Part 11

308 109 79
                                    

موقعیت:_اردوگاه ایچئونگدو_
زمان:_00:23 دقیقه ی بامداد_

Chanyeol pov

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که مشغول نوازش پوست لطیف کمرش بودم،عطر وانیل و میخک ریه هام رو معطر کرد..زانو هام رو جمع کردم و اجازه دادم تا بدن ظریف و گرمش بیشتر توی آغوش بزرگم جا بگیره..توی وان تقریبا بزرگ حمام گوشه ی اتاق مشترکمون نشسته و آب داغ آرامش خواب آوری رو به بدن های خسته از فعالیت شبانمون تزریق می کرد..
وقتی بوسه ی کوچیکی روی شقیقه ی خیسش گذاشتم،از اونجایی که گونه ی نرمش به سینم چسبیده بود،لبخندش رو حس کردم و همین وسوسه ی کاشتن بوسه های بیشتری روی چهره ی دوست داشتنیش توی دلم انداخت..و نتیجه ی این کار شد صدای خنده ی قشنگش که لبخندی هم به لب های من هدیه داد..
نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد و مردمک های قهوه ای رنگ و افسونگرش روی صورتم قفل شدن..
چند لحظه فقط به ترکیب جادویی صورتش خیره شدم و در آخر مسخ شده زمزمه کردم:
_چرا یادم نمیاد قبل از تو چطوری زندگی می کردم؟!..
لبخند ظریف روی لب هاش رو بوسیدم و با تکیه دادن سرم به پیشانی کوچیکش،نفس هاش رو تنفس کردم..از بوسیدن،بوییدن و نوازش بدنش سیر نمی شدم..خیره شدن به چشم ها و لبخند هاش برام خسته کننده نبود..این پسر تمام زندگی بود که تا 8 سال پیش حسرت داشتنش رو می کشیدم و بالاخره به دستش آورده بودم..و حاضر بودم برای حفظش هر کاری بکنم..
_اینجا اونقدرها هم فکرش رو میکردم خسته کننده نیست چان..
دوباره سرش رو به سینم تکیه داد و با انگشت های بلند و ظریفش مشغول نوازش بازوی حلقه شدم به دور بدنش شد و من در سکوت به جملاتش که با لحنی هیجان زده ولی آروم بیان می شد،گوش دادم:
_منظورم اینه که..فکر می کردم به مشکل بر بخورم ولی امروز با دیدن سرباز هایی که مسئول آموزششون بودم هیجان زده شدم..و ازش لذت بردم..واقعا لذت بردم..
مکثی کرد..
_قبلا هیچ وقت تجربش رو نداشتم ولی امروز از آموزش تمام چیزهایی که توی این سال ها یاد گرفتم،حس خیلی خوبی داشتم..
بوسه ی دیگه ای،این بار روی موهای خیسش گذاشتم:
_تو یکی از بهترین هایی عزیزم..اونا باید به داشتن مربی مثل تو افتخار بکنن..
5 دقیقه دیگه توی وان در سکوت گذشت و بالاخره،با احتیاط بدنش رو جابه جا کردم و برای آبکشی بدنم زیر دوش ایستادم..بک معمولا مدت زمان طولانی تری رو برای ریلکس شدن ماهیچه هاش توی وان میموند و توی این مدت من هم دوش کوتاهی می گرفتم..
در حالی که دمای شیر آب رو تنظیم می کردم،سنگینی نگاهش رو روی بدنم حس می کردم..نیشخندی زدم و شیطنت آمیز لب زدم:
_انگار یکی هوس یه راند دیگه کرده..
صدای تک خنده ی بلندش توی فضای حموم پیچید..چند دقیقه مکث کرد..انگار برای گفتن حرفش تردید داشت،ولی بالاخره گفت:
_چانیول؟!..
در حالی که در بطری شامپو رو باز می کردم جواب دادم:
_جانم؟!..
_چرا راز پشت خالکوبی روی کمرت رو بهم نمیگی؟؟!..
و من چند لحظه بهت زده خشک شدم..همیشه همین طور بود..تا بهش اشاره ای نمی شد من هم اون رو از یاد می بردم ولی وقتی یادم می اومد..یه تلنگر دردناک به گذشته ی قرمز رنگم بود..
نفس عمیقی کشیدم و مایع شامپو رو روی موهام مالیدم تا کف بکنه..سعی کردم با سکوت از جواب دادن به سوالش طرفه برم ولی مثل این که این بار مثل دفعه های قبل قرار نبود با سکوت تموم بشه..
_این خالکوبی..یه مار افعی که دور یه خنجر پیچیده و قیافش جوریه که انگار میخواد آدم رو قورت بده..این چیزی نیست که تو از روی علاقه یا حس خفن بودن روی کمرت پیاده کرده باشی..
موهام رو آب کشیدم و برای چند لحظه ی کوتاه به طرفش برگشتم و نگاهم رو به مردمک های لرزونش خیره کردم..
_اون راز چیزی نیست که ازش خوشت بیاد بکهیون..
_یعنی اینقدر زشت و وحشتناکه که نمیتونی بهم بگی؟؟!..
با قدم های آروم بهش نزدیک شدم و کنار وان زانو زدم..انگشت هام راهشون رو میان موهای خیسش باز کردن و با تردید لب زدم:
_اگه تمامش رو بهت بگم دیگه نمیتونی فراموششون کنی..این خالکوبی برای من یه نفرینه بک..نفرینی از روی اجبار که اون زمان قدرت مقابله باهاش رو نداشتم و تسخیرم کرد..
وقتی لب هاش با نگرانی باز شدن تا حرفی بزنن،انگشتم رو روی لب های سرخ شدش به نشانه ی سکوت کشیدم..
_فقط برای یه مدت بود..یه مدت تقریبا طولانی..ولی بالاخره بهش پیروز شدم و این الان فقط یه یادگاریه..یه یادگاری از اون دوران که اگه میتونستم حتما سعی می کردم محوش کنم..هم از کمرم..هم از خاطرات تو..میتونم بفهمم وقتی بهش نگاه میکنی چقدر میترسی..
چشم های لرزونش پشت پلک های خیسش پنهان شدن..
_اون فقط یه خالکوبیه..ولی چشماش جوریه که انگار زندست و داره نگاهم میکنه..خیلی احمقانس ولی هر دفعه میبینمش یه دردی توی بدنم می پیچیه..یه چیزی شبیه گزیده شدن..انگار که نیشم میزنه..اون....
لب هاش رو به بوسه ای طولانی دعوت کردم و اجازه خروج جملات رو بعدی رو ندادم..این که می دیدم خالکوبی کوفتی پشت کمرم اینقدر باعث ترسش میشه، واقعا برام آزار دهنده بود..ولی کاری ازم برنمی اومد..بارها سعی کردم بودم به یه طریقی پاکش کنم ولی این طلسم تا عمیق ترین لایه های پوستم نفوذ کرده و به استخونم رسیده بود..پاک کردنش غیر ممکن بود..مگر این که با گوشت کمرم خداحافظی می کردم..
و درست 20 دقیقه بعد،در حالی که روی تخت دراز کشیده و به چهره ی سفیدش که برای خواب آماده می شد خیره شده بودم،با خودم فکر کردم،شاید پاک کردن خالکوبی ممکن بود‌‌..ولی میتونستم اتفاقات وحشتناکی که همین خالکوبی باعثش شده بود رو از تاریخ و چرخه ی زمان گذشته حذف کنم؟؟!..

breath🌙Where stories live. Discover now