زمان گذشت و ژان نه زنگ زد و نه به دیدنمون اومد. والدینمون حتی اتاق جدیدی براش درست کرده بودن و تا زمان زیادی منتظر بازگشـتش به خونه بودن. تمام وسایل اتاقشو بخشید و این باعث میشه باور کنم ژان نه قصد برگشت به خونه رو داره و نه پیش من.
حالا پنج ماهه که از رفتن ژان میگذشت، آخرین تماسش مربوط به سه ماه قبلو بود و بعد دیگه هیچ خبری ازش نشد. تو سه ماه گذشته یه نیمکت چوبی جدید ساختم که حتی بهتر از سکوی قدیمی بود. امیدوارم ژان بتونه منو ببخشه، چون من سکویی که با زحمت ساخته بودیم رو بخاطر عصبانیت و ناراحتی نابود کردم. اما بعدش پشیمون شدم وبا خودم عهد بستم یکی دیگه بسازم.
برای همین دنبال یه کار نیمه وقت گشتم و با پولی که بدست آوردم وسایل لازم برای ساختن نیمکت رو خریدم. آخر هفته ها روی نیمکت کار میکردم و مرتبا از پیشرفت کارم عکس میگرفتم. امیدوارم اگه یه روزی ژان به خونه برگشت دوستش داشته باشه.
دلم خیلی برای ژان تنگ شده بود و هیچ روزی بدون فکر کردن بهش سپری نمیشد. هنوز هم وقتی دلتنگی بهم غلبه میکنه زیر گریه میزنم و نمیدونم باید چکار کنم. کاش حداقل میتونستم براش بنویسم، کاش میشد هر از چندگاهی صداشو بشنوم یا صورتـشو ببینم.
به توصیه ی چو یویی حتی شروع به نوشتن خاطراتم کردم. هر وقت به احساساتم نسبت به ژان فکر میکردم توی دفتر خاطراتم می نوشتم. 80 صفحه داشت و حالا دیگه پر شده. وقتشه که یه دفتر جدید بخرم. چو یویی بهم گفت بهتره دفتر خاطراتم رو یه روزی به ژان بدم تا ببینه چه حسی نسبت بهش داشتم.
بعضی اوقات حرف زدن با چو یویی مثل جلسه ی روان درمانی بنظر میرسید. بیرون رو نیمکت مینشستیم، من صحبت میکردم و اون بهم گوش میداد. گهگاهی بهم توصیه میکرد تا روی خودم کار کنم و کم کم بزرگ شم. خب به نظرم بزرگ شدن خیلی سخته.
وقتی چو یویی بهم گفت رفتار ژان نسبت به من پخته تـر بود، فهمیدم که باید روی خودم کار کنم و با وجود تراپیستی مثل چو یویی نتیجه ی خوبی در انتظارم بود. حتی والدینمون هم از این همه تغییر متعجب بودن. مادرم بهم گفت حواسم باشه اونقدر عوض نشم که دفعه ی بعد وقتی ژان برگشت منو نشناسه. خندیدم"دفعه ی دیگه؟ مگه ژان تو مدت برگشته؟" البته که جوابش منفی بود. اما کی بهتر از من اونو میشناخت؟
واقعا ژان هنوز دوستم داره و دل تنگمه؟ تمام وقت از خودم میپرسیدم و آرزو میکردم که ایکاش کسی باشه تا بهم جواب بده.
امیلی بالاخره دست از سرم برداشت و حالا سعی میکرد دوست خوبی برام باشه.شاید زمانی نظرشو عوض کرد که دید چطور بعد از دیدن عکس اردوی کلاسی سال گذشته، زدم زیر گریه.عکس با تاخیر زیادی به دستمون رسیده بود. عکس هایی که من و ژان همدیگه رو محکم بغل کرده بودیم و گونه های همو می بوسیدیم و یا دست تو دست هم کنار ساحل قدم میزدیم.
خاطرات دورانی که خوشحال بودیم برام زنده شده بود. جایی که ژان هنوز کنارم بود. دیدن عکسهای دورانی که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده شده بود و یادآوری تک تک روزهایی که با داشتن بهترین دوستم کنارم، چقدر خوشحال بودم، واقعا درد داشت.
با نگاه کردن به عکس ها دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، با عجله از کلاس بیرون رفتم و بعد از پناه بردن به زیر زمین، گریه کردم.بالاخره امیلی دلیل قطع رابطه و رفتار همیشه سردم رو فهمید. پشیمونم که برای پنهان کردن احساسات واقعیم ازش سوءاستفاده کردم.حالا باهوش تر شدم و حس میکنم همه چی سر جای خودش قرار گرفته، خدایا دارم طوری حرف میزنم که انگار سالیان سال گذشته.
قلبم از شدت دلتنگی برای ژان میسوخت و هر شب خوابـشو میدیدم. حتی یادم نمیاد آخرین خوابی که ژان توش حضور نداشت، کی بود.
یک ماه دیگه 17 سالم میشه. ژان برای تولدم برمیگرده؟ باور نمیکنم اما شاید بهم زنگ بزنه؟ یا برام کارت تبریک بفرسته؟ امیدوارم یه چیزی ازش به دستم برسه. اما احتمالا هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفته. اگه فقط میدونستم کجاست براش نامه مینوشتم و ازش میخواستم هرچند وقت یه بار بهم زنگ بزنه.
سعی میکردم احساساتم رو از بقیه پنهان نگه دارم و تظاهر کنم روزگارم به خوشی سپری میشه. والدینمون خیلی نگرانم بودن و نمیذاشتن از جلوی چشم هاشون دور بشم. نمیخواستم نگرانم باشن، برای همین احساس واقعیمو پشت لبخند پنهان کردم. اما کی باور میکرد؟
تو کار پاره وقتم با ووسوک و سونگیون آشنا شدم. اونها هم سن و سال خودم بودن و رابطهی خاصی بینشـون وجود داشت. اونها بهم گفتن که در ابتدای رابطشون حتی نمیتونستن کنار هم بایستن، و نه تنها به خودشون بلکه به کسایی که دوستشون داشتن هم صدمه زدن. پس فقط من نبودم که مثل یه کودن بی همه چیز رفتار میکردم.
دیروز به عکس ژان و خودم که تو شروع سال تحصیلی گرفته بودیم خیره شدم. به فکر فرو رفتم که دقیقا از چه دورانی دیگه روی یک تخت باهم نخوابیدیم؟ احتمالا به همون زمان برمیگشت.یه زمانی نه تنها تخت بلکه اتاقمون هم مشترک بود. اتاقی بعدا به من تعلق گرفت، در گذشته اتاق بازیمون بود. خاطرات روزهایی که خیلی دور به نظر میرسیدن حالا کم کم داشتن رنگ میباختن.
چندتا از آلبومهای عکس رو زیر و رو کردم و با دیدن انبوه عکس هایی که توش من و ژان همو در آغوش گرفته بویم متعجب شدم. ای کاش می تونستم به اون زمان برگردم و به خودم بگم"وقتی بزرگ تر شدی پای احساساتت بایست،اشتباهی که مرتکب شدم رو تکرار نکن و مهم ترین فرد زندگیتو از دست نده"
امروز تو محل کارم گروهی از دانش آموزای کره ای وارد کافه شدن و من بالافاصـله دنبال ژان گشتم.طوری که انگار تو کره فقط یک گروه از دانش آموزا وجود داشتن و اونها هم فقط به همین کافه اومدن!
گاهی اوقات خودمو غرق رویا میبینم.تصور میکنم موقع کار، یهو سر و کله ی ژان پیدا میـشه و با لبخند بهم نگاه میکنه و بعد من با اشتیاق به سمتش میرفتم و دستامو دور کمرش حلقه میکردم و بعد میبوسیدم. برام اهمیتی نداشت که مردم بهمون زل بزنن و در انتهای تصوراتم دست تو دست هم به خونه میرفتیم و اون دیگه هیچوقت ترکم نمیکرد.
البته میدونم تمام اینها چیزی جز خیال واهی نیستن ، اما حضورشون واقعیت داشت و تو تصوراتم جا خوش کرده بودن. درست مثل دردی که هر روز بعد از اتمام کار و برآورده نشدن هیچکدوم از اون آرزوها حس میکردم.درست مثل چرخه ی بی رحمانه ای که هیچ راه فراری ازش نداشتم.
پس زمانی که ژان سعی داشت از شر احساسی که به من داره خلاص شه و تلاش میکرد تا خاطرات مشترکمون رو از بین ببره، من محکم تر از قبل به هردوی اونها چسبیده بودم و آرزو میکردم که ایکاش ژان ازم دست نکشه. ژان کجایی؟ پس کی به خونه برمیگردی؟ممنون واسه ووت ها و نظرا'-'
YOU ARE READING
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔☂Please Don't Go!☂࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، انگست ─نویسنده: einfach_Eileen ─مترجم: Sebastian🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─عشق اول باید زیبا باشه.اما اگه این عشق بین دو تا دوست صمیمی به وجود بیاد و ندونن که چطور باهاش کنار بیان،چه اتفاقی می...