قسمت سیزدهم: دیر پی بردن

538 133 10
                                    

*(xiao zhan POV)*

هه جین، هم اتاقیم ازم پرسید"یه جورایی عجیبه که پدر و مادر دوست پسرت رو مثل مادر و پدر خودت میدونستی، اما هرگز به خودش به چشم برادری نگاه نکردی، مگه نه؟"

"درسته. من همیشه میگفتم دو تا مادر و دو تا پدر دارم و حتی مادربزرگش هم مثل مادربزرگ خودم میمونه. اما هرگز به چشم برادر ندیدمش"

"کسی چه میدونه، شاید همون زمان هم متوجه شده بودی که قراره یه روزی عاشق همدیگه بشین"

"منطورت چیه؟"

"که شاید این سرنوشت باشه؟"

من و هه جین از شش ماه قبل که به سئول اومده بودم و تو این مدرسه ی شبانه روزی شروع به درس خوندن کردم، باهم تو یه اتاق زندگی میکردیم. از همون اول خیلی باهم خوب کنار اومدیم و هه جین شنونده ی خوبی برای حرف هام بود. یه جورایی جای چویویی رو برام پر کرده بود. دلم برای حرف زدن با چویویی و گوش دادن به توصیه هاش تنگ شده بود. همینطور شیطنت ها و دیوونه بازی هاش.

باید اعتراف کنم بخاطر اومدن به سئول، بیشتر از یک بار پشیمون شدم. دلم برای خانواده، دوستام و بیشتر از همه برای ییبو تنگ شده بود.وقتی که هنوز از احساساتـش مطلع نبودم فکر میکردم دوری بهترین گزینه است. فکر میکردم با دور شدن از جلوی چشم‌هام از ذهنم خارج میشه اما قطعا به همین سادگی ها که فکر میکردم نبود. فقط چون نمیتونستم ببینمش یا صداش رو بشنوم به معنی این نبود که احساساتم نسبت بهش تغییر کرده بود.
اتفاقا کاملا برعکس بود. چون اوضاعم حتی از قبل هم بدتر شده بود و یه حسرت جدید به احساساتم اضافه شده بود. نمیدونم چند بار بخاطر حماقتم زیر دوش رفتم و بی صدا گریه کردم. البته اون زمان من از احساسات ییبو خبر نداشتم با اینحال از خودم عصبانی بودم که شهامتش رو نداشتم که بعد از اعترافم منتظر جوابش بمونم. مثل یه بزدل فرار کردم و حتی به یه کشور دیگه پناه برده بودم.
طی هفته ی اول گوشه گیر شده بودم و به ندرت با پسر های مدرسه ی شبانه روزی حرف میزدم. مشکلم زبان نبود. همیشه یه بغض بزرگ تو گلوم جا خوش کرده بود که باعث میشد هر وقت بخوام حرف بزنم اشک از چشم هام سرازیر بشه. بقیه فکر میکردن بخاطر دلتنگیه اما فقط خودم میدونستم که فقط دلتنگی نیست.

وقتی برای اولین بار به خونه زنگ زدم، شنیدن صدای پدر و مادرمون حالم رو خوب کرد. اما وقتی صدای ییبو رو شنیدم درد داشت. میتونستم حس کنم حالش خوب نیست ، صداش ناراحت بود. التماسم کرد که به خونه برگردم و بهم گفت حس خیلی بدی داره.  متهمم کرد که بدون شنیدن حرفاش گذاشتم و رفتم. بهم گفت دلش برام تنگ شده.

هر کلمه ای که به زبون میاورد مثل چاقو تو قلبم فرو میرفت و وقتی زمان حرف زدن به پایان رسید و مکالممون تموم شد، گریم گرفته بود.هه جین بود که به کمکم اومد و من و به اتاق برد و گذاشت تا گریه کنم. بعدش صحبت کردیم و من درباره ی ییبو بهش گفتم. از اون زمان اون دوست خوب و قابل اعتمادم شد.

بعد از یک روز یکی از پسر ها پیشم اومد و گفت یکی بهم زنگ زده. مادر بزرگ ییبو فهمیده بود کجا هستم. تقریبا یک ساعت باهم حرف زدیم و اون موقع بود که درباره ی ییبو بهم گفت. به خوبی یادم میاد که چطور برام تعریف کرد.

"پسرم نباید فقط به خودت فکر کنی. به این فکر کن الان ییبو داره چکار میکنه"

"چرا؟"

"چون اون حتی فرصتش رو پیدا نکرد تا بهت بگه دوست داره"

"چی؟"

"خوب میدونی که ییبو همیشه قبول کردن احساساتش براش سخت بوده"

"آره اما این به من چه ربطی داره؟"

"و من همیشه فکر میکردم تو باهوشی. ییبو دوست داره، میدونی؟ نه مثل دوست صمیمی بلکه عاشقانه دوست داره.ییبو مدت هاست که عاشقته. اون بیش از حد ترسو بود تا با صدای بلند احساساتش رو به زبون بیاره. وقتی تو بهش اعتراف کردی ، اولش شوکه شد ، چون فهمیده بود ژانی که سعی داشته احساساتش رو نسبت بهش سرکوب کنه هم دوستش داره. اون نا امید شد چون فهمید اگه زودتر بهت اعتراف میکرد ، مدت ها پیش میتونست با تو باشه.وقتی یکدفعه ای رفتی دنیا رو سرش خراب شد. داره عذاب زیادی میکشه و مدام گریه میکنه. همه نگرانشیم"

تو اون لحظه حس این رو داشتم که انگار یکی با پتک به سرم ضربه زده. میخواستم وسایلم رو جمع کنم و به خونه برگردم. اما مسلما نمیتونستم.
مادربزرگ از اون به بعد مرتب بهم زنگ میزد و من رو تو جریان اتفاقات میگذاشت. یک ماه قبل از تولد ییبو، ازم پرسید که حداقل میتونم به جشن تولد ییبو برم؟مجبور شدم بهش بگم با وجود اینکه همیشه پول توجیبی هام رو پس انداز میکنم اما برای رفت و برگشت پول کافی ندارم.

"تو با پول تو جیبیت یه هدیه تولد خوب برای ییبو میخری. من پول بلیط هواپیماتو ردیف میکنم.هیچ بهونه ایم نمیخوام بشنوم. میخوام ییبو تو روز تولدش سوپرایز شه"

متاسفانه اون روز مشکلاتی پیش اومد و من برای تولد ییبو دیر رسیدم. تو کل روز چنان هیجان زده بودم که احساس کردم مریض شدم و نمیتونم چیزی بخورم. به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که دوباره ییبو رو میبینم. در نهایت تونستیم با موفقیت ییبو رو سوپرایز کنیم.

متاسفانه اخر هفته خیلی سریع گذشته بود و خداحافظی زودتر از اونچه که فکر میکردم فراسیده بود. میدونستم کار سختیه، اما اینکه چقدر سخت واقعا انتظارش رو نداشتم.

یه موضوع مهم، در واقع خیلی مهم رو از ییبو پنهان کردم، وقتی در مورد تعطیلات تابستونـی بهش گفتم از قصد ازش مخفی کردم که بعد از تعطیلات تابستونـی دیگه به سئول برنمیگردم. من و مادربزرگ از قبل بدون اینکه چیزی به والدینمون بگم کارهای انتقالی رو انجام دادیم.

بنابراین میتونستم بعد از تعطیلات تو پکن بمونم و به مدرسه ی سابقم برگردم و طبق حرفی که مدیر بهم گفت قرار شد به همون کلاس قبلی برگردم! یعنی ییبو خوشحال میـشه؟

مامان بزرگ گفت که فعلا باید این موضوع رو مخفی نگه داریم و تا وقتی که به خونه برنگشتم، کسی رو مطلع نکنیم. فکر کنم میخواد از خوشحالی خانواده استفاده کنه تا بالاخره در موردی بیماریش به اونها خبر بده. تا الان، فقط منم که میدونستم سرطان داره. با اینکه تو مراحل اولیه ی بیماری قرار داشت و کاملا قابل درمان بود اما بخاطر سن بالا ریسکش زیاد بود و ممکن بود زنده نمونه.

وقتی درباره ی سرطانش بهم گفت ، گفت مهم نیست چه اتفاقی براش بیوفته، میخواد که زنده بمونه و مراسم ازدواج من و ییبو رو بببینه. تو اون زمان حتی من و ییبو هم باهم نبودیم و اون داشت برای ازدواجمون برنامه میچید.  من حتی نمیدونستم که میخواییم ازدواج کنیم یا نه. ما هنوز خیلی جوونیم.

اگه به مادربزرگ باشه من و ییبو قراره به محض رسیدن به 18 سالگی و ترجیحا قبل از رفتن به دانشگاه ازدواج کنیم. بهم گفت خیلی براش مهمه که قبل از مرگ شیرینی این لحظه رو تجربه کنه و از صمیم قلب تنها خواسته اش همینه.


این قسمت از دید ژان بود:)
و اینکه فول فیک تو چنل گذاشته شدش:"
تا جمعه فعلا~

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now