قسمت چهاردهم: ما فقط به یه اتاق احتیاج داریم

584 132 17
                                    

با اینکه باورش سخت بود اما دو هفته زودتر از اونچه که انتظارش رو داشتم سپری شد. امیلی تحت هیچ شرایطی حاضر نشد حتی یک بار هم بهم نزدیک بشه.شاید مادر من و ژان حسابـی گوشش رو پیچونده بودن! طوری که هردوی اونها با مشت های گره کرده تهدیدش کرده بودن تا اگه یه بار دیگه به خودش جرأت بی احترامی به من و ژان رو بده حسابش رو کف دستش میذارن، هرکسی بود جرأت نمیکرد دست از پا خطا کنه.

شاید چون ایندفعه خیلی زیاد باهم در ارتباط بودیم، زمان خیلی زود سپری شد. هرچند حمل تلفن همراه تو مدرسه ی ژان ممنوع بود. ژان بهم گفت که تقریبا همه ی بچه ها یوشکی با خودشون موبایل میارن. فقط باید حواسشون رو حسابی جمع میکردن که یه وقت لو نرن برای همین اکثرشون موبایل رو تو شلوار یا جورابـشون مخفی میکردن.

وقتی ژان دو ساعت پیش با پرواز به پکن رسید و با دو تا چمدون بزرگ به سمتم دوید، من هم با عجله به سمتش رفتم و برای مدتی محکم تو بغلم نگهـش داشتم. حیف که تو فرودگاه بودیم و نمیتونستم ببوسمش اما حداقل میتونستم محکم تر از همیشه بغلش کنم. تو همون حال بودیم تا اینکه مادربزرگ سقلمه ای بهمون زد و گفت بهتره بریم تو یه اتاق!
وقتی به خونه برگشتیم پدر و مادرمون استقبال گرمی از ژان کردن. مادر ژان گفت" اتاقت رو تمیز کردم و ملحفه ات رو عوض کردم پسرم"

با لبخند گفتم"مامان، ما فقط به یه اتاق احتیاج داریم" صورت مادر ژان سرخ شد و مادرم با لبخند پهنی روی صورتش به ما نگاه کرد. پدرامون هم با نگاه معنی داری برای هم سر تکون دادن.

مادر ژان پیشنهاد داد"خب، میتونید به نوبت باهمدیگه یه شب تو اتاق خودت و یه شب تو اتاق ژان بخوابید"

گفتم"نمیشه! اتاق من یه جایی قرار داره که کسی صدامون رو نمیشنوه! اما اتاق شما دقیقا زیر اتاق خواب ژانه" صورت مادر ژان کمی تاریک تر از قبل شد.

پدرم گفت"پسر خودمه!" و یه پسر گردنـی از مادرم نصیبش شد.

مادر ژان پرسید"آ ژان؟ نظر تو چیه؟"

ژان شونه ای بالا انداخت و گفت"فکر میکنم حق با ییبو باشه، اتاق ییبو برامون مناسب تره"

بعد از اینکه مسأله حل شد، چمدون های ژان رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم و ژان هم به دنبال من وارد اتاق شد. ژان بعد از یه دوش مختصر از حموم بیرون اومد و متاسفانه باید هرچه زودتر برای شام به آشپزخونه برمیگشتیم.
مادربزرگم در رأس میز نشسته بود و ژان هم کنار من. تمام مدت نیشم تا بناگوش باز بود چون خیلی خوشحال بودم. نه تنها ژان ژانم برگشته بود بلکه دوباره صندلی کنارم توسط عزیزترین کسم پر شده بود.

ژان و مادربزرگم تمام طول شام به همدیگه نگاه میکردن و وقتی شام تموم شد مادربزرگ سری تکون داد و ژان گفت که قصد داره یه چیزی بهمون بگه. از جاش بلند شد و کنار مادربزرگ ایستاد تا بهمون بگه:
"تموم این مدت داشتم فکر میکردم و بالاخره تصمیم گرفتم بعد از تعطیلات تابستونه دیگه به کره برنگردم.مادربزرگ از تموم قضایا خبر داشت و بهم کمک کرد تا کارای انتقالیم رو انجام بدم.سال اخر دبیرستان رو تو مدرسه ی سابق و همون کلاس قدیمی میگذرونم"

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now