من و ژان بعد از ظهرمون رو تو تخت گذروندیم، همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم تا اینکه به خواب رفتیم. برای شام پدر و مادرمون صدامون زدن و من خودمو نفرین کردم دو ساعتی که میتونستم با ژان باشم رو با خوابیدن از دست دادم. این وضعیت برای من مثل یه جور مسابقه با زمان بود هر ساعتی که میخوابیدیم یک ساعت از زمانی که میتونستم باهاش باشم تلف میشد. بعد از شام همه به حیاط رفتیم ، اونقدر اونجا نشستیم که خورشید غروب کرد. در مورد 6 ماه گذشته و زمانی که ژان تو مدرسه ی شبانه روزی سپری کرد، صحبت کردیم. اینکه چی یاد گرفته، مدرسه اش چطوره و اینکه اونجا دوستی پیدا کرده یانه. بعدش والدینمون به خونه رفتن.
من و ژان دوباره روی سکوی چوبی زیر پتوی بزرگ خودمون رو جمع کردیم.بغلش کردم و تاریکی تدریجی هوا و آشکار شدن آروم ستاره ها رو دیدیم. صورتمو سمت ژان برگردوندم و بوسیدمش و دستمو به آرومی زیر پلیورش بردم. لمس پوست نرم و گرمش حس خوبی بهم میداد.
ناگهان تمام افکار شهوتناکم درباره ی ژان دوباره یادم اومد و با همون افکار بوسیدمش و نوازشش کردم ، هوسم نسبت بهش بیدار شده بود و برام سخت بود که روش نپرم. لب های نرمشو میبوسیدم ، زبون ها مون روی هم میرقصید و دستم گوشه گوشه ی بدنشو لمس میکرد و با گذشت هر دقیقه کنترل هیجانم برام سخت تر میشد.
ژان برگشت و روی من دراز کشید ، حتما هیجانی که داشتم رو حس کرده بود ، اما نه تعجب کرد نه کنارم زد. اجازه دادم دست هام زیر پلیورش بلغزن و کمر و باسنشو نوازش کنن. ناله ی نرمی کرد ، باسن ژان رو به بدن خودم فشار دادم ، پاهامو دور باسنش خم کردم.میخواستم پلیورشو دربیارم که در پشتی خونه باز شد و امیلی پا به حیاط گذاشت. وقتی دیدمش، شهوتم از بین رفت و هیجانم به یک خاطره تبدیل شد.بنظر میرسید اون دختر جاگزین خوبی به عنوان دوش آب سرد بود.
با چشم هایی درشت شده من و ژان رو که روی سکو خوابیده بودیم دید و به طرف ما دوید. با صدایی خوشحال گفت"پدرت بهم گفت اینجایی"ژان فورا از روی من بلند شد و نشست. به امیلی نگاه کرد اما چیزی بهش نگفت. دستشو گرفتم و فشار ملایمی بهش وارد کردم تا بهش بگم جای نگرانی نیست ، اون هم بهم نگاه کرد و سری تکون داد.
امیلی روی سکو اومد و بدون اینکه چیزی بگه زیر پتو خزید. میخواستم از روی سکو بیرونش کنم،باید اینطوری میفهمید که ازش استقبالی نمیشه. چرا پدرم حتی باید اجازه بده به حیاط بیاد؟ اون باید بدونه که من ترجیح میدم با ژان تنها باشم.
گوشـیمو برداشتم و به پدرم پیام دادم و سرش غر زدم که چرا اجازه داده امیلی به حیاط بیاد. اون هم گفت که بهش گفته من و ژان اونجاییم و اون به سرعت از کنارش رد شده و گفته که میخواد به ژان خوش آمد بگه.شروع به پر حرفی کرد و درباره ی 6 ماه گذشته براش حرف میزد. اینکه چطور فهمیده من عاشق کی هستم، چرا میخواست با من دوست بشه و چقدر من تو انجام تکالیفش بهش کمک کردم. در مجموع همش درباره ی خودم و خودش حرف میزد و با هرجمله اش بیشتر و بیشتر احساس ناراحتی میکردم چون جوری صحبت میکرد که انگار بینمون خبرهایی هست و بیشتر از یه دوستیم.
هرچی میگذشت میتونستم بیشتر و بیشتر ناراحتی ژان رو حس کنم و سعی کردم به امیلی بفهمونم دیگه کافیه. اما اون حتی اجازه نمیداد من کلمه ای حرف بزنم. هروقت سعی میکردم حرف بزنم،صداشو بالاتر میبرد.به این فکر میکردم که چطوری میتونم بدون توهین بهش از شرش خلاص بشم درحالیکه ژان بیشتر و بیشتر خودشـو عقب میکشید.
بعدش وقتی ژان بلند شد و گفت میخواد به خونه بره و چیزی برای نوشیدن بیاره ، میتونستم بفهمم قصد برگشت نداره و تصمیم گرفتم دیگه احترامو کنار بذارم."امیلی فکر کنم دیگه باید تمومش کنی. من دوست دارم الان با ژان تنها باشم. اون باید فردا برگرده و تا اون زمان میخوام بیشتر باهاش وقت بگذرونم. خیلی زیاد دلم براش تنگ شده و نمیدونم کی یا چطور دوباره میتونم ببینمش. پس لطفا برگرد خونه و طوری صحبت نکن باعث گیجی بشه که انگار بین من و تو یه خبراییه، درحالیکه نیست. من با ژان هستم و عاشقشم ، نمیخوام چیز اشتباهی از حرفات برداشت کنه"
امیلی با عصبانیت بهم نگاه کرد و ژان ، اون با چشم هایی گشاد شده همونجا ایستاده بود و منو نگاه میکرد. مچ دستشو گرفتم که نتونه ازم دور بشه. قصد نداشتم که رهاش کنم. قبلا یک بار مرتکب همچین اشتباهی شدم و بعد از اون 6 ماه مجبور شدم صبر کنم تا بتونم دوباره ببینمش.دیگه هرگز و تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم به کسی اجازه بدم کوچیکتـرین فاصلهای بین ما بندازه.
ژان رو سمت خودم کشیدم تا کنارم بایسته"تو هیچ جا نمیری، اینجا با من میمونی" گفتم و بازومو دور کمرش کشیدم. به پلیورش چسبیدم تا بهش بفهمونم اجازه نمیدم بره.
امیلی از روی سکو بلند شد و قبل از اینکه بره با عصبانیت بهم نگاه کرد و تا موقعی که از حیاط خارج بشه با خودش چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد. اما قبل از اینکه کاملا بره و در و پشت سرش ببنده ، یک بار دیگه رو به ما کرد و با لحنی که توش هر چی جز ادب بود گفت"عصر خوبی داشته باشید"
ژان بهم نگاه کرد و پرسید که واقعا درست بوده که اونطوری باهاش صحبت کنم. اما من به جای جواب دادن بوسیدمش و دوباره روی سکو هلش دادم. بعد به چشمهاش نگاه کردم"اهمیتی نمیدم که از دستم عصبی باشه. نمیذارم اون بینمون بیاد و غروبمون رو خراب کنه. از اولشم نباید اینجا میومد"
"تو گفتی که باهم دوستین ، چرا جوری رفتار میکرد که انگار یه خبرایی بینتون هست؟"
"نمیدونم. شاید حسودیش میشه؟ نمیدونم و درحال حاضر هم برام مهم نیست. اون چیزی که الان برام اهمیت داره وقت گذروندن با توئه و من نمیخوام به اون اجازه بدم که بخاطر حسادتش وقتمون رو تلف کنه. ژان ژان من عاشقتم و به رابطه مون متعهد. من وفادارم و میخوام وفادار باقی بمونم. اجازه نمیدم چیزی یا کسی بینمون بیاد. لطفا بهم اعتماد کن"
"من بهت اعتماد دارم ییبو. اما به اون ندارم. چیز خوبی تو نگاهش نبود. تو باید مراقب باشی"
"هستم"
واقعا دلم نمیخواست بپذیرم اما امیلی حداقل تونست حال و هوای بین من و ژان و خراب کنه. باید به ژان گوش کنم. یه چیزی تو چشم هاش بهم میگه که باید فاصله مو باهاش حفظ کنم. اما چطوری؟ اون فقط سه خونه اونطرف تر زندگی میکنه ، ما به یه کلاس میریم و باید یکسال باهم کنار بیاییم. در هر صورت ، فعلا نباید تنها ببینمش و فقط وقتی کسی هست که بهش اعتماد دارم باهامون بود باهاش صحبت کنم.
YOU ARE READING
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔☂Please Don't Go!☂࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، انگست ─نویسنده: einfach_Eileen ─مترجم: Sebastian🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─عشق اول باید زیبا باشه.اما اگه این عشق بین دو تا دوست صمیمی به وجود بیاد و ندونن که چطور باهاش کنار بیان،چه اتفاقی می...