قسمت چهارم: پایان رابطه‌ی دوستی

685 188 18
                                    


وقتی فیلم به پایان رسید، از سینما بیرون رفتیم و برای مدتی روی پله های طولانی سینما ایستادیم. فیلمی که تماشا کردیم آخرین سانس عصر و شب بود برای همین درها رو بسته بودن و تابلویی نئونـی سینما خاموش شده بود. فقط تیر برق های خیابون روشن بود. تنها اونجا بودیم و هیچکسی اطرافمون نبود.دست ژان رو نگه داشتم و مقابلـش ایستادم. نگاهـشو ازم میدزدید، ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده و اگه میتونه بهم بگه این چند هفته ی اخیر دقیقا چی به سرش اومده. ژان به آسمونی که ستاره های قابل رویت نداشت نگاه کرد و چند نفس عمیق کشید و گفت" عاشقتم! میخواستم این حسو پیش خودم نگه دارم و امیدوار بودم تا یه روزی ازبین بره درست مثل فصل سرما. اما متاسفانه موندگار شد و در نهایت مجبور شدم این حقیقتو بپذیرم که این حس یکطرفه است. انتخاب نکردم که عاشقت بشم ، اما شدم. خیلی متاسفم. اما فکر کنم فهمیدی با وجود این شرایط بیشتر از این نمیتونیم دوست باقی بمونیم"

و بعد با سرعت فرار کرد. نمیدونستم چه مدت ایستادم و نمیتونستم حرکت کنم ، چقدر طول کشید که مغزم پردازش کنه که بهترین دوستم همون حسی رو داره که من بهش دارم. وقتی بالاخره به خودم اومدم ، به طرف دوچرخه ام دویدم ، قفل دوچرخه رو باز کردم و وقتی فهمیدم چرخ پشتی پنچر شده وحشت کردم. پس دوچرخه رو برداشتم و سعی کردم هرچی سریعتر خودم رو به خونه برسم.
اما یه دوچرخه‌ی پنجر بیشتر از هرچیزی سرعتم رو کم میکرد. بالاخره وقتی به خونه رسیدم ، بدون اتلاف وقت دوچرخه رو روی چمن انداختم ، به سمت خونه دویدم و دنبال ژان گشتم. میخواستم بهش اعتراف کنم و بگم که چه حسی بهش دارم ، باید بهش میفهموندم حسی که داره یک طرفه نیست. میخواستم بغلش کنم ، ببوسمش و ازش بخوام دوست پسرم باشه.

در اتاقشو زدم اما هیچ جوابی نداد. دوباره محکم تر کوبیدم و پژواک عجیبی به گوشم رسید. در رو به زحمت باز کردم و به اتاق خالی زل زدم. اشک از چشم هام پایین غلتید، تو خونه دویدم و اسم ژان رو بلند صدا زدم. اما اونجا نبود. به حیاط نگاه کردم اونجا هم نبود. به سمت خیابون دویدم و متوجه شدم ماشینی که به هر دو خانواده تعلق داشت، اونجا نیست.

بارها و بارها سعی کردم با ژان و والدینمـون تماس بگیرم ، اما همه به اتفاق هم گوشی‌هاشون رو خاموش کرده بودن. حدودا دو ساعت بعد والدینمون به خونه برگشتن. چشم‌هاشون ورم کرده بود و مادر ژان به شدت گریه میکرد. اون یه نامه و MP3 پلیر ژان رو بهم داد. بدون اینکه حرفی بزنم هر دو رو گرفتم و توی اتاق خالی ژان نشستم. هدفون رو برداشتم و MP3 پلیر رو روشن کردم، آهنگی که شنبه‌ی گذشته بهش گوش داده بودیم، داشت پخش میشد.

وقتی به آهنگ گوش میدادم به بوسه‌ی بین خودم و ژان فکر کردم و به شدت گریم گرفت. با دست‌هایی که میلرزید نامه رو باز کردم و اولـش جرات نداشتم بخونمـش. از پا افتاده بودم و نمیخواستم نامه رو بخونم تنها چیزی که میخواسم دیدن ژان بود، میخواستم تک تک کلماتی که تو نامـه کنار هم چیده شده، از زبون خودش بشنوم.

" ییبوی عزیز .وقتی که این نامه به دستت برسه ، من تو هواپیمام. برای یه ماجرجویی جدید ، تو راه کشوری هستم که برای من ناشناخته است.از تعطیلات برای رفتن به یه مدرسه ی شبانه روزی استفاده میکنم. متاسفم که نتونستم شخصا بهت بگم. اما میترسیدم که جلوی منو بگیری.حالا که احساسمو نسبت بهت گفتم ، حال بهتری دارم. متاسفانه، میدونم ما دیگه نمیتونیم باهم دوست باشیم. نمیتونستم باهات زیر یه سقف باشم و وانمود کنم تو فقط بهترین دوست منی.نمیتونستم وانمود کنم به تو و امیلی اهمیتی نمیدم. چون رابطه‌ی شما قلبمـو میشکست.تحمل این درد دیگه از توانم خارج بود. نمیتونم وانمود کنم که برام مهم نیست. قلبم آسیب دیده و فقط میخوام گریه کنم.میخوام یکم فاصله بگیرم ، امیدوارم احساساتم نسبت بهت ازبین بره تا اون روز بتونم دوباره مثل دوست صمیمی بهت بهت نگاه کنم.
درضمن امیدوارم با امیلی خوشحال باشی و یا یه دوست دختری پیدا کنی که باهاش خوشحال باشی. وقتی من رفتم نارحت نباش و خودتو با رابطه ات مشغول کن، از تمام لحظاتت با دوست دخترت لذت ببر و نگران من نباش ، من خوب میشم.
لطفا از والدینمـون نپرس که کجا رفتم چون حتی اونها هم چیزی نمیدونن. من جایی که هستم رو ازت مخفی نگه میدارم چون نمیخوام کسی به اونجا بیاد. میترسم اگه کسی بیاد پیشم همه چی رزو رها کنم و برگردم. اونوقت هرگز نمیتونم از احساساتم نسبت بهت دست بکشم.
برای لحظه ای امیدوار شده بودم که شاید تو هم، همون احساسی که من بهت دارم رو نسبت به من داشته باشی. برای یک لحظه ی کوتاه احساس کردم تو بهشت هفتمم. وقتی که منو بوسیدی. اما باید میفهمیدم اون بوسه ، بوسه ی عاشقانه نیست ، شایدم بیشتر از روی ترحم بود؟ از روی هوس؟ به هرحال مهم نیست. چون فقط یک دقیقه ی بعدش امیلی رو بوسیدی و اونوقت بود که تصمیم گرفتم که باید برم.چون دیدن همچین صحنه ای باعث شکستن قلبم شد. میدونم که هرگز نمیتونم به اندازه ی اون بهت نزدیک باشم و میدونم که تحمل دیدن شما کنار هم رو ندارم. برای همین مجبورم برم باید احساساتمو نسبت بهت ازبین ببرم ، خاطراتمو از ذهنم پاک کنم و دیگه بهت فکر نکنم.
هنوز هم بابت اون بوسه ازت متشکرم. چون حداقل برای یک لحظه احساس کردم بوسیده شدن توسط تو چه حسی داره. به امیلی و خوشبیختیش غبطه میخورم.برای همین وقتی زمانش رسید تو سینما دیدمت و بهت اعتراف کردم. خیلی از دستم دلخور نشو و سعی کن وقتی یادم میوفتی دوستم داشته باشی. ما 16 سال کنار هم شونه به شونه ی هم بودیم و حالا وقتـش رسیده،بدون هم ماجراجویی جدیدی تو زندگـیمون آغاز کنیم.
با عشق ، ژان"

بارها و بارها نامه رو خوندم و نمیتونستم جلوی گریه کردنمـو بگیرم. کجارفته؟ چرا نذاشت جوابشو بدم؟ برمیگرده؟ دوباره میبینمش؟ متاسفم که خیلی آزارت دادم ژان ، مهم نیست الان کجا باشی ، امیدوارم اونجا رو دوست نداشته باشی و سریع پیشم برگردی، جایی که بهش تعلق داری.تو مال منی و جات کنار منه. عاشقتم ژان و متاسفم که قبلا بهت نگفتم چون حتی از اعتراف این حس با خودم هم وحشت داشتم.
عاشقتم شیائو ژان لطفا پیشم برگرد.تمام شب روی زمین سرد اتاق خالی ژان دراز کشیدم و گریه کردم. صبح وقت صبحانه به جای خالی ژان خیره شدم. عصبانی بودم چون تنها کاری که ژان کرد محو شدن و ترک کردن من بود! چون نمیتونست بیشتر از این کنارم بشین، روی یک صندلی و با من!با چشک های اشکی صندلی رو برداشتم و به گاراژ بردم. میخواستم صندلی رو از جلوی چشم‌هام دور نگه دارم. اما چرا؟ خیلی عصبی بودم برای همین صندلی رو با یه لگد پرت کردم و فریاد زدم ، جعبه ای که روش " خاطرات ییژان " نوشته شده بود رو از تو قفسه بیرون کشیدم و پرت کردم، تمام محتویاتش توی گاراژ پخش شد و تا میتونستم بلند داد زدم. بعدش چشمم به ابزاری افتاد که منو ژان برای ساختن سکوی چوبی حیاط ازش استفاده کرده بودیم.با عصبانیت تبر پدرم رو برداشتم به سمت حیاط رفتم و سکوی چوبی رو ازبین بردم. تا جایی که میتونستم تبر میزدم تا اینکه تمام چوب هاش  خرد شد. تبر رو انداختم و با زانو روی زمین فرود اومدم و به شدت گریه کردم.

عصبانیتم که فروکش کرد، عشق، اندوه و فقدان جاشـو گرفت. والدینمـون بیرون اومدن و مادر ژان محکم بغلم کرد و باهم بلند گریه میکردیم. احساس ضعف و ناتوانی داشتم. نمیتونستم هیچی بگم . فقط درد میکشیدم.وقتی امیلی در حیاط رو کوبید و منو صدا زد  پدرم به سمت در رفت. امیلی به من و سکوی نابود شده نگاه کرد،میخواست داخل حیاط بیاد اما پدرم اجازه نداد و گفت " بهتره الان بری " و در رو بست.
یکدفعه اطرافم سیاه شد و حس کردم دارم تعادلمـو از دست میدم.

ممنون از ووت هاتون^^

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now