|| Season 6 • EP3 ||

310 51 54
                                    

فصل ششم (بخش سوم : من هرکاری دلم بخواد میکنم  )


شب قبل با گوگو خداحافظی کرد چون صبح زود پرواز داشت اما حالا خودش رو مقابل ورودی اصلی امارت دید. درِ بزرگ چوبی که تا همین چند ماه پیش برای جشن و شادی چهارطاق باز بود و خدم و حشم توش رفت و آمد میکردن، حالا انگار یه عمری میشد که بسته مونده.
با پای خودش اومد بدون هیچ اجباری. هیچکس ازش نخواست که بیاد، اما برای چی؟ واسه چی به امارتی برگشت که حتی همین الان هم داشت زیر بارش له میشد؟ امارتی که با مرگ اباسان کاملا از ریخت و قیافه افتاده بود و این شکل و شمایل بد ترکیبش توی هوای نیمه روشن صبح لرزه به تنش مینداخت...
پس واسه چی اومد؟!
تمام گوش ها برای شنیدن جواب بی تاب بودن اما بجاش کیونگ قدمی به در نزدیک شد و با کِی کارتی که کوبو مقابل ورودی اول بهش داد درو باز کرد.
کافی بود این درهای عظیم چوبی از هم باز بشه تا کیونگ احساس کنه داره توسط یه هیولای بزرگ به درون سیاهی بلعیده میشه.
وقتی در پشت سرش بسته شد، دیگه مطمئن بود کسی که وسط مسیر فرودگاه راه رو کج کرد و به سمت امارت اومد خودِ خودش بوده...
آب دهنش رو قورت داد و شک نداشت توی این سکوت، صداش توی کل امارت پیچید.
روبه روی راه پله های مارپیچ منتهی به طبقه ی دوم ایستاد و احساس کرد سرما تا مغز استخونش رسوخ کرده.
ریخت ماتم زده ی تک تک وسایل این خونه، بوی غم و درد میداد. نور نیمه جون اول صبح از پنجره های قدی به داخل میتابید و حس رویایی مبهم و دلمرده بهش می داد.
مهم نیست چقدر بزرگ، این امارت همیشه پیش چشمش عین زندان بود. بدون شک صاحبش باید الان توی اتاقش باشه اما پای کیونگ به سمت اتاق اباسان حرکت کرد.
هر قدم، معادل حجوم دیوانه وار خاطره ها به مغزش بود. انگار تمام دیوارها توی گوشش اسم اباسان رو زمزمه میکردن. یکی، دوتا، سه تا و حسرتی که همراه باهاش میومد اندازه یه دنیا وزن داشت. خواست طعم تلخ غمی که توی دهنش پخش شد رو قورت بده اما بغض از قبل راهشو سد کرده بود...
اباسان...
امروز بیشتر از قبل بهش ثابت شد که دیگه هیچوقت برنمیگرده و برای همیشه حضور عزیزش رو از زندگیش برده...
بالاخره دستاش آروم روی دستگیره سُر خورد. از ذهنش گذشت خودش مثل مرده ها یخ کرده یا این خونه عین قبرستون تاریک و سرد بود؟!
در باز شد و کیونگ پا به داخل اتاقی گذاشت که حضور صاحبش مثل روز اول احساس می شد اما دیدن مردی نشسته روی صندلی و خیره به بیرون، بهش اجازه نداد قلبش بیشتر از این سوگواری کنه...
خودش بود...
کای...
صدای نفساش توی گوش های خودش بلند و سنگین پیچید. شعاع نور از پنجره به صندلی تابیده بود و به کای حالتی روحانی میداد.
دهن باز کرد و صدایی که فکر می کرد از دست داده توی فضا طنین انداخت:
«کای...»
پژواک صداش سبک و آروم پخش شد و مثل بخار آبی توی فضا محو شد.
«اباسان... به نظرت دارم خواب میبینم؟»
جوری پرسید انگار واقعا اباسان توی اتاق حضور داره.
حس صدای خستش برای کیونگ تازگی داشت چون این اولین بار بود چنین احساسی رو درک میکرد.
«تو... حالت خوبه؟...»
احساس کرد کلامش بعد از گفته شدن شکل و هویت خودش رو از دست داد. انگار تا زمانی که توی دهنش بود میتونست حتی طعمش رو احساس کنه اما حالا...
«هیچوقت نفهمید که من میدونم مادر واقعیمه... بهش نگفتم... چون می ترسیدم از دستش بدم... و حالا... از دستش دادم...»
کیونگ قدمی جلوتر رفت تا بتونه چهره ی کای رو بهتر ببینه حدس زد شاید مست باشه اما هیچ بطری مشروبی اونجا نبود و حتی ذره ای بوی الکل احساس نمی شد.
فکر کرد بهتره علت اومدن به امارت رو براش توضیح بده اما هرچی سعی کرد نتونست دلیلی واسه اومدنش بیاره. اون اومد چون فقط میخواست بیاد، همین. آروم نزدیک تر شد و روی تخت اباسان نشست و حالا که می تونست چهره ی کای رو واضح ببینه کاملا جا خورد.
این مرد هیچ شباهتی به رئیسی که انگار همیشه از توی مجله مد بیرون اومده نداشت.
«یکی یکی روزها رو از ترس نگفتن حقیقت از دست دادم و مدام پشت گوش انداختم... حالا اگه هر روز اینجا منتظرش بشینم... هیچوقت برنمیگرده»
بغض یه بار دیگه به گلوی کیونگ فشار آورد، اولین بار بود کای رو تا این اندازه درمونده میدید. انگار داشت با خودش یا اباسان خیالی حرف میزد، بنظر میرسید هنوزم متوجه حضور کیونگ نشده. شک به دلش افتاد، میخواست حرفی بزنه ولی دهنش قفل شده بود. از طرفی احساس میکرد شاید بهترین کار فقط سکوت باشه، شاید باید اجازه میداد این مرد اندوهش رو بیرون بریزه...
داشت ملاحضه کای رو میکرد؟
نمیدونست...
خیره به مردی که انگار سالها ازش بی خبر بود نگاه میکرد و سعی داشت اون مرد همیشگی رو توش پیدا کنه. ولی این بار دیدن اشک های کای ضربه ی دومی بود که توی یه روز بهش خورد. از خودش پرسید نکنه داره خواب میبینه؟ اینا اشک های خود کای بودن که پایین میریختن؟
کای...
اون میتونست گریه کنه؟!

" BLACK Out " [Complete]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin