قسمت پانزدهم: پایان تعطیلات تابستان

521 140 11
                                    

طی شش هفته ی اخیر من و ژان از تعطیلات تابستون بیشترین لذت رو بردیم. یک هفته کنار دریاچه کمپ زدیم و بدون حضور هیچ مزاحمـی در کنار هم زیباترین لحظات رو ساختیم. به نظرم یک هفته ای که کنار دریاچه گذروندیم بهترین هفته از شش هفته ی تعطیلات بود. تنها کسی که اونجا حضور داشت من و ژان و عشق بینمون بود. آخرین شب از اقامتمون کنار دریاچه از ژان تقاضای ازدواج کردم. تو چادر با رینگی که میراث خانوادگیمون بود و مادربزرگم یواشکـی بهم داده بود مقابلش زانو زدم و ازش خواستم که آیا حاضـره تو تولد هیجده سالگیش باهام ازدواج کنه یا نه و ژان جواب مثبت داد.

و بعد به همراه والدینمون و مادربزرگ به یه مکان تفریحی ساحلی و هتل باشکوهی رفتیم. والدینمون درآمد کل سال رو ذخیره کرده بودن برای همین تونستیم دو هفته بی دردسر اونجا بمونیم. غیر از تازه شدن روح، فعالیت زیادی بود که میشد انجام داد، مثل شنا، کایت سواری، موج سواری و همینطور موتور سواری! و البته یه سری پیشنهاداتی که مخصوص زوج‌های جوون بود، مثل تماشا کردن فیلم و گوش دادن به موسیقی زیر آسمون پرستاره ی شب یا پیاده روی تو دل طبیعت بکر! میشه گفت من و ژان تقریبا همشون رو باهم تجربه کردیم.

سه هفته ی آخر رو یه وقتایی تنها و یه وقتایی با رفقامون سر کردیم. حتی چویویی هم پیشمون میومد و هیچوقت از گفتن اینکه چقدر من و ژان به عنوان یه زوج بهم میاییم، خسته نمیشد.
مادربزرگ هم شیمی درمانی رو شروع کرد. بعد از گذروندن اولین دوره ی درمان احساس خیلی بدی داشت و حتی مجبور شد تو بیمارستان بستری بشه. دکتر ها گفته بودن برای شروع پرتودرمانـی باید خیلی چیزها رو در نظر بگیرن و بعدا در موردش فکر میکنن. چون سرطان خیلی بیشتر از حدی که تصور میکردن پیشرفت کرده بود و مادربزرگ باید در اسرع وقت جراحی میشد.

طی هفته ی آخر، والدینمون به فکر سور و سات مراسم ازدواج بودن. نمیدونم بخاطر چی اینهمه هیجان داشتن! اینکه پسراشون عاشق همدیگه هستن و میخوان با هم ازدواج کنن یا اینکه بعد از اینهمه سال رفاقت قرار بود رسما با هم فامیل بشن! بهرحال چه اهمیتی داشت، تنها چیزی که برام اهمیت داشت، ژان بود.

متاسفانه خیلی زود تعطیلات تابستون به انتهاب رسید و حالا وقت آلارم های وقت صبح و آماده شدن برای رفتن به مدرسه بود. مطمئنا سال آخـر طاقت فرسایی در انتظارمون بود. امتحانات دشواری پیش رومون قرار داشت و ما باید درس بخونیم، درس بخونیم و درس بخونیم. اما خوشبختانه ژان باهوشم کنارمه و حالا دیگه پروسه ی درس خوندن هم برام لذت بخـشه! چون اندوهی که تقسیم بشه تحملـش آسون تر میشه.

امیلی و خانواده اش از همسایگی ما رفتن. چون معلوم شد من تنها کسی نبودم که اذیت میکرد و حتی از چندتا از همکلاسی های دیگه هم باج میگرفت. اما بالاخره گیر یه آدم بدتـر از خودش افتاد که حسابش رو کف دستش بذاره چون روزی که من و ژان از اردوی کنار دریاچه برگشتیم دیدیم که ماشین پلیس مقابل خونه اش پارک شد و همون شب پدر و مادر امیلی به خونه ی ما اومدن و یه درد و دل حسابی در مورد اخلاق بد امیلی کردن.
وقتی بعد از تعطیلات دو هفته ای از کنار ساحل برگشتیم دیدیم که خونه ی امیلی خالی شده. همسایه ها بهمون گفتن روزهای بعد همسایه های شاکی زیادی جلوی در خونـشون ظاهر میشدن. یکی از همسایه ها گفت که اونها به هنگ کنگ رفتن و هرچقدر که از پکن دورتر باشن، البته که دردسر کمتر میشه.

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now