قسمت پنجم: نشانه ای از زندگی

650 174 12
                                    

روزها میومدن و می رفتن اما ژان هیچ تماسی با ما نگرفته بود. حتی پدر و مادرش هم دقیقا اطلاعی از محل زندگـیش نداشتن. خودش به تموم کارها رسیدگی کرد و تنها چیزی که پدر و مادرش میدونستن شماره ی حساب مدرسه‌ی شبانه روزی بود. حتی تلفن همراهشو هم با خودش نبرده بود.
از پدر و مادرش پرسیدم که چطور اجازه ی همچین کاری رو بهش دادن.چرا با وجود اینکه نمیدونستن داره کجا میره،بهش اجازه ی رفتن دادن؟و اونها گفتن ژان اونقدر نا امید و آشفته به نظر می رسید که فکر نمیکردن چاره ی دیگه ای جز اینکار وجود داشته باشه.

حدود دو هفته بعد از رفتن ژان به والدینمـون در مورد احساس واقعیم به ژان گفتم.تصور میکردم از دستم دلخور میشن و منو پس میزنن اما گفتن که از همه چی خبر دارن و ناراحت بودن که ژان هیچی از این موضوع نمیدونست.اونها گفتن که متوجه احساسی که نسبت بهم داشتیم شده بودن و میخواستن تصمیمش رو به عهده ی خودمون بذارن.
ژان شب قبل از رفتن بهشون گفته بود. اونها سعی کردن متقاعدش کنن که منتظر بمونه تا جواب منو بشنوه اما ژان دست از پافشاری و لجبازی برنداشت چون اونقدر خوش شانس بود که بتونه به موقع یه مدرسه ی خالی پیدا کنه و با ثبت نام و پیش پرداخت شهریه جای هیچ بحثی نذاره.

وقتی بعد از تعطیلات مدرسه دوباره شروع شد همه متعجب بودن که ژان کجاست. کل کلاس در موردش ازم سوال می پرسیدن. طی دو هفته ی گذشته با امیلی صحبت نکرده بودم. فقط براش یادداشتی گذاشتم که حالم خوب نیست و نیازی نیست نگرانم باشه و فقط منتظر بمونه تا وقتی روبراه شدم خودم باهاش حرف بزنم.
حتی بهش نگفتم ژان رفته. معلم زحمت دادن این خبـر رو به همه، کشید. وارد کلاس شد و باهامون احوالپرسی کرد ، حضور غیابش که تموم شد گفت" مطمئنم فهمیدید که شیائو ژان اینجا نیست. اون تصمیم گرفته از این مدرسه به یه مدرسه شبانه روزی بره. ازم خواست تا بهتون بگم که از اینکه شخصا باهاتون خداحافظی نکرده متاسفه و تو دو سال باقی مونده ی مدرسه براتون بهترین آرزوها رو داره"

دوباره برای نریختن اشک هام جنگیدم. امیلی با نگاه پرسشگرانه‌اش بهم خیره شد اما من فقط به پنجره زل زده بودم. زنگ صبحونه معلم خواست تا باهاش صحبت کنم. در مورد دلیل جابجایی ازم پرسید و من هم بلافاصله زدم زیر گریه و با هق هق گریه بهش گفتم بخاطر حماقت من بود که احساساتمو قبول نکردم و ژان دوستم داشت اما تمام مدت فکر میکرد من هیچ حسی بهش نداشتم.
معلمم بغلم کرد، کاری که هرگز قبلا انجام نداده بود و گفت مطمئنا ژان یه روزی به خونه میاد و من باید این موضوع رو بهش بگم" اگه اومد تا بهتون سر بزنه و تو همچنان بهش حس داشتی اونوقت میتونی بهش اعتراف کنی. برای این کار هرگز دیر نیست"

سرمو تکون دادم و محکم بغلش کردم. با خودم عهد بستم که اگه ژان واقعا یه روزی برگشت  حقیقتو بهش میگم و اعتراف میکنم واقعا چه حسی بهش دارم.
بعد از کلاس و تو راه خونه امیلی کنارم قدم میزد و بدون توقف درباره ی کارهای که تو این دو هفته انجام داده بود حرف میزد، اینکه ازم چقدر عصبی شده بود و اینکه فکر میکرد رفتن ژان به مدرسه‌ی شبانه روزی اون هم وسط سال تحصیلی چقدر مسخره است.
از حرف دومش اونقد عصبی شدم که یکدفعه ایستادم و به چشماش نگاه کردم" رابطه‌ی بین ما تمومه. نمیخوام دیگه باهات باشم ، راستش هیچوقت نمیخواستم. فقط دست از سرم بردار" بعد کنارش زدم و از اونجا رفتم. با عصبانیت داد زد که پشیمون میشم اما اهمیتی بهش ندادم.
وقتی به خونه رسیدم به طبقه ی بالا رفتم ، کیف مدرسه امو تو اتاقم رها کردم ، دست و صورتمو شستم و بعدش به طبقه پایین و داخل نشیمن برگشتم. والدینمون اونجا نشسته بودن و درباره ی چند کارمندی که روز اول استخدامشون دردسر ساخته بودن صحبت میکردن. هر چهار نفر تو یه شرکت و حتی تو یه بخش کار میکردن.
کارمندهای جدید همچنان موضوع شماره یک بحث والدینمون طی تمام ماه جاری بودن.
هشت هفته از نبود ژان میگذشت و زندگی ادامه داشت. به نوعی فقط میگذشت.نه خبری از انتقام امیلی بود و نه تلاش های بدون وقفه اش برای برگردوندن من فایده ای داشت. در همین حین با چو یویی دوست شدم. ژان از تصمیماتی که گرفته بود و همینطور از احساساتش نسبت به من، با دوستش گفته بود.
تونستم درون چو یوی کسی رو پیدا کنم که باهاش در مورد ژان حرف بزنم و بیشتر از احساساتش باخبر بشم.اون بهم گفت ژان از پونزده سالگی بهم حس داشت. اما تونسته بود بدون ایجاد دردسر حسشو پنهان نگه داره و کنترلش کنه. اما از وقتی که سر قرار رفتم ، همه چیز تغییر کرد و برای ژان مقابله با احساسی که به سختی در حال کنترلش بود دشوار شد.
زمانی که شروع به رفتن سر قرار با امیلی کردم، حتی زمین زیر پای ژان هم از هم گسیخته شد. چو یویی گفت اغلب زنگ های تفریح  ژان به دستشویی میرفت و بی صدا گریه میکرد. چو یویی بهش گفته بود بهم اعتراف کنه اما اون از طرد شدن میترسید و نمیخواست منو کاملا از دست بده.
چو یویی حتی از بوسمون خبر داشت و بهم گفت که باور داشتم تو جوابی به بوسه ی امیلی ندادی و اونقدر شوکه شدی که نتونستی کنارش بزنی. گفت " مهم اینه که یادت باشه فقط 16 سال سن داری و مثل ژان تجربه ی کمی داری" و اضافه کرد" برای همین فکر میکنم قابل درکه چون شوکه بودی و نمیدونستی چه واکنشی نشون بدی.میدونم آسون نیست که به خودت اعتراف کنی مثل بقیه نیستی و همجنسگرایی"
چو یویی میخواست مثل پدر و مادرش روانشناس بشه. برای همین حدس میزدم از اونها یاد گرفته که چطور صحبت کنه و درک درستی از اتفاقات داشته باشه. باید بگم حرف زدن با اون باعث شد رها بشم و بفهمم که چرا اون پسر انقدر برای ژان اهمیت داشت. متاسفانه اون هم نمیدونست ژان دقیقا کجاست اما حداقل خبر داشت که به کره‌ی جنوبی رفته.
بعد از ظهر که به خونه برگشتم کوله پشتیـمو تو اتاق رها کردم و بعد از شستن دست و صورتم لباسمو عوض کردم و وارد اتاق نشیمن شدم. پدرم داشت در مورد اخلاق زشت کارمند جدید حرف میزد که چطور اونها رو به دردسر انداخته. رئیس واحد تهدیدشون کرده بود اگه ضعف کارمند جدید حل نشه از حقوق همه کسر میکنه.

مادرم باهیجان سری تکون داد و خواست چیزی بگه که ناگهان تلفن خونه زنگ خورد. پدرم تلفن رو برداشت و یکدفعه داد زد" صبر کن، صداتو بذارم رو بلند گو" و دکمه ی بلندگو رو فشار داد، همه با دقت گوش دادیم تا ببینیم چه کسی پشت خطه که انقدر پدر رو هیجان زده کرده.
"سلام منم ژان" با شنیدن صداش قلبم از خوشحالی به تپش افتاد.

با هیجان همه دور تلفن جمع شدن و مدام ازش سوال میپرسیدن. اما من فقط بی صدا کنار تلفن نشستم و به خنده های ژان گوش دادم. صداش شاد بود. تلفن رو از دست پدرم بیرون کشیدم" ژان ژان دلم برات تنگ شده" کل خونه ساکت شد و همه با چشم ها درشت شده به من نگاه میکردن.
ژان بعد از مکث کوتاهی که  خیلی طولانی به نظر میومد گفت "دل منم برات تنگ شده" والدینش پرسیدن که اوضاع در چه حاله و ژان جواب داد" رفتار همه اینجا دوستانه است و چیزهای خوبی یاد میدن. اما دوری از خونه طاقت فرساست"

مادرم پرسید"کی میخوایی به دیدنمون بیایی؟"

"نمیدونم قبلش باهاتون تماس میگیرم"

جلسه ی پرسش و پاسخ ادامه داشت تا اینکه اجازه دادن من و ژان چند لحظه باهم صحبت کنیم. بلند گو رو خاموش کردم و با تلفن سمت اتاقم به طبقه ی بالا رفتم، روی تخت نشستم و به ژان گفتم"لطفا برگرد خونه،خیلی دلم برات تنگ شده"

" نمیتونم برگردم و میدونی چرا اینجا هستم"

"میدونم. اما تو به حرف های من گوش ندادی و اگه زودتر برنگردی و نتونم حضوری بهت بگم، هرگز نمیبخشمت.تو منو تنها گذاشتی. میدونی چقدر درد داره؟"

از اونجایی که قصد داشتم مقابل چشم‌های کشیده و زیباش حسی که بهش دارمو اعتراف کنم، پس خودمو جمع و جور کردم و ادامه دادم.

"ییبو متاسفم. من نرفتم که آزارت بدم. من بخاطر تو نرفتم. من بخاطر خودم رفتم. من به این فاصله نیاز داشتم"

" اما واقعا مجبور بودی بخاطرش همچین کاری کنی؟ واقعا مجبور بودی بخاطرش از کشور بری؟ میدونی از روزی که رفتی چه حس بدی دارم؟ ژان ژان نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده"

"منم دلتنگتم ییبو. دلم خیلی برات تنگ شده و میخوام ببینمت. اما تا زمانی که این حس تو دلم جا خوش کرده باشه نمیخوام باهات روبرو بشم.لطفا درکم کن"

"نه ژان. تو هیچی نمیدونی. هیچی! چطوری میتونی بهم اعتراف کنی و بعد فرار کنی؟ چرا به حرفام گوش ندادی؟"

صدای بوق بلندی از پشت گوشی اومد"کارت تلفنم داره تموم میشه. تنها راه تماس اینجا کارت تلفنه. دوباره باهات تماس میگیرم ییبو. لطفا منو ببخش،من قصد نداشتم بهت صدمه بزنم"

"ژان ژان من عاشـــ...." و بعد تلفن قطع شد.

ببخشید بابت تاخیر و ممنون برای ووت هاتون^^

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora