متاسفانه روز های بعدی هم بدون ژان گذشت. تنها به مدرسه میرفت، زنگ های تفریح رو با بقیه میگذروند و دوباره تنها به خونه برمیگشت. حتی تو خونه هم باهام صحبت نمیکرد طوری که پدر مادر هامونم هم متوجهی این تغییر شده بودن. اون ها همیشه ما دو تا رو باهمدیگه میدیدن و ما اونقدر صمیمی بودیم که والدین همو پدر مادر صدا میزدیم.
والدینمون نگران گوشه گیری ژان شده بودن. اغلب اوقات رنگ پریده و خسته بنظر میرسید،به سختی چیزی میخورد و بیشتر وقتا با کسی صحبت نمیکرد. والدینمون ازم پرسیدن چه اتفاقی بینمون اتفاق افتاده و من صادقانه گفتم که اطلاعی ندارم. اما عوض شدنـش از زمانی شروع شده بود که من با امیلی سرقرار رفتم. خانواده هامون از امیلی خوشـشون نمیومد و به اتفاق هم میگفتن"اوه،خب پس جای تعجب نداره" و البته که جای تعجب داشت.تصمیم گرفته بودم به ژان زمان و فضای کافی برای فکر کردن بدم تا بعد با هم در مورد چند مسئله حرف بزنیم. اون همیشه تو دار بود و وقتی چیزی آزارش میداد احتیاج به زمان و فضای کافی برای کنار اومدن با خودش داشت.
برای همین تو روزهای بعدی روی دوست دخترم و رابطمون تمرکز کردم تا اینکه با ژان به سینما رفتیم.فکر میکردم که برای شروع یک رابطه لازم نیست که حتما عاشق باشی، شاید احساساست به مرور زمان بینمون شکل میگرفت. همونطور که میگن عشق با گذشت زمان رشد میکنه.
اما حس عجیبی درونم داشتم، یه جورایی مثل اینکه داشتم بیشتر به ژان آسیب میرسوندم. اونقدر گیج شده بودم که پیش مادر بزرگم رفتم و همه چیزو براش تعریف کردم و با گریه گفتم دلم برای دوست صمیمیم تنگ شده و مادر بزرگ دوست داشتنی و با درکم بهم پس سری زد و گفت که من یه احمق به تمام معنام. اما اصلا متوجهی منظورش نشده بودم!
ازش پرسیدم که چرا اینکارو کرد و اون تو جوابم نگاه پر از خشمی بهم انداخت و گفت"میگی دوست صمیمیتو ازدست دادی و میخوایی اون کنارت باشه،اما با دادن تمام توجهت به اون دختر نا امیدش کردی" وقتی این حرفو میزد عصبی بنظر میرسید. میدونستم که خیلی ژانو دوست داره و مثل نوه ی واقعیش باهاش رفتار میکنه. نمیدونم شاید برای همین انقدر عصبی بود.شنبه شب دیروقت از پنجره ی اتاقم به بیرون نگاه میردم و باز هم به ژان فکر میکردم. درست همون لحظه دیدمش، درحالیکه هدفون تو گوشش بود روی سکوی چوبی تو حیاط زیر درخت بلوط دراز کشیده بود و به آسمون پر از ستاره نگاه میکرد. باد معتدل اما شدیدی می وزید و موهای ژان رو تکون میداد.همیشه فکر میکردم خوب بنظر میرسه،اما تو اون لحظه فوق العاده زیبا و ستودنـی به نظر می رسید.
از اتاقم خارج شدم و به بیرون دویدم،پتوی بزرگی رو با خودم آورده بودم،کنارش دراز کشیدم و پتو رو روی هردومون کشیدم. دستشو محکم گرفتم و روی سینه ام قرار دادم و باهاش به آسمون پرستاره نگاه کردم. چند دقیقه بعد یکی از گوشی ها رو بهم داد و باهام به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش دادیم.
با شنیدن آهنگ،چشمامو از آسمون گرفتم به ژان نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و مژه های بلندش با برخورد باد به صورتش حرکت میکرد. همیشه دوست داشتم به صورتش زل بزنم،همیشه زیبایی شو تحسین کردم.
یکی از داخل خونه چراغ حیاط رو خاموش کرد و ناگهان تاریکی محاصره امـون کرد. چند لحظه طول کشید تا چشمام به تاریکی عادت کنن و بتونم دوباره ژان رو ببینم. به پهلو چرخیدم و گونه اشو نوازش کردم. سرشو سمتم چرخوند و به آرومی چشمهاشو باز کرد،چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. به جلو خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و زمزمه کردم" من عاشقتم ژان ژان،دلم برای دوست صمیمیم تنگ شده. لطفا زودی همونطوری شو که قبلا بودی،باشه؟"
ژان سرشـو تکون داد و من سرمو روی سینه اش گذاشتم.مثل همیشه به ضربان قلبش گوش میدادم،اما این بار فرق داشت. سرمو بلند کردم،به صورتش نگاه کردم،یه آهنگ جدید داشت پخش میشد و انگار که حرف دل منو میخوند. کمی خودمو بالا کشیدم و روی ژان خم شدم، با چشمای درشت شده اش بهم نگاه میکرد.
YOU ARE READING
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔☂Please Don't Go!☂࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، انگست ─نویسنده: einfach_Eileen ─مترجم: Sebastian🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─عشق اول باید زیبا باشه.اما اگه این عشق بین دو تا دوست صمیمی به وجود بیاد و ندونن که چطور باهاش کنار بیان،چه اتفاقی می...