|| Final Season ||

365 40 92
                                    

فصل پایانی (بخش آخر : این وارونگی هنوز پررنگه )

یک سال بعد ....

دیدن کیک دلیلی شد تا یه مرتبه صدای شادی برای تبریک تولد بلند بشه، این اتفاق لبخند شیرین بکهیون رو به دنبال داشت که از پس فشفشه ها می درخشید، این یه لبخند از سر خوشبختی بود؟ مگه نه ؟!
پم به شادی سرجا ایستاد و هیجان زده انتظار کیکش رو می کشید چون خیلی دوست داشت بدونه امسال با چه طرحی میخوان غافل گیرش کنن.
با نزدیک شدن بکهیون، خودش رو روی سرپنجه پا بالا کشید و دست هاش رو از شادی تو هم قفل کرد.
به محض گذاشتن کیک مقابلش، صدای خنده قشنگش به شادی بلند شد، همین اتفاق کافی بود تا دلیل خنده ی چانیول و بک همراه سهون بشه .
راستش این حس شادی رو لبِ تک تک مهمون ها نشست اما انگار بجز این چند نفر، بقیه  دلیلش رو نمی دونستن، ولی این ندونستن باعث نمی شد تا همراه پم سر ذوق نیان .
پم بیشتر روی کیک خم شد و با صدایی که خوشحالی توش موج می زد گفت :
« جوونه ی لوبیا .... این جوونه لوبیاست .. »
چیزی که پم گفت حقیقت داشت، طرح روی کیک یه جوونه ی لوبیا بود، همون جوونه ای که خیلی وقت پیش پم سعی کرد به همراه چان درست کنند، و این تصویریادآور خاطره ای پررنگ و قشنگ برای پم کوچولو بود، یه داستان ساده که کلی حرف تو خودش داشت .
چان سعی کرد خندشو کنترل کنه و درجواب خوشحالی پم تکرار کرد :
« آره یه جوونه ی واقعی که اصلا شبیه کرم نیست »
همه بیشتر دور پم جمع شدن تا بهتر بتونن کیک رو ببینند، و این بار سهون بود که به حرف اومد و توجه هارو به خودش جلب کرد :
« خوبه امشب میتونم با خیال راحت تستش کنم و نیازی به بیمارستان نیست »
چانیول و پم از حرف سهون  بازهم خندیدن که این بار صدای لوهان در حالیکه کنار پم نشست و خیلی نمایشی اخم هاش رو تو هم کشیده بود به اعتراض بلند شد .
« خب خیلی عالی میشه اگه ما رو هم در جریان این جوونه ی لوبیاتون بزارین چون دیگه داره حسودیم میشه »
« این یه جوونه ی لوبیاست که داستان خیلی قشنگی داره، اگه پم دوست داشت میتونه بعد از شام برای هممون تعریف کنه، اما قبل از اون باید آرزو کنه و سریع شم هاشو فوت کنه تا هرچی زودتر باهم این کیک رو بخوریم »
لوهان که بعد از جواب بکهیون انگار واقعا خیالش راحت شده بود خنده ی شیرینی کرد و آروم موهای پم رو بوسید و ازش فاصه گرفت.
پم بلافاصله دست هاشو تو هم قفل کرد و چشم هاشو بست، و درست لحظه ایکه هیچ کس انتظارشو نداشت، حرفی زد که بلافاصله سکوت و توجه همه رو حتی بیشتر از قبل برای خودش خرید .
« این آرزوی منه، اما میخوام بلند بگم »
برخلاف بقیه چانیول و بکهیون با لبخندی گیج به هم خیره شدن تا هر کدوم از اون یکی برای درک شرایط کمک بگیره. اما انگار هر دو از این اتفاق بی خبر بودن.
پم چشم هاش رو باز کرد و مستقیم به دو مرد کنار هم زل زد و مطمعن تکرار کرد :
« من آرزو میکنم تا دختر واقعیتون بشم، و برای همیشه بابا صداتون کنم، نه اوپا .... نه آجوشی....»
برای یه لحظه بکهیون احساس کرد تو حجم لطیف و بی انتهایی از خوشبختی سقوط کرد که براش قابل تصور نبود، نمی دونست قلبش داره تند میزنه یا یکی درمیون .
اینکه بابا خطاب شده بود قدرت تکلم و ازش گرفت  و اصلا براش مهم نبود که حالا کاسه ی چشمش واسه لبریز شدن بیتابی می کرد، اون می تونست واسه این اتفاقی که بیشتر شبیه خواب بود،بدون هیچ خجالتی مقابل همه مردم دنیا گریه کنه.
نتنها بکهیون، که حس و حال چانیول هم قابل گفتن نبود انگار که هردو تو یه احساس مشابه باهم دیگه قوطه ور شدن و هیچ کس جز خودشون نمی دونست این لحظه ها براشون حس خالص خوشبختیه، نه یه قصه نه یه رویا، یه زندگی حقیقی که طعم واقعی خوشبختی می داد .
درست با شنیدن این حرف همه نگاه ها از شادی به سمت چانبک کشیده  شد و حال هر دو توی چهرشون هویدا بود.
لوهان از هیجان شنیدن این خبر با چشم هایی پر از اشک به تبعیت از بقیه داشت به چانبک نگاه می کرد.
تو این لحظه به نظر می رسید همه به اندازه این دو نفر غافلگیر شدن .
پم دست هاشو از هم باز کرد و با خوشحالی تکرار کرد :
« این هدیه تولد منه، شما بهم میدینش؟؟ اجازه میدین دختر واقعیتون باشم؟؟»
اول چانیول و بعد بک هر دو به سمتش رفتن و هرسه محکم همدیگه رو بغل کردن، صدای بک و چان پشت سرهم به گوش می رسید که با خوشحالی تکرار می کردن :
« معلومه ... معلومه ... این ... این آرزوی هر دو ی ماست »
و خب این صحنه ای نبود که هرکسی بتونه به گردن احساسات افسار منطق بندازه و کنترلش کنه، حتی مرد های سفت و جدی جمع مثل کای و سهون هم برق اشک به چشم هاشون نشست .
« خب... خانوم کوچولو باید بگم شما یه تنه همه ی مارو ضربه فنی کردی »
سهون با صدایی بلند گفت و به سمت پم رفت که حالا غرق بوسه های چانبک بود:

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now