|| Season 2 • EP 1 ||

579 89 3
                                    

فصل دو : ( بخش یک : زندگی ی بازیه مسخرست )

بی حوصله روی تخت دراز کشیده بود و بی هدف به دنبال طرح خیالی، سقف بالای سرش رو نگاه می کرد، از امروز و هر روزی که شبیه بهش هست متنفره، دلش میخواست از خونه بزنه بیرون و برای یک مدت پشت سرش رو هم نگاه نکنه .
بره جایی که فقط خودش باشه، بدون هیچ فکر و خیالی با آرامش مثل خیلی از آدم های شهر به زندگیش ادامه بده ولی این امکان وجود نداشت و این رو خوب می دونست ...
صدای باز شدن ناگهانی در نه تنها رشته ی افکارش رو پاره کرد حتی باعث شد تا از ترس توی جا تکون بخوره .
دختر ریز نقش و قشنگی درست مثل یک توپ با شدت خودش رو وسط اتاق پرت کرد و با چشم هایی که امکان نداشت از این بیشتر باز بشه بهش خیره شد- نفس عمیقی کشید و بعد صدای جیغش توی اتاق پراکنده شد ...
« اوپاااااا .... بابا این پرونده رو بُرد .... سایت های خبری از این اتفاق ترکیده»
از سر ذوق دست هاش رو مشت کرد و پاهاش رو روی زمین کوبید
« معروف شدیم ... پولدار شدیم »
بخاطر ورجه وورجه های زیاد، لپ های سفید و رنگ پریدش گل انداخت و حالا از هروقت دیگه ای خواهرش رو زیبا تر می دید- ولی خب اینها باعث نمی شد تا با کلافگی چشم هاش رو توی حدقه نچرخونه و بابت این حجم از سرو صدا کلافه نباشه .
به خودش نمی تونست دروغ بگه و از این که پدرش موفق شده بود همچین پرونده ی سنگینی رو به سرانجام برسونه بهش افتخار می کرد اما ته دلش آروم و قرار نداشت و یک حس عجیب و مسخره ای مدام سعی می کرد تا آرامش رو ازش دریغ کنه .
« اوپا ... شد یک بار من بیام بهت خبر بدم و تو یکم واسه دل خوشی من هم که شده هیجان نشون بدی ؟؟ »
* سکوت*
« یاااا دو کیونگسو با توام »
این جا بود که از افکارش بیرون کشیده شد و با اخم در حالی که از روی تخت بلند می شد به سمت خواهرش رفت ...
« یاا؟!! ... جِغجِغه یادت رفته من برادر بزرگترت هستم ؟؟ »
درحالی که انگشت اشارش رو به طرف خواهرش تکون می داد گفت و این بار به سمت میز تحریرش قدم برداشت .
یک مرتبه خواهرکوچیکتر فورا به طرفش حرکت کرد و وقتی کیونگ روی صندلی نشست دست هاش رو روی میز کوبوند و در حالی که باز هم از ذوق صداش رو بالا می برد گفت :
« آخه تو جواب من و نمیدی ... وقت هایی مثل الان که یک خبر توپ درباره ی بابا بهت میدم یک جوری رفتار میکنی انگار وجود ندارم!! »
« بعد الان باور کنم که ناراحتی ؟ »
دختر درحالی که همچنان لبخند گُندش رو روی صورتش حفظ کرده بود چند بار احمقانه پلک زد ...
« با این قیافه ی ذوق زده داری از دستم شکایت میکنی - نمی دونم خوشحالی یا ناراحت »
اون که تازه متوجه منظور برادرش شد، بدون اهمیت به حرف کیونگ این بار کف دست هاش رو به هم کوبید و از حرفی که قرار بود بزنه چشم هاش رو با شوق روی هم فشار داد.
« اوپا الان خوشحالی و ناراحتی من مهم نیست .... مهم اینه که بابا به قولش عمل می کنه »
حالا نوبت کیونگسو بود تا گیج به خواهرش نگاه کنه اما دختر روبه روش بدون توجه به چهره ی برادرش ادامه داد ...
« اون بخاطر پرونده نتونست مارو تعطیلات کریسمش ببره مسافرت اما حالا می بره اون هم بهترین هتل توکیو ... همون هتل قشنگه که سلبریتی ها هم میرن ... فکرش رو بکن ممکن هست بتونم اتفاقی اوپا های *توکیو هتل* رو ببینم »
کیونگ از این حرف نفسش رو بیرون داد و مستقیم به موجود پرسرو صدای روبه روش خیره شد
« خوبه ... تو این مدتی که نیستین منم میتونم بالاخره این پوروژه ی لعنت شده رو تموم کنم »
حرف کیونگ براش مثل سطل آب یخ بود ک وقتی روش ریخته شد برای یک لحظه کل عصب های بدنش از کار افتاد
« اوپا!!! نگو که نمی خوای بیای ؟!!! میدونی میخوایم کجا بریم ؟!!! فکر کردی از این مسافرت دم دستی هاست؟!!!نه جذاب من ما دیگه پولدار و معروفیم، لاکچری سفر می کنیم »
و باز از حرف خودش ذوق کرد و برای بار ده هزارم توی اون مدت دست هاش رو بهم کوبید ...
کیونگ لحظه ای بی حس به پنجره ی مقابلش خیره شد و برای این که بتونه خودش رو متمرکز کنه چند باری پلک زد، این جور موقع ها که می شد حس می کرد واقعا خواهر و برادر نیستند چون چطور ممکنه دونفر از یک خون باشند اما اخلاقیاتشون زمین تا آسمون باهم فرق داشته باشه؟!! یکی انقدر خوشحال و سر زنده و اون یکی درست مثل یک کاسه ی ماست بی حس و جدی ؟
کمی سرش رو به اطراف تکون داد و توی ذهن برای خودش تکرار کرد
* من کاسه ی ماست نیسم! *
« سوجین ... عزیزم تو برو و جای من هم خوش بگذرون ... حالا اگه اجازه بدی میخوام بشینم سر درسم »
لب های خواهرش به وضوح آویزیون شد و انگار بدنش ده بیست سانت کش اومد این صحنه باعث شد تا برادر همیشه خنثی خودش رو به خنده بندازه که البته خیلی هم طولی نکشید ... چون با جمله ی بعدی سوجین خنده رو لب هاش کاملا خشک شد.
« اوپا دفعه ی بعد برای دل خوشی من هم که شده بیا و سر این چیزا باهام ذوق کن باور کن اتفاقی نمی افته فقط باعث میشه بدونم واقعا برادرمی »
این رو گفت و با قدم های کشیده به حالت قهر از اتاق خارج شد. راست می گفت چرا باید تو ذوقش می زد ؟ این هیجان برای دختری به سن اون طبیعیه ... از خودش بدش اومد، تقصیر خواهرش نبود که این استرس کوفتی ولش نمی کرد و از لحظه ای که پرونده ی مافیا زیر دست پدرش اومد حس کرد همه چیز عوض شده ...
مسبب تمام این احساس های بد و مسخره پدرش بود- درواقع باید حرصش رو سر اون خالی میکرد نه سوجین بیچاره، از ذهنش گذشت ...
* باید از دلش دربیارم *
کلافه دستش رو میون سرش گرفت و موهاش رو با حرص بهم ریخت که به دنبالش زنگ گوشیش توجهش رو جلب کرد. به سمت صدا برگشت و برای جواب دادنش به طرف تخت راه افتاد .
« سلام گل پسر ... »
با صدای شاد و بشاشی این جمله رو به زبون آورد و وقتی جوابی نگرفت با حالت شوخ و تصنعی ادامه داد ...
« الو ؟ صدا میاد ؟ من دارم با کیونگم حرف میزنم دیگه؟ »
بالاخره قفل زبونش باز شد و با جدیتی که از سر کلافگی بود جواب داد:
« بابا من 26 سالمه!! »
« چرا فکر کردی یادم رفته ؟ »
« چون شما الان بیستش رو فاکتور گرفتی و حس میکنم داری با ی بچه شیش ساله حرف میزنی »
صدای خنده ی بلند پدرش گوشی رو رد کرد و توی فضای ساکت اتاق پراکنده شد و دلیلی بود تا کیونگ ناخواسته صدای اسپیکر رو کمی پایین بیاره.
« کیونگ همیشه بداخلاق ... میدونم تلویزیون رو نگاه نکردی برای همین زنگ زدم تا خودم خبر رو بهت بدم »
سکوتی از سر شوق میکنه و بعد ادامه میده
«پرونده رو بُردم »
کیونگ برای لحظه ای از این شور و اشتیاق پدرش که درست مثل بچه ها شده به خنده افتاد ولی مدتی می شد که به دلیل یک علت مشخص خیلی از پدرش دلگیر و عصبانی بود، و هرچی سعی می کرد تا خودش رو آروم کنه فایده ای نداشت برای همین خیلی سریع اون حس خنده محو شد ...
« میدونم ... سوجین بهم گفت »
« عه هواسم به اون وروجک نبود ... خب ...حالا نمی خوای بهم تبریک بگی ؟ »
صدای پدرش هنوز هم انرژی و اشتیاق زیاد رو تو خودش داشت و لحن خسته و آروم کیونگ هم نمی تونست ذره ای از این احساس رو کم کنه ...
« تبریک میگم »
« همین ؟!!»
کیونگ گیج مکثی کرد و این بار با شَک گفت :
« کارت رو خوب انجام دادی »
و باز هم باعث شد صدای خنده ی پدرش به گوش برسه
« حس میکنم جامون عوض شده و من پسرتم »
از این حرف خودش باز هم می خنده
« این کافی نیست وقتی اومدم خونه باید لپمو ببوسی »
«بااااباااا!! »
صدای متعجب و کلافه ی کیونگ دلیل محکمی برای خندیدن پدرش پشت گوشی شد و کیونگ نمی دونست چرا هرچی کلافه تر میشه پدرش خوشحال تر ...
« حاظرم شرط ببندم الان چشم هات رو توی جا چرخوندی »
و این جواب پدرش باعث شد تا کیونگ برای بار دوم خنده ی کوتاه و محوی بزنه چقدر خوب اون رو میشناخت ...
« باشه خیلی خب عصبانی نشو ... خونه می بینمتون جناب دو کیونگسو ی کبیر»
سری به نشونه ی تایید تکون داد- جوری که انگار پدرش مقابلش ایستاده و داره صحبت می کنه و در نهایت تماس رو قطع کرد .
همونجا روی تخت ولو شد و نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد ...
اون از پدرش دلگیر و عصبانی بود و دلش می خواست بدون خود داری کردن این حس رو نشون بده اما خودش هم نمی دونست دقیقا چه مرگیش شده ولی مطمعن بود تمام این احساسات لعنتی از اون پرونده های کوفتی مافیا نشات می گیره.
چون درست از روزی که پدرش، وکالت شاکی مقابل پرونده رو گرفت، زندگی به شکل عجیبی به دهن کیونگ زهر شد.
.............................................................
وقتی صدای در اتاق توی گوشش پیچید از همین الان می تونست حدس بزنه موضوع صحبتشون چی میتونه باشه- مطمعن بود تا الان سوجین حتما به پدرش گفته که قرار نیست باهاشون به مسافرت بیاد، و قطعا حظور پدرش الان فقط بخاطر همین موضوع هست ...
این فکر ها از ذهنش رد شد و به دنبالش کیونگ اجازه ی ورود داد .
با دیدن پدرش توی قاب در به حدسش یقین پیدا کرد- لبخند گرمی به چهره داشت که با دیدنش کیونگ متوجه شد هنوز هم سر حاله، البته پدرش درواقع همیشه سر حال و سر زدنده بود، یک وکیل زِبَردست که حالا بعد از سه سال دوندگی و شب زنده داری های مداوم، بزرگ ترین پروندش تو حلقه ی ما فیا جواب داد و به دنبالش تونست یکی از کله گنده های مافیای ژاپن رو گیر بندازه- اون همیشه موفق بود و شاد- انگار هیچ وقت انرژیش تمومی نداشت حتی تو سخت ترین شرایط، و سعی می کرد تا اونجایی که میتونه زندگی راحتی رو برای خانوادش فراهم کنه، و کیونگ همیشه از این بابت از پدرش ممنون بود اما درست تا قبل از این که پای مافیا به زندگیشون باز بشه .
درواقع درست سه سال پیش وقتی پدرش بهشون اطلاع داد که پرونده ای که دادستانی کل بهش داده برای بزرگ ترین دارو دسته ی خلاف کار ژاپن هست، کیونگ مخالفتش رو اعلام کرد و از پدرش خواست تا این پیشنهاد رو رد کنه .
اون پافشاری می کرد و هر بار مخالفتش رو اعلام می کرد، باور داشت این پرونده بازی با دُم شیر هست، چون اگه قرار بود همه چیز راحت باشه با توجه به دست مزد هنگفتش حتما یکی از همین وُکلای ژاپنی زیر بارش می رفت و اون رو برای خودش می کرد و اگه تا الان کسی قبولش نکرده به این دلیل هست که خودش و جونش رو دوست داره.
ولی هیچ وقت نتونست مانع پدرش بشه و حالا بعد از سه سال اون تونست یکی از خلاف کار های دونه درشت یاکوزا رو گیر بندازه و همین باعث می شد تا دولت خیلی راحت بتونه مابقی رو هم به چنگ بیاره .
ولی اون نمی تونست خوشحال باشه نه مثل پدرش و نه مثل مادرش و سوجین اون دلش آشوب بود و برای به دست آوردن ذره ای آرامش داشت پر پر میزد.
« تو نمی خوای به مغزت استراحت بدی ؟»
پدرش حالا با کشیدن صندلی برای خودش وقتی روی اون می نشست- رو به کیونگ این جمله رو به زبون آورد .
« باید هرچی زود تر تمومش کنم و تحویل دانشگاه بدم »
پدرش همون طور که نگاهی سَرسَری به برگه ها می انداخت گفت:
« این طور که بنظر میاد تو بیشتر کار هاش رو انجام دادی پس فکر میکنم نباید انقدر نگرانش باشی»
« بابا من با شما به مسافرت نمیام »
خوب می دونست قراره انتهای صحبت هاشون به کجا برسه برای همین نمی خواست الکی با حرف های تکراری وقت طلف کنه- پس فورا با گفتن این جمله هم کار خودش رو راحت کرد هم پدرش رو ...
« خودت هم میدونی که پروژه دانشگاه فقط بهانست کیونگ »
این بار لحن پدرش جدی اما همچنان گرم و حمایت گرانه بود
« خب پس با این که می دونید هنوز هم دارین اسرار می کنید به این مسافرت بیام ؟»
« خودت خوب میدونی خانواده چقدر برای من اهمیت داره ... اگه این طور نبود وقتی چند سال پیش خواستی تا مستقل زندگی کنی حتما باهات موافقت می کردم، ولی این کار رو نکردم »
« راستش بابا این مهم بودن خانواده برای شما دیگه داره یک جورایی بی احترامی به من محسوب میشه »
با زدن این حرف به وضوح ابرو های پدرش بالا پرید و این باعث شد تا جَو، جدی تر از قبل بشه
« جواب این حرفت رو وقتی میگیری که پدر بشی »
کیونگ لبخند محوی زد و همون طور که با مداد توی دستش بازی می کرد گفت:
« سعی می کنم به عنوان یک پدر خواسته های بچه هام رو در درجه ی اول اهمیت بگذارم »
« میخوای بگی خواسته های شما برای من مهم نیست ؟ »
حالا صدای پدرش کمی بالاتر رفت اما باز هم می شد اون آرامش خاص و همیشگی رو توش احساس کرد ...
« منظورم این نبود ولی اگه شما این طوری برداشت می کنین من نمی تونم کاری کنم »
پدرش برای لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد آروم باشه، بعد در حالی که از سر جا بلند می شد دستش رو روی شونه ی کیونگ گذاشت و گفت:
« فقط همین یک بار رو قبول کن ... این مسافرت برای من خیلی اهمیت داره ... بعدش بهت قول میدم با محبت زیاد دور دست و پاهات نپیچم »
فشاری به شونه ی کیونگ آورد و از اتاق بیرون رفت، و چشم های کیونگ روی در بسته از حرکت ایستاد.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now