Part 9

303 105 41
                                    

موقعیت:_اردوگاه ایچئونگدو_
زمان:_ 13:02 دقیقه ی ظهر_

Jongin pov

در حالی که سعی می کردم به تیر کشیدن خفیف زانوی ضرب دیدم بی توجه باشم،سینی غذام رو برداشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم..یه کیمچی و سوپ و برنج ساده بود ولی برای منی که معدم از چند ساعت پیش شروع به جیغ و داد کرده،غذای مفصلی به حساب میومد..بی توجه به سر و صدا و همهمه ای که تو سالن غذا خوری و اطرافم جریان داشت،مشغول خوردن شدم و اتفاقات این چند ساعت رو مرور کردم..
بعد از ورزش صبحگاهی و گرفته شدن مچم موقع دید زدن اون فرمانده ی مرموز و اون ضربه ی دردناک،یه صبحانه ی ساده و سبک خوردیم و به چند گروه 50 نفره تقسیم شدیم..
خیلی جالب بود که تمرینات متناسب با توانایی های هر گروه و هر نفر طراحی شده بود و همون توانایی و استعداد با دریافت اطلاعات و تمرینات جدید ارتقا پیدا می کرد..
من توی گروهی که باید تیراندازی و دفاع شخصی رو آموزش می دیدن،قرار گرفته بودم..همزمان خوشحال و غمگین بودم..خوشحال از این که کارم توی تیراندازی و شناخت انواع سلاح گرم و سرد فوق العاده بود و فکر‌ نمیکنم نیاز باشه بگم کدوم قسمتش غمگینم کرده..من توی دفاع شخصی افتضاح بودم..به معنای واقعی کلمه افتضاح..
میدونم یه پلیس در درجه ی اول باید یه بدن آماده داشته باشه و بتونه از خودش دفاع کنه ولی خب همیشه استثنا وجود داره و من همون کسی بودم که هوشش به قدرت بدنیش برتری داشت..نه که چیزی ندونم..از لحاظ طئوری مشکلی ندارم ولی خب،موقع عمل فقط میتونم شلنگ تخته بندازم و دقیقا به خاطر همین بود که توی بیشتر عملیات هایی که تا الان انجام دادم جز مورد آخری و چند تای انگشت شمار دیگه،پشت صحنه عملیات و مغز متفکر بودم..آه..واقعا خجالت آوره..
بعد از تقسیم بندی،اولین کلاس آموزشیمون تیراندازی و کار با اسلحه بود که 3 ساعت طول کشید و در تمام مدت میتونستم نگاه تحسین آمیز مربی پارک رو روی خودم حس کنم و این کمی بهم حس غرور و شادی می داد..علاقه ی زیادم به انواع اسلحه باعث شده بود تمام عمرم به شناختن اون ها صرف بشه و حالا اینجا به کمکم اومده بود..
اما کلاس بعد ناهار دفاع شخصی بود و این باعث میشد کمی مظطرب بشم..چطور باید از پسش بر می اومدم؟..وقتی غذام رو تا نیمه خوردم و حس بهتری بهم دست داد،سرم رو بلند کردم و نگاه چشمای کنجکاوم از میان جمعیت اطرافم به دنبال اون مرد مرموز گشت..و طولی نکشید که سمت‌ راست خودم و با فاصله ی 5 میز بزرگ،پیداش کردم..پشت به من و گوشه ترین قسمت میز رو برای نشستن انتخاب کرده و از حرکت آروم دستش متوجه شدم داره غذا میخوره..پس ماسک رو از روی صورتش برداشته بود؟!..شاید میتونستم صورتش رو ببینم..ولی درست قبل از این که بتونم حرکتی بکنم، با دیدن معاون و مربی پارک و مربی بیون که با صورت های شاد و غذا به دست پشت میز و کنار اون جا گرفتن،کلافه نفسم رو فوت کردم..هیچ جوره نمی شد بدون جلب توجه اون ها به اون سمت قدم برداشت..می شد دید که سرش کمی به طرفشون برگشت و احتمالا لبخندی که نمیتونستم تصور کنم چه شکلیه رو بهشون هدیه داد..حرکاتش آروم و محافظه کارانه بود..انگار که هیچ عجله ای برای انجامشون نداشت..این ممکن بود خیلی آزاردهنده به نظر برسه ولی برای من جالب بود..عضلات قوی و لمس های بدون عجله و لطیف..این رو دیشب وقتی مشغول باز کردن بسته و پاکت بود متوجه شدم..به نظر خیلی عجیبه که در عرض چند ساعت، یک آدم که حتی چهره اش رو هم ندیدم،اینقدر مورد توجهم قرار بگیره ولی این یه عادت بود..وقتی توی موقعیت های جدید و مکان های غریبه قرار می گرفتم،ذهن کنجکاو و ماجراجوم دنبال چیزی می گشت تا بتونه خودش رو سرگرم کنه و حالا در کمال بد شانسی یا شاید هم خوش شانسی،یه فرمانده ی مرموز و احتمالا بد اخلاق گیرش افتاده بود که برای کشف هر چه زودترش هیجان داشت..
تایم باقی مونده ی ناهار برام‌ جوری گذشت که یک چشمم به میز اون ها بود و با هر قاشق غذایی که وارد دهنم می کردم،همزمان حدسیاتم داخل مغزم ردیف می شدن و نتیجه ی همه ی اون ها این شد که وجود یه زخم روی صورتش باعث میشه که ماسک بزنه..آدم ها همیشه برای پنهان کردن یه نقص از نقاب و ماسک استفاده میکنن و حالا کنجکاو بودم اون نقص در چه حدیه که باعث میشه ماسک به این بزرگ بزنه..جز چشم چپش،بقیه ی اجزای صورتش زیر اون مخفی می شدن و این تشخیص چهره اش رو غیر ممکن می کرد..
من حافظه ی خوبی دارم ولی توی 5 سالی که وارد اداره ی مرکزی شده بودم،هیچ پرونده ای رو به نام "اوه سهون" توی بایگانی ندیدم..حتی فرمانده پارک هم وقتی داشت من رو به اینجا میفرستاد از آوردن اسمش خودداری می کرد..اون واقعا کیه؟!..
وقتی اعلام کردن تایم ناهار تمومه و بعد از یه استراحت 15 دقیقه ای،آموزش بعدی شروع میشه،آه از نهادم بلند شد..مطمئن بودم گند میزنم و این بار به جای نگاه های تحسین آمیز از مربی و بقیه ی سرباز ها، فقط تمسخر نصیبم میشه..هیچ چاره ای نبود بتونم عوضش کنم؟!..
لبم رو گزیدم و همزمان با بقیه بلند شدم تا ظرف غذام رو تحویل بدم..و بعد از چند دقیقه،در حالی که با قدم های آروم به طرف پیشخوان کوچیک می رفتم،برای یه لحظه سرم رو بلند کردم و درست در چند قدمی خودم،فرمانده اوه،معاون، مربی بیون و مربی پارک رو که ایستاده و در حال حرف زدن بودن،دیدم..ایستادم و برای بار‌ چندم بهش خیره شدم..توی چهار قدمی من ایستاده بود و از همین فاصله میتونستم بوی عطر ملایم و خنکش رو حس کنم..دست هاش رو توی سینش گره زده بود و به خاطر کوتاه بودن آستین لباسش،بازوهای سفیدش توی چشم می زد..صداش که به خاطر اون ماسک بم تر شده بود،به گوشم می رسید که از مربی پارک درباره ی کلاس تیراندازی و توانایی های سرباز ها سوال می کرد.. و من لحظه ای به خودم اومدم که اسمم توسط مربی پارک صدا شد:
-اوه..کیم جونگین؟!..یه لحظه بیا اینجا..
با چرخیدن سر معاون و مربی بیون و فرمانده اوه به طرفم،آب دهنم قورت دادم و با قدم های آروم نزدیک شدم..وقتی اون فاصله ی چهار قدمی رو پر کردم و متوجه شدم دقیقا کنار فرمانده ایستادم،نگاهم رو پایین انداختم..نگاه عجیبش رو روی خودم حس می کردم و این مظطربم می کرد..نکنه متوجه شده بود تمام مدت _حتی بعد از ضربه ی صبح_ در حال دید زدنش بودم؟!..
با صدای مربی پارک سرم رو بالا گرفتم:
-کارت امروز توی کلاس تیراندازی واقعا فوق العاده بود..با این که روز اوله ولی میتونم بگم قابل تر از بقیه ی هم گروهی هات هستی..
لبخند کم رنگی زدم و تشکر کردم ولی با شنیدن صدای فرمانده اوه که با لحنی بی حس کلمه ی "واقعا؟!" رو زمزمه کرد،نفس عمیقی کشیدم..حتی چشم های عسلی معاون هم عجیب بهم خیره شده بودن..چرا هر دوی اون ها اینطوری نگاهم می کردن؟!..
-پس توی دفاع شخصی هم نباید مشکلی داشته باشه..
مربی بیون با یه لبخند دوست داشتنی این جمله رو گفت و باعث نشستن یه لبخند ماسیده روی لبم شد..مشکلی نداشتم؟!..اوه..اون احتمالا هیچ تصوری از مشکلم نداشت..
با صدای فرمانده اوه _که بالاخره تصمیم گرفته بود نگاه سردش رو از روم برداره_ تکونی خوردم و بالاخره بهش نگاه کردم..
-احتمالا برای سرکشی به محوطه ی کلاست میام چان..پس اگه من رو اون وسط دیدی توجه نکن و به کارت ادامه بده..
وقتی دوباره چرخید و بهم خیره شد زمزمه کرد:
-میخوام خودم از نزدیک توانایی های این گروه رو تماشا کنم..
لعنت..چرا لحنش جوری بود که انگار میدونست چی توی سرم میگذره؟!!..نکنه میدونست توی دفاع شخصی ضعیفم و از قصد من رو توی این گروه انداخته بود؟!..
بقیه ی صحبت هاشون رو نشنیدم و فقط موقعی به خودم اومدم که نگاه اون تیله ی آبی رنگش از روم برداشته شد و همراه بقیه با قدم های محکم ازم فاصله گرفت..تعداد برخورد هامون از دیروز تا الان 3 بار بیشتر نبود ولی چرا من هر دفعه پیشش گیج می شدم؟!..انگار هاله ای اطراف خودش داشت که تاثیر قابل توجهی روی من میذاشت..
نفس عمیقی کشیدم و راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کج کردم تا آبی به صورت داغ کردم بزنم..گفت برای سرکشی به کلاس ما میاد؟!..بهتر از این نمی شد..من گند میزنم..
و درست بعد از 20 دقیقه،کلاس شروع شد و من در حالی که لب هام رو می جوییدم،آخر صف 10 نفره ایستادم و سعی کردم به حرف های مربی پارک که با لحنی جدی و صدایی بلند برامون صحبت می کرد،توجه کنم:
-خب برای شروع،همه ی شما می دونید بدن انسان به 3 قسمت حساس تقسیم میشه..بالا یا سر،وسط یا جناق سینه و پایین یا همون پایین تنه..این ها نقاط حساسی هستن که ضربه بهشون میتونه رقیبتون رو از میدون به در کنه..ولی فقط همین؟!..
نگاه جدی به همه انداخت و لبخند از نظر من جذابی زد:
-نه..باید بدونید این سه ناحیه به طور جداگونه به چند قسمت تقسیم میشن..به طور مثال یکی از نقاط حساس قسمت بالا یا سر،شاهرگ گردنه..درست همون جایی که وقتی با دو انگشت کمی بهش فشار بیارید نبضتون رو حس می کنید..یک ضربه ی پر قدرت به این نقطه میتونه باعث بشه خون برای چند لحظه توی شاهرگ متوقف و قربانی برای چند دقیقه حس فلجی بهش دست بده..گلو هم نقطه ی حساسی به حساب میاد و ضربه زدن بهش به قربانی یه شک تنفسی میده..نای و حلق در واکنش به ضربه بسته میشن و رقیبتون دچار سرفه و تنگی نفس خواهد شد..ولی باید بدونید تمام این‌ ها با میزان قدرت و انرژی که در ضربه وجود داره مرتبطه..شما در درجه ی اول باید نحوه ی کنترل قدرت و آزاد سازی هنگام ضربه زدن رو یاد بگیرید تا بتونید پیروز میدان باشید..
تا نیم ساعت بعد،مربی پارک با همون صدای بم و بلند اطلاعاتی رو برای ما به نمایش گذاشت که حتی روحمون هم از وجودشون خبر نداشت..
نقاط حساسی توی بدن که با ضربه یا شوک بهشون می شد رقیب رو به طور موقت از پا انداخت و نکات ریز و کلیدی برای دفاع..و درست لحظه ای که مربی پارک گفت برای شروع تمیرینات عملی،دو به دو روبه روی هم بایستیم،لبم رو با استرس گزیدم و با بیچارگی سر پا ایستادم..تا اون لحظه خبری از فرمانده اوه نبود و خیال من کم کم داشت راحت می شد ولی وقتی در سالن باز شد و با قدم های محکم و بدون عجله وارد شد،نفسم رو با کلافگی‌ بیرون فرستادم..امروز انگار روز من نبود..
سری برای مربی پارک تکون داد و با دست هایی که پشت کمرش گره کرده بود،شروع به قدم زدن میان صف های دو نفره کرد..
مربی پارک بهمون گفته بود برای شروع،نحوه ی مشت زدن به صورت رقیب البته به صورت نمادین رو تمرین کنیم..آب دهنم رو پایین فرستادم و سعی کردم اصول مشت زدن درست رو که توی یکی از کتاب های دفاع شخصی خونده بودم به یاد بیارم..پارتنرم درست مقابلم ایستاده بود و وقتی دو مشت به صورت نمایشی به طرف صورتم پرتاب کرد،تونستم صدای شوک و قدرتی که توی عضله های دستش جریان داشت رو بشنوم..مشت هاش تا چند سانتی صورتم میومدن و برمی گشتن و میتونستم ببینم که چقدر خوب قدرت توی دست هاش رو کنترل میکنه..وقتی 20 ضربه ی اون تموم شد،حالا نوبت من بود که مشت هام رو بزنم..نفس عمیقی کشیدم و دستم رو حرکت دادم ولی نتیجه شد چند مشت شل و بی قدرت که باعث شد تا پارتنرم با کنجکاوی و تعجب بهم نگاه کنه..احتمالا با خودش فکر می کرد یه سرباز چقدر میتونه بی انرژی باشه ولی این تقصیر من نبود که هیچ وقت توی دفاع شخصی پیشرفتی نداشتم..
قبل از این که بتونم چند ضربه ی خجالت آور دیگه بزنم،برای یک لحظه عطر ملایم و آشنایی رو حس کردم و درست چند ثانیه بعد،هیبت سیاه پوش فرمانده اوه که کنارم ظاهر شد..نفسم رو حبس کردم و اجازه دادم تا نگاه عجیبش یک دور آنالیزم بکنه..وقتی لمس سرد انگشت های بلندش رو روی دستم حس کردم،چشم های گرد شده از تعجبم رو روی صورتش چرخوندم..چون اختلاف قدی زیادی نداشتیم،صورتش درست مقابل صورتم بود و صدای نفس های آرومش توی گوشم می پیچید..
-مشت باید از قسمت خط کمر برای ضربه زدن آماده بشه..هر دفعه که دست برای ضربه زدن عقب کشیده میشه توی قسمت کمر قرار می گیره و دوباره برمی گرده..ضرباتت اشتباهن..
آب دهنم رو برای هزارمین بار قورت دادم و این دفعه همون طور که اون گفته بود مشت زدم..و تونستم حرکت آروم سرش رو برای تایید درستی ضربه حس کنم..با برداشتن دو قدم،مقابلم ایستاد و بهم خیره شد..
-نحوه ی ضربه زدنت درست شد و حالا مشکل بعدیت اینه که مشت هات قدرت ندارن..وقتی مشت روی خط کمرت می ایسته باید قدرت رو از ماهیچه های بازو به ساعد منتقل کنی و وقتی مشت رها میشه به دست و انگشت ها..
چقدر توضیحاتش دقیق بود..وقتی با صدای بم شدش،همه چیز رو برام توضیح داد و منتظر ایستاد تا نتیجه ی اون ها رو براش اجرا کنم،نفس عمیقی کشیدم و ناخوادآگاه اخم کمرنگی بین ابروهام نشست..نگاه کنجکاو بقیه ی سرباز ها که روی ما زوم شده بود رو حس می کردم ولی بی توجه،فقط روی توضیحات اون تمرکز کردم و دوباره ضربه زدم ولی این بار انگار راضی کننده نبود چون سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
-بازم اشتباهه..نمیتونی قدرتت رو جمع کنی..نگاه کن..
یک قدم بهم نزدیک شد و وقتی دست راستش به حالت مشت روی کمرش جمع شد،منتظر ایستادم تا بهم نشون بده و درست چند ثانیه بعد،با درد زیادی که توی بینیم پیچید،بهت زده آخ بلندی گفتم و روی زانو سقوط کردم..
درد از نوک بینیم تا پیشانی و سرم رفت و باعث شد تا ناله ی کوتاهی از دهنم در بره..این دیگه چی بود؟؟!!..
با حس حرکت یه مایع گرم،با وحشت دستم رو برداشتم و با دیدن خون زیادی که از بینیم در حال ریختن بود،حالم بد شد..دوباره دستم رو روی بینیم گذاشتم و سرم رو بلند کردم تا عامل این ضربه ی دردناک به دماغ عزیزم رو ببینم..
فرمانده اوه‌ با همون تک چشم خوشرنگ که میتونستم قسم بخورم شیطنت آمیز برق میزد،بالای سرم ایستاده و نظاره گر بلایی بود که خودش سرم آورده بود..
-منظورم دقیقا همین بود سرباز..به این میگن ضربه ی کاری..
از حلالی شدن چشمش فهمیدم در حال نیشخند زدنه و لحن آلوده به تمسخرش روی تک تک سلول های مغزم تاثیر مستقیم میذاشت..
اول برام توضیح داد و بعد نتیجه ی همون رو روی خودم امتحان کرد..اون از عمد بهم ضربه زده بود..همه ی این ها نقشه ی خودش بود..اون از عمد من رو توی این کلاس انداخته بود تا بتونه من رو بچزونه..
اون..خبیث لعنتی..

*********************

breath🌙Where stories live. Discover now