قسمت هفتم: تولد غم انگیز و ...

683 174 17
                                    

شاید نگه داشتن عشقی که یک طرفه است کار بیهوده ای باشه؟ اصلا ژان هنوزم منو دوست داره؟ یا اینکه فراموشم کرده؟ یکدفعه به این فکر افتادم که وقتی عاشقم بود و من همون حسی که بهم داشت رو بهش برنگردوندم دقیقا چه حسی داشته. شش ماه از رفتن ژان میگذرشت و چهار ماه از آخرین باری که با هم حرف زدیم. چرا بهم زنگ نمیزد؟

پدر و مادر ژان هم از تماس پسرشون نا امید شده بودن. اونها مدام خودشـون رو سرزنش میکردن که چطور راضی به رفتن پسرشون شده بودن. خب فکر کنم اونها فکرشـو نمیکردن ژان بهشون زنگ نزنه یا شایدم امیدوار بودن به محض اینکه غربت بهش فشار آورد ، از رفتنش پشیمون بشه و به خونه برگرده. اما همچین اتفاقی نیوفتاد. ژان شش ماه میشد که رفته بود و بنظر نمیومد قصد برگشت داشته باشه.

امروز روز تولدمه و صدای پدر و مادر هامون رو از آشپزخونه میشنوم، اونها از قبل منتظر من بودن. دلم نمیخواد برم پیششون و وانمود کنم خوشحالم. دوست ندارم روز تولدمو جشن بگیرم،تمام اشتیاقمو از دست دادم. هنوزم امیدوار بودم که ژان حداقل امروز یطوری باهام ارتباط برقرار کنه. لطفا تولدمو فراموش نکرده باشه.

از اونجایی که جمعه بود باید میرفتم مدرسه پس چاره ای جز پا شدن نداشتم. برای همین آروم آروم از تخت خوابم بیرون خزیدم. به حمام رفتم و در آرامش دوش گرفتم. وقتی لباس پوشیدنم تموم شد به آشپزخونه رفتم. لبخند ساختگیم روی صورتم نقش بست و صبحانه رو باهاشون خوردم . هردو خانواده بهم پول دادن تا هرچیزی که دلم خواست بگیرم.

تلاششون برای حفظ خونسردی ستودنی بود. دیروز عصر حرفاشون رو شنیده بودم که میگفتن کاش ژان حداقل برای تولدم ظاهر بشه اما خودشون هم امید چندانی نداشتن. اونها حتی یه شماره تلفن هم ازش نداشتن.

تو راه مدرسه امیلی با خوشحالی کنارم تند تند حرف میزد. اون بهم کارت بهترین فروشگاه پوشاک شهر رو داد. مطمئنم برای گیر آوردن این کارت باید زمان زیادی رو صرف کرده باشه. ازش تشکر کردم و داخل کوله ام گذاشتمش.

تو مدرسه هدیه های کوچیکی از هم کلاسی های دیگه ام گرفتم و چویویی دفتر خاطرات جدیدی که بیش از 160 برگ داشت بهم داد که میتونستم همه چی رو داخلش بنویسم.و همینطور آرزو کرد که یه روزی هرچیزی که نوشتم رو به ژان نشون بدم البته این آرزوی منم بود.

بعد از اتمام مدرسه مستقیم به خونه نرفتم و رفتم پیش مادربزرگم. اون با تلفن جدیدش بهم پیام داد که میخواد امروز منو ببینه. وقتی رسیدم یه پاکت بزرگ که داخلش پول بود بهم داد. ازش پرسیدم که به مهمونی کوچیکی که پدر مادرم گرفتن میاد یا نه و اون گفت نمیتونه چون منتظر کسیه و نمیدونه چه زمانی به دیدنش میاد.
این خانوم پیر دوست های زیادی داره که به طور منظم به دیدنش میان. حیف شد که به تولدم نمیاد اما بد نیست که دوستاشو ببینه.

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora