قسمت هشتم: خوشحالی

648 158 7
                                    

ژان رو تو آغوشم گرفته بودم و هنوزم باور اینکه بعد از شش ماه طولانی و آزاردهنده داشتمش، برام سخت بود. هنوزم هم با گذشت یک ساعت اشک هام  از غم و شادی جاری بودن چون میدونستم که قراره بعد از ظهر یکشنبه از اینجا بره و معلوم نیست دفعه ی بعدی کی برمیگرده.

بهم گفت که دوست داره زیاد اینجا بیاد اما از نطر مالی امکان پذیر نیست. کار پاره وقت تو مدرسه ی شبانه روزی مجاز نبود و پول تو جیبیش به اندازه ای نبود که بخواد ماهی یک بار برگرده. و همینطور هم نمیتونه انتظار داشته باشه که پدر و مادرش علاوه بر هزینه های مدرسه شبانه روزی،پول بلیط هواپیما رو هم پرداخت کنن.

خانواده های ما بی دلیل باهم زندگی نمیکردن، مطمئنا ، پدر و مادر هامون بهترین دوست های هم هستن و این خونه رو با هم خریدن. اما این تنها دلیلی نیست که ما با هم زندگی میکردیم. اگر هزینه ها تقسیم میشد به نفع همه بود.درسته که همـشون شاغل بودن اما درآمدشون اونقدر زیاد نبود برای همین وقتی هزینه ها رو تقسیم کردیم بهتر زندگی داشتیم.

علاوه بر این والدینمون بعد از بخشـیدن لوازم اتاق خواب ژان به به خیریه، اخیرا وسایل زیادی برای اتاق خواب جدیدش خریده بودن. هیچکس اثاثیه‌ای ای که بیش از 20 ساله عمر کرده و فرسوده شده نمیخرید، اما اونها از گرفتنشون به عنوان هدیه خوشحال بودن.

با این حال ژان ازشون نخواسته بود که اثاثیه جدید برای اتاقش بخرن. برای همین وقتی اتاقشو بهش نشون دادم ناراحت شد. فکر کردم الان که من و ژان رابطمـون خاص تر شده میتونم از اتاق مشترک استفاده کنیم. درست مثل وقتی که بچه بودیم. احتمالا برای والدینمون مهم نبود که چکار کنیم. خیلی دلم میخواست بدونم وقتی والدینمون ژان رو ببینن قیافه شون چه شکلی میشه.

در اولین فرصت باید با مادربزرگم حرف بزنم و ازش تشکر کنم که ژان رو برای تولدم به خونه آورده. این زیباترین هدیه ای بود که میتونستم ازش بگیرم.
ژان توضیح کوتاهی داد و گفت که هفته ای یکبار تلفنی با مادربزرگم صحبت میکرد.  احتمالا مادربزرگم اتفاقی فهمید که ژان کجا رفته و اولش حسابی سرش داد زد و از خجالتش در اومد چون بدون خداحافظی رفته بود. اخیرا در مورد احساسات واقعیم نسبت بهش گفته بود و ازش خواست هرچند وقت یه بار بخاطر من به خونه بیاد.

خودمم خلاصه به ژان توضیح دادم که چرا نمیتونستم با احساساتم کنار بیام.وقتی ازش پرسیدم که چرا بهم زودتر احساساتشو نگفته توضیح کوتاهی بهم داد"خیلی ساده است ترسیده بودم" میتونستم به خوبی درکش کنم چون من هم این ترس رو حس کرده بودم.

سرمو پایین انداختم و به ژان گفتم که چرا یه سکوی چوبی جدید ساختم. ژان خندید و گفت که مدل قبلی معمولی بوده و قبلا تو فکرش بوده همچین مدلی که ساختمو بسازه. اون بخاطر این موضوع از دستم ناراحت نشد و فکر میکرد که حتی مدل جدیدی که ساختم از مدل قبلی بهتره. در واقع وقتی همچین حرفی زد اطمینان پیدا کردم که ناراحت نشده.

از اونجایی که هر دومون خسته بودیم و من قصد نداشتم حتی برای یه لحظه از ژان جدا شم به اتاق من رفتیم و روی تخت دراز کشیدیم. دستشو کشیدم سمت خودم و دست هامو دورش پیچیدم. حتی هوا هم ازبینمون رد نمیشد.

از بغل کردنش احساس خوبی داشتم از گرما و عطرش لذت میبردم. ژان دوباره اینجا بود حتی برای زمان کوتاهیم که شده دوباره تو بغلم حسـش میکردم. درحال حاضر چیزی زیباتر از این وجود نداشت. مگه اینکه مدرسه ی شبانه روزی رو ول کنه و به خونه برگرده.

بعد از یه دور دیگه ی بوسیدن و نوازش کردن حدود ساعت سه و نیم شب خوابیدیم. همونطور که آروم آروم به خواب میرفتم ترسیده بودم که بیدار بشم و ژان مثل یه رویا ناپدید بشه. بنابراین محکم بهش چسبیدم و حتی به این فکر کردم دستبندی که هالووین گذشته گرفته بودم رو بردارم و دست‌هاشو ببندم.

حدود هشت ساعت بود خوابیده بودیم که با سروصدای طبقه ی پایین بیدار شدیم. صورت ژان رو با بوسه هام خیس کردم و برخلاف ترسی که داشتم اون هنوزم تو بغلم بود. بین خنده‌هاش و نفس های بریده بریده اش گفت بس کنم چون قلقلکش می اومد. اما من ادامه دادم ، اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم جلوی خودمـو بگیرم.

ده دقیقه بعد صدای مادرمو شنیدم که میگفت برای صبحانه به پایین برم و متاسفانه میدونستم که اگه تا 5 دقیقه دیگه پایین نباشم اون بالا میاد و یه سخنرانی طولانی درباره ی اهمیت حذف وعده ی غذایی میکنه. از این گذشته از وقت صبحانه هم گذشته بود.

برای همین من و ژان سریع بلند شدیم و برای شستن دست و صورتمون به دستشویی رفتیم و من نمیتونستم چشم از روی بدن بدون لباسش بردارم. متوجه شدم که لاغرتر  شده ، موهاش یکم بلندتر شده که چندتاییشون هم روی صورتش ریخته.جدیداً خواستنی تر شده بود یا فقط من اینطور تصور میکردم؟
بعد از اینکه لباس پوشیدیم دست تو دست هم به طبقه ی پایین رفتیم. وقتی جمعیت حاضر تو آشپزخونه چشم‌هاشون به ژان افتاد، رسماً عقل از سرشون پرید، با صورتی خیس از شک ژان رو غرق بوسه و بغل کردن.

و من؟ به صندلی کنارم نگاه کردم ، بالاخره بعد از مدت ها دوباره توسط تنها شخصی که اجازه دادم کنارم بشینه،پر شده بود. اخیرا امیلی برای انجام تکلیف درسیش به کمک نیاز داشت و جرات نشستن روی صندلی ژان رو کرده بود که بلافاصله عصبی شدم و از روی صندلی بلندش کردم و گفتم میتونه هرجایی که دلش میخواد بشینه البته غیر از صندلی ژان!

خانواده هامون خوشحال بودن، خوشحال بودن که ژان برای تولدم به خونه اومده. اونها گفتن که چقدر نگران بودن که نکنه واقعا تولد منو یادش رفته باشه یا اینکه تولدم براش مهم نباشه. اما ژان بلافاصله گفت که هرگز همچین اتفاقی نمیوفته.
با افتخار و خوشحالی خبر خوب بعدی رو بهشون دادم"من و ژان الان کاپلیم"

همه برای ما خوشحال شدن. مادرم طوری واکنـش نشون داد که آره الان دیگه وقتـشه و پدرم گفت با ژان خوب رفتار کنم. پدر و مادر ژان هم ما رو بغل کردن و گفتن خوشحالن که بالاخره  احساساتمونو ب ههم گفتیم. منم خوشحال بودم، حتی نمیتونستم شدت خوشحالیمو توصیف کنم. مثل این بود که میلیون ها پروانه تو شکمم به پرواز در اومده بودن و مثل دیوونه ها بال میزدن.

برای جلوگیر از سوتفاهم فورا به ژان توضیح دادم که من امیلی الان فقط باهم دوستیم نه بیشتر. همینطور بهش گفتم من جواب هیچ کدوم از بوسه هاشو ندادم  و اونقدر شوکه شده بودم که نتونستم فورا واکنش نشون بدم. خوشبختانه اولین بوسه مو که با ژان شریک شده بودم ، ازم ندزدیده بود. در غیر ای صورت واقعا عصبی میشدم.

بعد از شام پدر و مادر هامون ما رو تنها گذاشتن ، اونها میدونستن که ما وقتی برای تنها بودن باهم میخواییم برای همین رفتیم پیش سکوی چوبی ای که صبح بهش نشونش دادم. اون حتی از اینکه 4 تا چراغ خورشیدی تو هر طرفش گذاشته بودم خیلی خوشحال شد. خیلی بهتر از قبلی بود خیلی خیلی بهتر.

آفتاب بعد از ظهر بهمون میتابید و ما دوباره روی سکو دراز کشیدیم ، به طرفش برگشتم تا دید بهتری بهش داشته باشم.با برخورد دوباره ی باد به مژه های بلندش دوباره حسودیم شد و وقتی نسیم باعث افتادن تار مویی روی صورتش شد ، با انگشت اشاره ام کنارش زدم. از هر فرصتی برای لمسش استفاده میکردم.

حدود یک ساعت بعد به اتاقم برگشتیم و روی تخت دراز کشیدیم. بالاخره دور از چشم خانواده و نگاه فضول همسایه ها تونستم دوباره ژان رو ببوسم و بغل بگیرم. فقط آرزو میکردم که وقت بیشتری داشته باشیم ، اونوقت دیگه کاملا خوشحال بودم.

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now