فصل دو: ( بخش هشت : مرخصی لعنت شده )
« راستی بابت قهوه ی امروز ممنونم- خوشمزه بود»
و به دنبالش از اتاق خارج شد- آجوما سینی به دست آروم پشت سرش به راه افتاد و فورا در جواب تعریف کای با دلخوری گفت :
« امروز آخرین روزی هست که ازش خوردی موسوکو جان- چون دیگه قرار نیست کار هایی که مربوط به تو میشه رو به دی او جان بسپارم »
بعد از گفتن این جمله سری به نشونه ی احترام خم کرد و به سمت آسانسور خدمه قدم تند کرد ...
.......................................................
سبزی ها رو از وسط نصف کردو به دنبالش توی آب گوشت ریخت، همون طور که عطر غذا رو بو می کشید با دلمردگی به طرف کیونگ سو نگاه کرد :
« بهم گفت منتظرش نباشم، اما من باز هم براش درست می کنم، بالاخره که می خوره ... امشب نشد فردا »
جوری حرف می زد انگار بیشتر می خواست خودش رو دلداری بده تا اینکه به شنونده احتیاج داشته باشه ...
براش عجیب بود آجوما با اینکه خبر داره رئیسش شب دیر وقت میاد، ولی باز هم داره غذا درست میکنه- در جوابِ لحن ناراحت پیرزن چیزی نگفت و حواسش رو به تمیز کردن لیوان های رو به روش جمع کرد .
حالا شب شده و خدمه برای خواب و استراحت یکی یکی به طرف خوابگاهشون می رفتند، اما آجوما همچنان مسرانه در حال درست کردن غذا واسه اون مرتیکه ی مزخرف بود.
کارش تموم شد و باید مثل همه ی خدمه به طرف اتاقش می رفت تا بعد از این همه جون کندن بالاخره یکم استراحت کنه، اما نمی دونست چرا دلش نمیومد پیرزن محبوبش رو تنها بگذاره، لحظه ای که خواست با تلاشی بی فایده برای هزارمین بار به یاد آجوما بیاره که رئیس گَندِ دماغش امشب برای شام نمیاد، صدای گوگو از پشت سر، نظرش رو جلب کرد ...
« بی خودی زور نزن ... خانم کار خودش رو میکنه »
کلافه سری تکون داد و بی حس گفت :
« منتظر می مونم آشپزیش تموم بشه بعد می خوابم »
گوگو خسته و بی حال همون طورکه سعی می کرد به زور پلک هاش رو باز نگه داره در جواب گیونگ گفت :
« پس بهتره رخت خوابت رو همین جا پهن کنی، چون خانوم غذا درست کردنش که تموم بشه، تا صبح منتظر می مونه واسه برگشت رئیس »
از سر تعجب چشم های کیونگ از حد معمول گشاد تر شد و قبل از این که بخواد چیزی بگه گوگو پیش دستی کرد :
« آره درست شنیدی ... برای ماهم اولین بار این اخلاقش عجیب می اومد اما دیگه عادت کردیم »
و بعد آروم به پشت کمر کیونگ زد و در حالی که خمیازه ی کشداری می کشید و کلامش تقریبا ناواضح شد بود گفت :
« تو هم برو بخواب ... باشی یا نباشی فرقی نداره، خانم تا وقتی رئیس بیاد بیدار می مونه »
این رو گفت و همون طور که سرش رو تکون می داد به سمت خوابگاه راه افتاد فکر کیونگ اما هنوز هم در گیر موندن و رفتن بود، این پیرزن از صبح زود که بیدار شده تا به الان بدون وقفه در حال فعالیت بوده و این حجم از کار برای جسه ی آجومای پیر خیلی زیاد از حده، پس چطور میتونه با این خستگی تا صبح بیدار بمونه ؟ ...
« موسوکو جان چرا نمیری بخوابی ؟ دیر وقته »
با صدای آجوما به طرفش برگشت و حواسش به زمان حال و دنیای اطرافش جمع شد ...
« صبر می کنم تا باهم بریم »
آجوما با شندین جواب بی اراده دستش از هم زدن غذا ایستاد و متعجب بهش نگاه کرد، کیونگ در حالی که خیلی عادی به نظر می رسید، بعد از گفتن حرفش آروم رفت و روی صندلی همیشِگیش پشت میز نشست و با صدای آرومی گفت :
« من هم با شما بیدار می مونم »
« پسرم من صبر می کنم تا رئیس جان بیاد و بعد میرم می خوابم »
جوری حرف می زد انگار قرار بود کای همین الان از در بیاد تو و غذاشو بخوره، جدا براش عجیب بود اون رئیس پست انقدر برای این پیرزن مهربون عزیز باشه، بی اختیار یاد مادرش و شب هایی که مجبور بود برای اتمام پروژه هاش بیدار باشه افتاد.
مادرش هم پا به پاش بیدار بود و مرتب تا زمانی که کارش تموم بشه با خوراکی ها و نوشیدنی، هم پای اون تا صبح بیدار می موند، هرچقدر هم که کیونگ مانعش می شد و ازش میخواست تا استراحت کنه- مادرش گوشش بدهکار نبود و کار خودش رو می کرد، بغضی توی گلوش نشست و نگاهش روی میز ثابت موند اما برای خلاص شدن از این احساس فورا به حرف اومد :
« مگه نگفتین برای شام نمی تونه بیاد پس چرا این کار رو میکنین ؟ »
اما آجوما فقط در جواب لبخند مهربونی بهش زد و دوباره مشغول آشپزی شد
مدتی بعد غذای آماده شده رو با دقت توی ظرف ریخت و جوری اون هارو سرو می کرد انگار الان کسی پشت میز منتظر خوردنشون بود ...
در سکوت کیونگ همه ی رفتار هاش رو زیر نظر گرفته بود، پیر زن بعد از تموم شدن کارش روی صندلی مقابلش نشست، توی اون لحظه اگه هرکسی از بیرون وارد می شد و اون ها رو دور میز غذا می دید که در سکوت بجای خوردن فقط نگاه می کنند- با خودش حدس می زد یا دیونه شدند و یا شاید مراسم سالگرد فوت عزیزاشون رو برگزار می کنند، چون هیچ کس نمی تونست باور کنه اون دوتا برای کسی بیدار موندن که خیلی واضح می دونند به این زودی ها نمیاد و اگه بیاد امکان نداره غذا بخوره ...
پلک های پیر زن کم کم سنگین می شد و بی هوا روی هم می افتاد، کیونگ می تونست تصور کنه وقتی خودش انقدر خسته هست که می تونه اندازه خرس بخوابه- قطعا این موضوع برای پیر زنی که دو برابر خودش سن داره خیلی سنگین تره ... پس از سر کلافگی به سیم آخر زد و رو به آجوما گفت :
« اگه دوست دارین مطمعن بشید که رئیس این غذا رو می خوره من میتونم بجای شما بیدار باشم »
درواقع می خواست با راضی کردنش وقتی مطمعن شد آجوما به اتاقش میره تابخوابه فورا غذا ها رو توی یخچال بگذاره و خودش هم برای استراحت به خوابگاه برگرده، این جوری نیازی نبود تا صبح بخاطر اون آشغال بیدار باشند ...
آجوما مردد نگاهی بهش کرد و زمزمه وار گفت :
« اما احتمالش زیاده ...»
و قبل از اینکه جملش به پایان برسه کیونگ میون حرفش پرید و بار دیگه اسرار کرد:
« من فقط میخوام خیال شما راحت باشه و برید استراحت کنید، می دونم شما صبح ها خیلی زودتر از همه بیدار می شید پس اگه الان نخوابین قطعا فردا نمی تونید به کار هاتون برسین »
تابحال هیچ کس انقدر توجه بهش نشون نداده بود که حالا این پسر تازه وارد از موقعی که اومده همیشه حواسش به همه چیز هست و کمکش می کنه، این رفتار کیونگ بدون اینکه خودش خبر داشته باشه باعث می شد تا بیشتر از قبل توی قلب آجوما جا باز کنه و به این باور برسه که اون قلبی به زیبایی چهرش تو سینه داره ...
پیشنهاد کیونگ واقعا سخاوتمندانه بود و از طرفی چون بهش اعتماد داشت می دونست اون قطعا تا زمان برگشت رئیس بیدار می مونه، همین موضوع بود که اون رو برای رفتن سست کرد ...
کیونگ که مردد شدن پیر زن رو دید بلافاصله اضافه کرد :
« آجوما خیالت راحت من هستم »
و همین جمله آخرین بند تردید رو از پای پیرزن باز کرد و به دنبالش از روی صندلی بلند شد، به طرف کیونگ رفت و همون طور که با دست به شونه-اش می زد قدردان لبخند گرمی روی لبهاش نشست ...
« خوبه که تو به این عمارت اومدی دی او جان »
راستش از این تعریف خجالت کشید و وانمود کرد چیزی نشنیده ...
وقتی از رفتنش مطمعن شد فورا از سر جا بلند شد و خواست تا ظرف های غذا رو توی یخچال بگذاره و خودش هم بره بخوابه، چون دیگه بیشتر از این نمی تونست چشم هاش رو باز نگه داره اما درست تو چند قدمی درِ یخچال، یک مرتبه لبخند پیرزن و جمله ای رو که گفت به خاطرش اومد، همین باعث شد تا از حرکت بایسته، نفسش رو کلافه بیرون داد و درحالیکه از خودش قول می گرفت بیشتر از یک ساعت دیگه منتظر نمی مونه، در سکوت به طرف میز غذا برگشت .
نگاه ثابتش روی ظرف های غذا بود درحالی که از ته دل آرزو می کرد وقتی اون عوضی خواست این هارو بخوره توی گلوش گیر کنه و فورا جونش بالا بیاد چون حتی وقتی هم که حظور نداره باید بخاطرش توی عذاب باشه .
از خیلی وقت پیش می دونست این دنیا قانون جنگل رو داره و هیچی سرجای خودش نیست، مثلا اینکه پدرش باید بمیره چون طبق قانون عمل کرده بود و به دنبالش خانوادش باید نابود بشند برای اینکه عدالت به اجرا در اومد .
و حالا خودش مثل تولسگی رونده شده توی عمارتِ همون جانی هایی که زندگیش رو نابود کردند بردگی کنه چون این طوری جونش در امانه و کسی بهش کاری نداره...
در حالی که همین خلافکار های عوضی که جاشون پشت میله های زندانه تو ناز و نعمت زندگی کنند و به هیچ جای دنیا هم نباشه که عین نقل و نبات خلاف می کنند و برای رسیدن به اهدافشون مثل آب خوردن آدم می کشند.
این دنیا انقدر زیر و روش پر از کثافته که حالا باید مثل خاک بر سر ها منتظر قاتل پدرش باشه تا بالاخره به قبرستونش برگرده و قبل از این که بخواد کپه ی مرگش رو بگذاره، مطمعن بشه این غذایی که از سرش زیاد هست رو کوفت می کنه یانه ..........................................................
وقتی وارد عمارت شد سکوت همه جا پخش بود و این آرامش درست مثل آغوشی گرم کای رو در برگرفت، همیشه شب هارو دوست داشت، درست زمانی که همه چیز ساکت و آروم می شد – درواقع حتی زمانیکه کثیف ترین آدم هم ها هم توی شب می خوابند برای مدتی حضورشون از یاد برده می شد و دنیا می تونست ی نفس راحت بکشه ...
سکوتِ عمارت حتی این قدرت رو داشت تا برای لحظه ای اون میگرن لعنتی رو فراموش کنه و بتونه از شر سَردرد خلاص بشه تا برای یک ثانیه هم که شده رنگ آرامش رو ببینه ...
اُور کتش رو از تن بیرون آورد و مستقیم به طرف آسانسور راه افتاد، خسته و بود و فقط میخواست استراحت کنه ولی درست قبل از داخل شدن فکری از ذهنش گذشت و باعث شد تا فورا به طرف آشپزخونه قدم تند کنه ...
می دونست قطعا اوباسان عزیزش تا الان بیدار مونده، مهم نیست چند بار بهش گوش زد کنه که دیر وقت برمیگرده اون کاری رو که بخواد انجام میده، دلش می خواست به محض رسیدن با جدیت ازش بخواد که دیگه هیچ وقت خودش رو به زحمت نندازه و این عذاب وجدان رو بهش تحمیل نکنه در حالی که می دونست هیچ فایده ای نداره چون این درخواست رو قبلا هزار بار ازش کرده بود .
با نزدیک شدن به آشپز خونه و روشن بودن چراغ، چندین قدم باقی مونده رو با شتاب بیشتری طی کرد و وقتی داخل شد، بجای اوباسان عزیزش، همون پسر تازه وارد و سربه هوایی رو دید،که حالا پشت میز خوابش برده، سرش رو روی دست هاش گذاشته بود و به نظر می رسید خوابش عمیق باشه .
برای ی لحظه گیج به اطراف نگاهی کرد و حدس زد شاید آجوما هم اونجا باشه اما هیچ کسی نبود، درک نمی کرد چرا باید بجای اوباسان اون پشت میز منتظر باشه!؟ کافی بود این سوال از ذهنش بگذره تا حرف هایی که صبح از دهن آجوما شنیده رو به یاد بیاره ...
* قلب گرم و مهربونی داره، چون همیشه توی هر کاری به من کمک میکنه و اصرار داره وقت هایی که کنارم هست اجازه بدم کارها رو خودش انجام بده *
عجیب بود که تک به تک این کلمات تو ذهنش مونده بود و حالا باید مثل دستگاه پخش توی سرش تکرار می شدند .
آروم بهش نزدیک شد و حالا نگاهش روی چهره ی خدمتکار جدیدش چرخی زد رنگ پریده ای داشت و حالا که خواب بود، پیش چشمش مثل بچه ها به نظر می رسید .
باره دیگه ناخواسته حرف های اوباسان درباره ی این پسر توی ذهنش به صدا در اومد و بدون این که حواسش باشه در سکوت خیره به چهرش نگاه می کرد....
همون حین کیونگ بی هوا از خواب بیدار شد و وقتی خواست تا به ساعت نگاه کنه و زمان دستش بیاد، ناخودآگاه نگاهش روی قامت بلند و چشم های نافذ کای که حالا بخاطر میگرن مثل کاسه ی خون شده بود از حرکت ایستاد، آهسته ترسش از این دیدارِ ناگهانی توی چشم های درشتش مشخص شد که از دید کای دور نموند، گیج بود و نمی دونست اون از چه زمانی اینجا ایستاده و عین دیوونه ها زُل زده بهش ...
انقدر غافل گیر شد که حتی یادش رفت باید آداب اولیه برخورد رو بجا بیاره و بدون اینکه از سر جا بلند بشه و ادای احترام کنه بی اراده چشمش روی غذا های یخ کرده ثابت موند، حتما بدون اینکه متوجه باشه دو- سه ساعتی رو تو همین حالت خواب بوده ...
« اینجا جای خواب نیست ... اتاق شخصی برای همین در اختیارتون گذاشته شده »
جمله ی کای درست مثل جرغه ای تو انبار کاه، اعصابش رو به آتیش کشید و باعث شد تا خواب کاملا از سرش بپره، با چشم های براق شده خواست تا دهن باز کنه و هرچی لایقش هست رو بهش بگه، سرش داد بزنه و بگه حیوون منم خیلی دلم میخواد برم تو اتاقم کپه مرگم و بزارم ولی بخاطر توعه نفهم باید عین بدبختها تا الان بیدار باشم، پس گه اضافی نخور و بجاش بتمرگ و این غذا رو کوفت کن
ولی خیلی خوب می دونست تمام این خشونت و فریاد از دیوار ذهنش فراتر نمیره
صدای کشیده شدن پایه های صندلی روی زمین اون رو به خودش آورد و حالا کای رو دید که مقابلش نشسته ...
بهت زده بهش خیره شد که باز هم صدای کای حواسش رو جمع کرد :
« گرمشون کن »
و این حرف باعث شد تا تعجبش چند برابر بشه و درست مثل کسایی که روح دیدند بی حرکت در سکوت فقط نگاهش کنه ...
« نمیخوای دست بجنبونی ؟ به قدر کافی دیر وقت هست »
دست و پاش رو جمع کرد و غذا ها رو از روی میز برداشت تا دوباره گرمشون کنه- در حالی که هیچ خوشش نمی اومد وقتی نگاه های کای روش سنگینی میکنه بخواد کاری انجام بده- ولی با این حال سعی کرد با نادیده گرفتنش به کارش برسه
کای اون رو میدید که آروم و بی صدا جوری وظیفش رو انجام می داد که انگار هیچکس به جز خودش توی آشپزخونه نیست، خوب می تونست بفهمه بین تمام خدمتکار هاش این پسر تنها کسی بود که انگار با رفتارش هم می خواست به کای ثابت کنه چقدر ازش متنفره و این سرکش بودن چیزی نبود که به مزاجش خوش بیاد...
حالا غذا ها رو دونه دونه مقابلش روی میز چید و وقتی کارش تموم شد احترام نصفه نیمه ای کرد و خواست از آشپز خونه خارج بشه، حالا که این مرتیکه داره کوفت میکنه ماموریتش تموم شده و می تونست بره بکپه ...
« کجا ؟ اجازه دادم که بری ؟ »
میون راه از حرکت ایستاد و دست هاش رو مشت کرد، کای بدون توجه بهش در سکوت لقمه ی اولش رو توی دهن گذاشت و به دنبالش کیونگ آروم راه رفته رو برگشت و کنار میز ایستاد .
« بشین ... »
با اکراه همون طور که پلک هاش رو بهم فشار می داد روی صندلی مقابلش نشست
« دفعه بعد هم نیازی نیست بیدار بمونی ... نه تو نه اوباسان »
بدون اینکه به مخاطبش نگاه کنه با همون غرور همیشگیش به زبون آورد ...
در اون لحظه کیونگ دلش میخواست بگه من هم اصلا مشتاق نبودم بیدار باشم ولی مجبور شدم ...
ESTÁS LEYENDO
" BLACK Out " [Complete]
Acción•¬کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی اتفاقی پای مردی مرموز رو به زندگیش باز می کنه، کسی که بر خلاف ظاهر آروم و گرمش از دنیای بی رحمی میاد . دنیایی که به شکل عجیبی به گذشته ی بک...