قسمت دوازدهم: امیلی گند زد

555 142 23
                                    

درست بعد از اینکه دیروز با ژان حرف زدم تونستم به تخت خوابم برم. ناگهان خستگی بهم هجوم آورد طوری که به سختی چشم هام رو باز نگه داشته بودم. احتمالا بخاطر کم خوابی شب گذشته و روز پرهیجان و بعدش خداحافظی دردناکمون بود. به هرحال اینطور فکر میکردم.

صبح که زنگ ساعت به صدا در اومد هنوز احساس خستگی داشتم و البته که خیلی دلم برای ژان تنگ شده بود. صندلی کنارم دوباره خالی شده بود و تقریبا سر میز همه ساکت بودن. مشخص بود که همه مون دلمون برای ژان تنگ شده بود.
راه خونه تا مدرسه رو بدون هیچ حادثه ی خاصی طی کردم و افکارم حول تعطیلات آخر هفته میچرخید. با فکر این که از اون به بعد ژان دوست پسرمه و ما بهم نزدیک شدیم لبخند به لبم اومد. فقط اگه اینجا پیشم بود همه چیز عالی بود.
وقتی به مدرسه رسیدم مستقیم به سمت کلاس رفتم و سر جام نشستم. از اونجایی که هنوز یکم زمان تا شروع کلاس مونده بود ، MP3 پلیر رو بیرون آوردم و درحالیکه دستم رو تکیه گاه سرم کرده بودم به بیرون پنجره خیره شدم و آهنگ گوش دادم.

کم کم کلاس پرشد و امیلی اومد و نگاه عجیبی بهم انداخت. دیدمش که با یکی از همکلاسی هاش حرف زد و بعد بحثشون شد. یه طورایی مشتاق بودم که بدونم چرا داره بحث میکنه برای همین دستگاه رو خامومش کردم تا بتونم یواشکـی به حرفاشون گوش بدم.

"منظورت چیه بهم اهمیت نمیده؟ اون گیه، گرفتی؟ اون با بهترین دوستش رابطه داره"

امیلی عوضی!

زویی جواب داد"به ما ربطی نداره. اون میتونه هر کسیو میخواد دوست داشته باشه"

لو پرسید"شیائو ژان هاته کی میتونه سرزنشش کنه؟"

امیلی دست بردار نبود" اما هردوشون مردن"

هان جواب داد"چه اهمیتی داره؟ اگه همدیگه رو دوست دارن، خب باشن. خوش به حالشون امیدوارم حسابی در کنار هم خوش باشن"

سان درا ، دوست صمیمی امیلی گفت"میدونی چی بده؟ فقط حسادت میکنی و نمیتونی تحمل کنی کراشت با کسی باشه. اون حتی نمیخواست باهات باشه.اما تو مدام بهش چسبیدی"

امیلی باعصبانیت فریاد زد"اگه قرار گذاشتن ییبو و ژان براتون عجیب نیست واقعا کودن و دیوونه این"

همه به کسی که پشت امیلی ظاهر شده بود، نگاه کردن؛ معلممون بود. مچ امیلی رو گرفت و همراه خودش به راهرو کشید

شنیدم که معلم گفت"خوبه که اینجا هر روز داریم درباره ی قلدری نکردن واسه همدیگه بهتون درس یاد میدیم!در مورد هموفوبیات با پدر و مادرت صحبت میکنم. بهشونم توصیه میکنم که برات یه قرار ملاقات با روانشناس مدرسه ترتیب بدن.باید به مدیر درباره ی اینکه اینکه قصد داشتی همجنسگرایی وانگ ییبو رو مثل لکه ی ننگ تو کلاس پخش کنی تا آبروش رو ببری، توضیح بدی"

چند دقیقه بعد معلم بدون امیلی برگشت و قبل از شروع کلاس خطاب به همه گفت"مهم نیست همکلاسیتون چه کسی رو دوست داره ، ما باید مثل همیشه همونطوری که هست بهش احترام بذاریم"

همکلاسی هام باهاش موافقت کردن و خودشون گفتن بخاطر اینکه همجنسگرام منو قضاوت نمیکنن و حتی بعضیاشون شوخی کردن و گفتن بخاطر بودنم با ژان بهم غبطه میخورن.
باقی روز مدرسه بدون تلاش بیشتر امیلی برای بردن آبروی من سپری شد. خیلی از همکلاسی‌ها زنگ تفریح درباره ی رابطه ی من و ژان سوال پرسیدن. میخواستن بدونن چکار میکنه و کی دوباره برمیگرده.
وقت ناهار، درمورد آخر هفته ای که گذشت با چویویی صحبت کردم و اون خندید"خیلی خوشحالم بالاخره با هم هستین. برات خوشحالم"
خیلی ازش تشکر کردم چون طی شش ماه گذشته همیشه هوام رو داشت و گوش شنوایی برای حرف هام بود. حیف که آخرین سال حضورش تو مدرسه بود و بعد تعطیلات تابستونی دیگه برنمیگشت. میدونستم که دلم برای صحبت کردن باهاش تنگ میشه. باید ازش بخاطر اینکه کاری کرد تا بعد از رفتن ژان کاملا دیوونه نشم، تشکر کنم.
تو راه برگشت به خونه امیلی دنبال دوید و اسممو صدا زد و منو مقصر دردسری که توش افتاده بود میدونست. خندیدم و گفتم بلاییه که خودش سر خودش آورده. بعد راهمو ادامه دادم و جیغ هاش رو نادیده گرفتم. فقط زمانی متوقف شدم که پدرش ناگهان ظاهر شد و از طرف دخترش ازم معذرت خواهی کرد. بازوی امیلی رو گرفت و به خونه برد. شنیدم که درباره ی تنبیهش حرف میزد.
اعتراف میکنم دلسوزی من برای امیلی هم حدی داشت! حداقل الان چیزی دارم وقتی که به ژان زنگ زدم، براش تعریف کنم. برای شنیدن صداش دل تو دلم نیست.
بار دیگه تو خونه هم در مورد کاری که امروز امیلی تو مدرسه کرد تعریف کردم و مامانم طوری عصبی شد که پدرم مجبور شد جلوش رو بگیره چون نزدیک بود بره و امیلی رو کتک بزنه. 
مادرم با عصبانیت گفت"هیچکس حق نداره بخاطر اینکه پسرام همدیگه رو دوست دارن بهشون توهین کنه"

و مامان ژان چکار کرد؟ اون بدون سر و صدا از خونه بیرون رفت و بعد از فقط چند دقیقه  صدای جیغ و دادش رو که تا خونه ی میرسید شنیدیم که میگفت"جرات داری یه بار دیگه به پسرام توهین کنی! بهتره حواست باشه والا تمام احترام همسایگی رو میذارم کنار و بهت نشون میدم با دختر هرزه ای مثل تو چکار میکنم!"

البته که دیگه کسی نبود تا جلوی مامانم رو بگیره پس اون هم سمت خونه ی امیلی و پدر و مادرش دوید. برای پدر و مادرش تاسف خوردم اما امیلی باید درس میگرفت. مادر هامون انقدر سر امیلی فریاد زدن تا اینکه پدرهامون مجبور شدن اونها رو به خونه برگردونن. خب مادرهامون وقتی بحث من و ژان میشه درست مثل شیرزن ها رفتار میکنن!
دو ساعت بعد والدین امیلی با گوشت تازه برای کباب کردن اومدن. اونها چندین بار معذرت خواهی کردن اما والدینمون از اون ها ناراحت نبودن و اونها این موضوع رو بهشون گفتن. اونها گوشت ها رو برای کباب کردن به حیاط بردن. من ازشون عکس گرفتم و برای ژان فرستادم که تو جواب برام نوشت:"منم میخواام!هربار میبینمش دوباره گشنم میشه"

با افتخار جوابش رو به همه نشون دادم و برای اینکه دوباره ژان رو اذیت کنم یه فیلم کوتاه گرفتم و گذاشتم تا ببینه و بشنوه چطوری هممون دوسش داریم.

وقتی ژان بهم زنگ زد با "عاشقتم و دلم برات تنگ شده" جوابش رو دادم.  ژان بجای سلام خندید و گفت اونم عاشقمه و دلش برام تنگ شده و بعد تقریبا تا یک ساعت صحبت کردیم  و در نهایت بهم شب بخیر گفتیم.

امشب با لبخند خوابم برد. با اینکه دلم برای ژان خیلی تنگ شده ، اما امروز زیاد بهم پیام دادیم و صحبت کردیم و خندیدیم. حالم خوبه، حتی اگه خیلی دلم براش تنگ باشه و حالا یک روز از روزهای انتظارم کم شده و باید منتظرش بمونم.

سلام بچه ها، برای تاخیر معذرت ☹
این پارت به همراه دوپارت دیگه تو چنلمون جلوتر گذاشته شده و کلا این فیک ۱۶ پارته پس چیزی تا تموم شدنش نمونده🙂
نرگس ابدی🌼 هم امروز اپ داره:)
به کامنت ها هم همین الان جواب میدم^^

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now