خیلی دوست داشتم سمت ژان بدوم و بهش بگم که شنبه ی گذشته یا حتی الان جواب بوسهاشو ندادم. میخواستم ازش معذرت خواهی کنم. میخواستم بهش بگم متاسفم. در عوض از پنجره به بیرون نگاه کردم، وقتی چو یویی ژان رو بغل کرد قلبم به تپش سختی افتاد و توی قفسه ی سینه ام احساس درد کردم، نبضم با سرعت میزد و داشتم از حسادت آتش میگرفتم.
اما به چه حقی حسادت میکردم؟ حتی پیش خودم هم نمیتونستم اعتراف کنم نه تنها ژان رو به عنوان بهترین دوستم میخوام بلکه احساسات عاشقانه ای هم بهش دارم.وقتی ژان به کلاس برگشت جرات نگاه کردن بهشو ندشتم. از اینکه مجبور شده بود دوباره بوسهی منو امیلی رو ببینه خیلی خجالت میکشیدم،همینطور بخاطر حسادتی که با دیدنش تو آغوش چو یویـی داشتم،احساس خجالت کردم. چطوری همهی این اتفاق ها افتاد؟از کی احساساتم نسبت بهش تغییر کرده بود؟ سعی میکردم لحظه ای از خاطراتم رو پیدا کنم و باید میفهمیدم که همیشه عاشقش بودم. اما اینطوری مثل الان،چندماهه که عاشقشم.
اون از حمومی که مشترک استفاده میکردیم بیرون اومد و فقط یه حوله دور کمرش بسته بود. آب از روی موهای مرطوبش و پوست نرم و لطیفـش میچکید. نمیتونستم چشمامو از روش بردارم و به قطرات آبی که روی پوستش بود و آروم آروم پایین میرفت حسادت میکردم. قلبم با سرعت میتپید،نبضم محکم میزد و فکرهایی به سرم زده بود که نباید از یه دوست صمیمی سر میزد. تصور میکردم که قطرات آب روی گردن و گلوشو بازبونم لیس میزنم، با دستام لمسش میکنم و پوستشو زیر انگشتام احساس میکنم.
با این فکرهایی که میکردم همون زمان سمت دستشویی دویدم. تحریک شده بودم، خیلی تحریک شده بودم و باید برای خودم کاری میکردم. درحالیکه داشتم انجامش میدام ، به این فکر میکردم که دارم ژان رو لمس میکنم،طعم لبهاشو میچشم و حتی باهاش عشق بازی میکنم. تصور کردم دارم میبوسمش، دستم روی پوست نرمش سر میخوره و در نهایت به عشق بازی ختم میشه. تقریبا یک ساعت رو با همین تصورات خیس تو حموم گذروندم.حتی اون شب آرزو کردم کاش میتونستم باهاش کارایی که تو حمام تصور کردم رو انجام بدم و خوشحالم یه جعبه جدید دستمال کاغذی روی میز کنار تختم گذاشتم. نمیدونم اون شب چقدر دستمال استفاده کردم،فقط میدونم دیگه اونقدر خسته شدم که حتی بدون اینکه شلوارمو بالا بکشم،خوابم برده بود. صبح که ژان اومد تو اتاقم کنارم دراز کشید و خندید، پرسید که به کدوم دختر فکر میکنم که خواب برام نذاشته؟ شلوارمو بالا کشید و حتی سطل زباله مو خالی کرد که مامانم متوجه نـشه.
برای همین وقتی دنبال نقطهی شروع میگردم، احتمال کار از کار گذشته باشه.اونقدر خجالت کشیده بودم که خودمو از فکر کردن به ژان منع کرده بودم و هروقت میشنیدم که میره حمام در اتاقمو میبستم و منتظر میموندم تا دوباره به اتاقش برگرده. شهوتم نسبت بهش کم شده بود و من فکر کردم این فقط یه حس گذراست!
اما حالا میدونم این مدت نه تنها مکث کوتاهی در احساساتم نسبت بهش نبود بلکه شروع یه انفجار احساساتی بوده. یه حسی بهم میگفت که رابطه ی بین من و ژان داشت تغییر میکرد. چیزی کاملا متفاوت با قبل. مسیری که نه من و نه اون هرگز نمیتونستیم پیش بینی کنیم.
از وقتی کوچیک بودیم برای آیندمون باهم نقشه کشیدیم. باهم به مدرسه رفتن، بودن تو یه کلاس مشترک، فارغ التحصیل شدن در کنار هم ، رفتن به یک دانشگاه ،کار کردن تو یه شرکت، زندگی در کنار هم و رفتن به تعطیلات باهم. حتی به این فکر کردیم که دوست دخترهامون چه ویژگی هایی ممکنه داشته باشن! اونها هم باید باهام دوست باشن یا شاید ما هم باید مثل پدر مادرامون رفتار کنیم و به یه خونه بریم،ازدواج کنیم و بچه هامونو باهم بزرگ کنیم. من و ژان همه چیز رو در کنار هم برنامه ریزی کرده بودیم.
YOU ARE READING
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔☂Please Don't Go!☂࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، انگست ─نویسنده: einfach_Eileen ─مترجم: Sebastian🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─عشق اول باید زیبا باشه.اما اگه این عشق بین دو تا دوست صمیمی به وجود بیاد و ندونن که چطور باهاش کنار بیان،چه اتفاقی می...