تنها چیزی که میخواستم این بود که یه عصر خوب با ژان بگذرونم. اما اومدن یکدفعه ای امیلی کاملا حال و هوامون رو ازبین برده بود و حتی بعد از رفتنش هم به به سختی تونستم حال و هوامون رو بهتر کنم. میخواستم از عصبانیت فریاد بزنم. اگر امیلی دختر نبود و از اینجا نمیرفت بخاطر اینکه به خودش جرأت داد تا به عصر زیبامون گند بزنه، حالـشو با خوابوندن یه یه مشت صورتش، جا میاوردم.
نمیدونم چقدر توی سکوت و کنار هم روی سکو موسیقی گوش دادیم و به آسمون شب خیره شدیم ، تا اینکه نا گهان دو قطره آب کوچولو روی پیشونیم حس کردم. حتی بارون هم شروع به باریدن کرد. با عجله همه چیز رو جمع کردیم و همونطور که من پتوی سنگین رو گرفته بودم به سمت خونه دویدیم. به محض رسیدن به خونه بارون شدت بیشتری پیدا کرد.
داخل خونه آروم و تاریک بود. والدینمون یا خواب بودن یا اینکه زودتر به بار رفته بودن. کاری که هر از گاهی آخر هفته ها انجام میدادن. وقتی باهم تو حیاط نشسته بودیم، هنوز تصمیم نگرفته بودن بیرون برن یا نه. در هر صورت اهمیتی نداشت.
من و ژان به سمت اتاقم رفتیم. زودتر از من رفت و دوش گرفت و وقتی من از حموم برگشتم، ژان روی طاقچه جلوی پنجره ی باز نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. هنوز هم بارون با شدت میبارید و شدت باد هم بیشتر شده بود. به سمت ژانی که حتی متوجه حضورم نشده بود رفتم و پشتش نشستم ، دست هامو دور کمرش پیچیدم و سرمو روی گردنش گذاشتم.
"متاسفم ژان گه "
"متاسف برای چی؟"
"بخاطر امیلی. اگر زودتر به احساساتم اعتراف میکردم هرگز باهاش نمیموندم و بهت صدمه نمیزدم"
"احتیاجی به معذرت خواهی نیست. درکت میکنم. تو این مورد خیلی به خودت سخت نگیر. اتفاقیه که افتاده و نمیشه تغییرش داد. باید از فرصت استفاده کنیم تا از اشتباهاتمون درس عبرت بگیریم. چون اگر زودتر بهت میگفتم کار به اینجا نمیکشید. پس خودتو سرزنش نکن"
درسته که هم سن و سال بودیم و فقط دو ماه اختلاف سنی داشتیم اما سن عقلی ژان خیلی از من بیشتر بود.من دو ماه از ژان بزرگترم و من دیروز تازه 17 سالم شده بود و ژان رسما 16 ساله به حساب میومد اما چه اهمیتی داشت؟ژان خیلی عاقل تر از من به نظر می رسید.
دیگه جرات نگاه کردن به ساعت رو نداشتم چون میدونستم با گذشت هردقیقه جداییمون نزدیکتر میشه. این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود مهم نبود که چقدر سعی داشتم که پسش بزنم. فقط باورم نمیشد بعداز ظهر روزی که در راه بود به کره ی جنوبی پرواز داشت.
"این بار فقط دو هفته اس ، میدونی؟"
"چه دو هفته ای؟"
"تا اینکه دوباره همو ببینیم"
"چی؟"
"یادت رفته؟ دو هفته دیگه تعطیلات تابستونی شروع میشه و تو این مدت هم مدرسه ی شبانه روزی تعطیل میشه. همه به خونه هاشون پیش خانواده هاشون میرن. یعنی اینکه من دو هفته دیگه برمیگردم و شش هفته اینجا میمونم"
"واقعا؟ قراره 6 هفته تو خونه بمونی؟"
"همم. همینطوره. وقتی دوش میگرفتی دوباره یادم افتاد. این خنده داره که قبلا بهش فکر نکرده بودم"
منم بهش فکر نکرده بودم اما میدونم نمیتونستم براش صبر کنم و از الان براش هیجان زده بودم. پس فقط 2 هفته طول میکشید تا دوباره ژان رو ببینم و بعد 6 هفته ی کامل با اون میگذروندم. این حرف دوباره قلبم رو سبک کرد و دیگه فکر درد خداحافظی به اندازه ی دو دقیقه قبل نبود.
ژان رو با خوشحالی بغل کردم و گردنش رو از شادی بوسیدم ، که باعث خنده ی ریز ژان شد. حال و هوامون دوباره خوب شد و خشمم به امیلی کمتر و کمتر شد. فقط آرزو کردم ژان بمونه و دیگه نره. نه امروز بعد از ظهر ، نه بعد از تعطیلات تابستونی. البته که نمیخواستم برای آخرین سالی که توی کره ی جنوبی میگذرونه باهاش بد اخلافی کنم اما هنوزم دوست داشتم پیشم بمونه.
"ژان ژان؟"
"هوم؟"
"عاشقتم"
"منم عاشقتم ییبو" با جوابش قلبم تو سینه ام از شادی لبریز شد.
با خوشحالی ژان رو بغل کردم و نمیتونستم باور کنم که چقدر عاشقشم و بهش وابسته ام. همیشه یه جور خاص بهش وابسته بودم اما قبلا هرگز انقدر وابستگیم شدید نبود.حتی با اینکه 17 سالم شده حس میکنم ژان همون کسـیه که میخوام باهاش پیر بشم. چیزی که همیشه میخواستم، ژان تنها کسی بود که به عنوان شریک زندگیم میخواستم.
یه زمانی رویا و نقـشه هامون داشتن یه زندگی مشترک با زن و بچه بود اما حالا رویاهای دیروز برام رنگی نداشتن ، چون امروز تنها خواستهی من بودن در کنار ژان و پیر شدن باهاش به عنوان شریک زندگیم بود.
ژان از روی طاقچه بلند شد و به سمت چمدونش رفت ، و چمدونش رو برای پیدا کردن چیزی زیر و رو کرد و وقتی پیداش کرد لبخندی زد و درش آورد. باکس کوچیکی که دستش بود بهم داد"من اینو برای تولدت خریدم. ببخشید پاک یادم رفته بود"
پاکت رو گرفتم و بازش کردم. بعد سر و تهش کردم تا محتویاتـش کف دستم خالی شه. پاکت رو کنار گذاشتم و نگاهی به هدیه ام انداختم. یک گردنبد با آویزی که روش "ما دونفر،مقابل کل دنیا" حک شده بود. ژان گردنبند رو گرفت و گردنم انداخت. دست هام بیش از حد میلرزیدن.
بی صدا و خوشحال به گردنبند جدیدم نگاه کردم. نمیدونستم چی بگم چون اون جمله حکاکی شده همون جمله ای بود که من و ژان وقتی بچه بودیم و تو حیاط بازی میکردیم، میگفتیم. زمانی که علیه پدر و مادرامون باهم متحد میشدیم،وقتایی که کنار هم دراز میکشیدیم و یا وقتایی که به آسمون پرستاره رو خیره میشدیم و درباره ای آیندمون حرف میزدیم "مهم نیست چه اتفاقی بیوفته. ما دونفر باهمیم. ما دونفر ، مقابل کل دنیا" این اون چیزی بود که بارها و بارها میگفتیم.
وقتی چشم هامو از گردنبند نقره ای درخشان گرفتم و به ژان دوست پسر شیرینم نگاه کردم اون رو سمت خودم کشیدم و دستام رو دورش پیچیدم"دقیقا" و بعد بوسیدمش.
بدون اینکه لب هامو از روی لب هاش بردارم ، ژان و بلند کردم و روی تخت گذاشتمش و خودم کنارش دراز کشیدم. مشکلات عصر به فراموشی سپرده شدن و تنها چیزی که الان برام اهمیت داشت، خودم و ژان بودیم نه چیز دیگه ای.
YOU ARE READING
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔☂Please Don't Go!☂࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، انگست ─نویسنده: einfach_Eileen ─مترجم: Sebastian🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─عشق اول باید زیبا باشه.اما اگه این عشق بین دو تا دوست صمیمی به وجود بیاد و ندونن که چطور باهاش کنار بیان،چه اتفاقی می...