Part 5

291 101 18
                                    

موقعیت:_جزیره ی ایچئونگدو_
زمان:_21:30 دقیقه ی شب_

Sehun pov

لیوان شیرکاکائوی داغم رو سر کشیدم و بدون توجه به سوختن زبونم،نگاهم رو به مانیتور کامپیوتر و اطلاعات جدیدی که برام ایمیل شده بود،خیره کردم..اسامی تمام 350 سرباز جدید به همراه مشخصاتشون مقابلم بود و دقیقا 1 ساعت بدون خستگی در حال خوندنشون بودم..این روال کارم بود..
قبل از این که سرباز ها به اردوگاه برسن،تمام رزومه و مشخصات شخصیشون رو میخوندم و متناسب با توانایی هایی که داشتن،شخصا براشون برنامه ی آموزشی طراحی می‌ کردم..
همه ی این سرباز ها از بین بهترین ها انتخاب می شدن و با فرستاده شدنشون به اینجا مهارت هاشون ارتقا پیدا می کرد و به عبارت دیگه،تبدیل به یک ابرسرباز می شدن..
جاسوسی،تیر اندازی،هک کردن انواع سیستم و نرم افزار،مهارت های رزمی فوق العاده بالا،همه ی این ها توی 2 سال و به صورت تمرین های سخت و فشرده بهشون آموزش داده می شد..من اون ها رو جوری تعلیم می دادم که تبدیل به یک قاتل و مجرم حرفه ای بشن..
کمی ترسناکه ولی اینجور آدم ها،در واقع مغزشون بیشتر و بهتر از هر کسی کار میکنه..اون ها یک نقشه ی فوق العاده بی نقص برای خرابکاری میکشن و وقتی کارشون تموم شد،بوووم..با یک حقه و نقشه ی پشتیبان از دست پلیس‌ فرار میکنن..
قدم اول برای دستگیری اینجور قاتل و مجرم ها،اینه که مثل خودشون فکر بکنید..و اون موقعست که یک قدم به گرفتنشون نزدیک میشید..وقتی پلیس بتونه مثل یک مجرم به قضیه نگاه بکنه،حل کردن معما دیگه کار سختی نیست..
من هم همینطور بودم..تمام این 19 سال مثل یک قاتل و مجرم زندگی کردم و نفس کشیدم..نه نه..من یه چیز بدتر از این ها بودم..یه هیولا..
نفس عمیقی کشیدم و با خوندن مشخصات آخرین سرباز و به خاطر سپردن چهره اش،بالاخره چشم خشک شدم رو از مانیتور برداشتم..اعتراف میکنم بیشتر اوقات این شرایط برام غیر قابل تحمل بود..و درست زمانی که کاسه ی صبرم لبریز می شد و آماده ی خراب کردن همه چیز بودم،خاطرات گذشتم واقعیت رو با خشونت توی صورتم می کوبیدن و بهم می فهموندن تنها مقصر تمام این اتفاقات خودمم..و حق اعتراض هم ندارم..
نگاهی به لیست مربی ها انداختم..انگار قرار بود 2 مربی جدید به اردوگاه اضافه بشن و تنها چیزی که ازشون نوشته شده،همین بود..چند دقیقه با تعجب کل لیست رو از نظر گذروندم ولی اسمشون ثبت نشده بود..
شانه ای بالا انداختم و از روی صندلی بلند شدم..زیاد هم مهم نبود..به هر حال تا 3 روز دیگه سرباز ها و مربی ها به اردوگاه میومدن و اون موقع میتونستیم با هم آشنا بشیم..
با به یاد آوردن این که جونگهو هم تا 3 روز دیگه به اردوگاه برمیگرده،ضعف رفتن دلم رو حس کردم..دلم برای اون وروجک لعنتی به شدت تنگ شده بود..
نگاهی به نمایشگر دوربین ها و ردیاب های که اطراف اردوگاه _به دلایل امنیتی_ کار گذاشته شده بود،انداختم و با ندیدن علامت یا تصویر مشکوکی،تصمیم گرفتم امشب زودتر از همیشه به اتاقم برم..
درد خفیفی توی عضلات بدنم می پیچید و باعثش نشستن طولانی مدت کف بالکن برج متروکه ی گوشه ی اردوگاه بود..آرامش عجیبی که بالای اون برج من رو به خلسه ای طولانی مدت برد،به شدت اعتیاد آور بود..
یه دوش آب گرم میتونست کمکم کنه،ولی هنوز درب آهنی اتاق کنترل رو به طور کامل نبسته بودم که با بلند شدن صدای آژیر ردیاب ها،با تعجب دوباره وارد اتاق شدم و نگاهی به نمایشگر دوربین ها انداختم..
ردیاب ها ورود 2 فرد ناشناس به محدوده ی اردوگاه رو نشون می دادن و از طریق‌ دوربین های دید در شب،می تونستم ببینمشون..
یکیشون قد بلندی داشت و سعی داشت با وارد کردن ضربه های بی فایده به دروازه ی آهنگی ورودی، بازش کنه و نفر دوم بی حرکت و دست به سینه ایستاده و انگار به تلاش های بیهوده ی فرد بلند قد نیشخند میزد..
صدای آژیر ردیاب رو قطع کردم..در حالی که به کلت مشکی رنگ روی میز چنگ میزدم،صدای میکروفون دوربین رو بالا بردم و بعد از چند لحظه صداشون به گوشم رسید:
-چرا مثل آدم های متمدن یه جا ساکت نمی مونی تا خودش لطف کنه و در رو برامون باز کنه؟؟..
-اون اگه چیزی از تمدن و لطف کردن سرش می شد خودش رو 4 سال توی این جهنم دره زندانی نمیکرد..منم دق نمی داد..مطمئنم الان داره از توی یکی از این دوربین ها ما رو می بینه و به ریش نداشتمون میخنده..
-اگه ما رو ببینه پیش دیگه مشکلی نیست..یه جا وایسا و به خاطر خدا..نمیتونی با لگد زدن این در غولپیکر رو باز کنی..
-غر نزن عزیزم..بالاخره یه جوری باید بهش بفمونیم اینجاییم..
صدای بم و طرز حرف زدن فرد بلند قد،به شدت برام آشنا بود ولی هنوز به طور‌ کامل حدسیاتم‌ رو توی ذهنم به صف نکشیده بودم که با چرخیدن صورت اون مرد به طرف دوربین و دیدن چهره ای که مدت ها میشد از ذهنم پاک شده بود،دهنم با بهت نیمه باز موند..امکان نداشت..
انتظار دیدن هر کسی رو داشتم به جز اون..اون موجود پر سر و صدا و به طرز خیلی عجیبی دوست داشتنی که دقیقا از همون لحظه ای که پام رو به این تبعیدگاه گذاشتم،فراموشش کردم..فراموش کردم؟!..خدایا..چطور تونستم؟؟!..
صدای فریاد بلندش از طریق‌ میکروفون توی اتاق پیچید و من با نگاهی دلتنگ،بدون این که حتی پلک بزنم،به صورت شاکی و کلافش از پشت مانیتور خیره شدم..
-یاااا اوه سهون..این در لعنتی رو باز کن..میدونم داری ما رو میبینی..این کوفتی رو باز کن..همین الان..
اسلحه ی مشکی رنگ رو روی صندلی رها کردم و بدون تعلل،با قدم های بلند به سمت حیاط وسیع اردوگاه دویدم..هیجان و شادی کوچیکی که توی قلبم مثل بمب منفجر شده بود،انرژی رو به پاهام تزریق می کرد و باعث می شد هر لحظه با سرعت بیشتری محوطه ی بسیار بزرگ اردوگاه رو پشت سر بذارم..
بالاخره بعد از چند لحظه و با رسیدن به دروازه ی آهنی،سرعتم رو کم کردم و قبل از این دستم به سمت قفل الکترونیکی بره،مکثی کردم..میان هیجانی که به طور ناگهانی به قلبم وارد شده بود،به این فکر افتادم چطور بعد از 4 سال بدون عذاب وجدان به صورت جذابش نگاه کنم؟..با شناختی که ازش داشتم اگه یه مشت پای چشم معیوبم نکاره،کلی شانس آوردم..
البته امیدوار بودم توی این مدت از لحاظ اخلاقی تغییر کرده باشه..نمیتونستم 3 روز دیگه با یه کبودی زیر چشمم مقابل سربازای جدید بایستم..هر چند با وجود ماسک زیاد مشخص نمی شد..
با تردید دستی به زخم صورتم کشیدم..بهتر نبود ماسکم رو میزدم؟..اگه بعد از 4 سال این صورت وحشتناک رو می دید و نگاه براق چشم های درشتش کدر می شدن چی؟..
با لگد محکم دیگه ای‌ که به دروازه خورد،تردید رو کنار گذاشتم و قفل رو فعال کردم..در حالی که در به دو طرف باز می شد،نگاه تیز و مشتاقم به روبه رو دوخته و دست هام با هیجان مشت شدن..با ظاهر شدن هیکل و به خصوص صورت کلافش،نفسم رو با استرس حبس کردم و به نگاه دلتنگم اجازه ی چرخیدن روی چهره ی جذابش رو دادم..
شوکه شدنش رو به وضوح حس می کردم..انگار انتظار نداشت من به این سرعت واکنش نشون بدم..کمی ورزیده تر از آخرین باری که دیدمش شده بود و چیزی که به شدت توجهم رو به خودش جلب کرد،ترکیب موهای جو گندمی و چهره ی فوق العادش بود..چرا اینقدر بهش میومد؟؟!..
نگاه مبهوتش رو می دیدم که روی کل هیکل و به خصوص صورتم می گشت..حتما از دیدن وضعیتی که برای خودم درست کرده بود به شدت شوکه و نگران شده بود ولی من نمیتونستم دست از خیره شدن به چشم های درشتش بردارم..چرا توی همین چند ثانیه حس می کردم محبتی که توی نگاه همیشه مهربونش نسبت به من موج میزد،بیشتر از قبل شده بود؟؟!..چرا حس می کردم با وجود بی وفایی و بی تفاوتی من در این 4 سال ،هنوز هم دوستم داره؟!..
وقتی قدمی به جلو گذاشت و اسمم رو زمزمه کرد، بدون این که کنترلی روی خودم داشته باشم،دست هام به دور شانه هاش حلقه و سرم جایی میان کتف و گردنش پنهان شد..چقدر دلتنگ گرمای این آغوش و عطر خنکش بودم..وقتی یکی از دست هاش با تردید به دور کمرم حلقه شد،با وجود بغض وحشتناکی که در حال خراش دادن گلوم بود،زمزمه کردم:
-چانیول هیونگ..
-سهون..
واقعا نمیدونم چطوری تونستم فراموشش کنم..نقش چانیول به عنوان یک حامی و برادر به قدری توی گذشتم پر رنگ بود که زمانی حتی تصور نبودنش من رو به شدت وحشت زده می کرد..ولی حالا به مدت 4 سال به کلی از ذهنم همیشه آشفته و افکارم محو شد!!..
این یک نشانه ی خطرناک برای من بود..این که زندگی کردن در گذشته چقدر ممکنه توی حال و آینده ی مبهمی که پیش رو داشتم تاثیر گذاشته باشه‌..
ازش جدا شدم و یک بار دیگه نگاهی به صورت همچنان مبهوتش انداختم..چقدر دلم براش تنگ شده بود.‌.
سرم رو چرخوندم و این بار نگاه هیجان زدم روی شخصی که چند لحظه ای می شد سکوت کرده بود،خیره شد..همسر هیونگ و البته دوستی که همیشه به داشتنش افتخار می‌ کردم..باعث شرمندگی بود ولی کابوس های وحشتناک و غم و اندوهی که این مدت گرفتارش شده بودم،حتی به وفادار ترین دوستم هم رحم نکرده بودن..
-بکهیون..
لبخند درخشان و صورت سفیدش به راحتی انرژی و شادی رو بهم منتقل می کرد و این نشون می داد هنوز هم همون پسر دوست داشتنی و خوش خنده ی قبله..
بدون این که حرفی بزنه،دستاش رو به دور گردنم حلقه کرد و آغوشی که بهم هدیه داد،آرامش رو به تک تک سلول های بدنم تزریق کرد..

breath🌙Where stories live. Discover now