Part 15

365 96 61
                                    


موقعیت:اردوگاه ایچئونگدو_ساختمان اصلی_دفتر فرمانده_
زمان:_21:34 دقیقه ی شب_

Jongin pov

نفس عمیقی کشیدم تا بتونم کمی حس اشتیاق فوران کرده توی بدنم رو آروم کنم..حدود ۵ دقیقه بود که روبه روی دری که کلمه‌ ی "دفتر فرمانده" روش حک شده،ایستاده و مردد بودم..
"برم تو یعنی؟..اگه دیر کرده باشم چی؟"
دستام رو با کلافگی مشت کردم و نگاهی به راهروی خالی و به دور از سر و صدای طبقه ی سوم انداختم..
خودرگیری عجیبی به جونم افتاده بود..صادقانه نمیتونم باور کنم پرونده ای که خیلی شیک بهش گند زدم،بیوفته زیر دست اون و خودم هم بشم همکارش..فرمانده پارک ناخواسته،من رو دقیقا توی دهن اون موجود به شدت جذاب هل داده بود و گوشه ای از ذهنم یادداشت کردم که اگر زنده موندم و برگشتم حتما ازش تشکر کنم..میگم اگه زنده موندم،چون فرمانده اوه از نقشه هایی که براش کشیدم خبر نداشت و در بهترین حالت اگه لو می رفتم،با یه ضربه ی اون باتوم مشکی رنگ که علاقه ی عجیبی بهش داشت،یک راست من رو میفرستاد اون دنیا..برای یک لحظه یه سوال توی بخش تاریک شده ی مغزم چشمک زد..
"فکر میکنی ارزشش رو داره؟.."
و اون موجود فضول و لجباز درونم که از لحظه ی دیدن اون مرد با فکی باز در حال ستایشش بود و حتی نمیدونستم از کجا سر و کلش پیدا شده،لگدی به زمین کوبید و فریاد زد:" داره..اون ارزشش رو داره.."
علت این حس عجیب رو نمیدونستم و نمیخواستم دنبالش بگردم..به موقعش می فهمیدم..
فعلا،باید می رفتم داخل..نمی شد ریسک یه تنبیه دیگه رو به جون خرید..پس در یک حرکت ناگهانی قبل از که پشیمون بشم،سه تقه ی کوتاه به در کوبیدم و وقتی صدای بم و عمیقش اجازه ی ورود داد، با قدم هایی آروم وارد شدم..
در همون نگاه اول متوجه شدم که دکور اتاق کمی تغییر کرده..میز و صندلی و شیشه های نو و آینه ی بلند و قدی اتاق که دیگه ازش خبری نبود..
نفسی گرفتم و چشم های مشتاقم،هیکل ورزیدش که پشت به من و ورودی بالکن ایستاده و در حال مطالعه چیزی بود رو شکار کردن..حالا علت قد بلند و درشتی جسمش رو میدونستم..اون یه رگ روسی داشت و همین جذابیتش رو در نظرم بیشتر می کرد..
چند دقیقه در سکوت گذشت و اون بدون این که به سمت من برگرده،اجازه داد عطر سردش مهمون ریه هام بشن و بالاخره به طرف میز کارش به راه افتاد..
_میتونی بشینی..
به کاناپه های گوشه ی اتاق اشاره کرد و وقتی با مکثی کوتاه به طرفشون راه افتادم،پرونده و نیمی از کاغذهای روی میزش رو برداشت و درست رو به روی من نشست..
"حتی تو این موقعیت هم ماسک؟..واقعا؟.."
نفس کلافه ای کشیدم و سعی کردم توجهی نکنم ولی واقعا ندیدن فیس کامل صورتش اعصابم رو بهم می ریخت..وقتی کاغذهای توی دستش رو روی میز کوتاه مقابلش گذاشت و شروع به ورق زدن کرد،سعی کردم حرکت چشم های فضولم روی انگشت های کشیده و سفید دستش رو کنترل کنم تا توجهش رو جلب نکنه..به شدت حواس جمع و باهوش بود و از اونجایی که چند بار در حالی که داشتم دیدش میزدم مچم رو گرفته و از خجالتم در اومده بود،کاملا میدونستم که از این کارم متنفره ولی خب‌ این چیزی نبود که دست خودم باشه..و از طرف دیگه نمیتونستم انکار کنم که از عصبانی کردنش لذت میبردم..
"آه..پس آرمان ها و عقاید سفت و سختت کجا قایم شدن سرگرد کیم؟!.رسما داری عقلت رو از دست میدی.."
همیشه از ارتباط برقرار کردن با دیگران فراری بودم و همون چندتا دوست انگشت شماری هم که داشتم خودشون برای دوستی پا پیش گذاشته بودن..نه این که نتونم،فقط تنهایی رو دوست داشتم و این دقیقا اولین باری بود که سعی می‌کردم به کسی نزدیک بشم و پیش خودم اعتراف می کردم که دارم لذت میبرم..
نگاهم رو صورتش دقیق شد..تنها حسی که از تمام هیکل و چهره ی پنهان شده ی پشت ماسکش ساطع میشد سردی و بی میلی بود و این یعنی فاجعه..یعنی چه مشکلاتی رو پشت سر گذاشته که به این مرحله ی "فقط نفس بکش تا بگذره" رسیده بود؟!..
وقتی نفس عمیقی کشید و ورق زدن رو متوقف کرد،سرش رو بالا گرفت و با صدایی جدی گفت:
_روند پرونده رو برام خلاصه کن..
آب دهنم رو قورت دادم و صاف نشستم..وقتش بود بهش نشون بدم احمق نیستم..
_تو مرحله ی اول وقتی پرونده به بخش ما منتقل شد،گفتن با یه قاتل و قاچاقچی حرفه ای اعضای بدن طرف هستیم..ابدا هیچ اسمی از هیچ نوع دیسک یا احتمال وجود یا خرید و فروشش چیزی به ما نگفتن..در عرض دو هفته تونستیم از طریق ۲ شاهد و البته دوربین های مداربسته ی فروشگاهی که آخرین لحظات ناپدید شدن یکی از قربانی ها رو ضبط کرده بود،شناسایی و تحت تعقیب قرارش بدیم..مظنون مردی 37 ساله به اسم پارک جون شیک ملقب به "جون هاک" بود که تا به اون لحظه مرتکب 34 فقره قتل و 24 مورد قاچاق اعضای بدن و بیش از 16 مورد فروش اموال و اطلاعات دولتی و سیاسی شده و بیش از 6 سال بود که تحت تعقیب پلیس فدرال و اینترپل بود..3 هفته طول کشید تا بتونیم محل اختفاش رو پیدا کنیم و من..من...
سری تکون داد و با لحنی بی اهمیت گفت:
_کشتیش..
_بله..قربان..
سرم رو پایین انداختم:
_به ما تاکید کرده بودن که زنده میخوانش ولی این چیزی نبود که دست من باشه..
صدای تک خند تمسخر آمیزش به گوشم رسید:
_یه پلیس احساساتی..این افتضاحه..
کلافه از لحن تحقیر آمیزش اخمی کردم:
_اون مرد 3 تا بچه رو به بدترین شکل ممکن به قتل رسونده بود..هر کس دیگه ای جای من بود همین کار رو میکرد..
نوچ بلندی گفت و انگشتای بلندش طوری میون موهای لختش فرو رفتن که یک لحظه مات موندم..چرا هر حرکتش باعث مبهوت شدنم می شد؟..
_ببین وقتی نتونی بین احساسات شخصی و شغلت مرز بذاری یعنی ضعیفی..وقتی احساس کنترل فکر و بدن رو به دست بگیره هیچ کاری به سر انجام درست نمیرسه..میتونستی با دستگیر کردنش کاری کنی تا آخر عمرش عذاب بکشه..میتونستی کاری کنی هر روز آرزوی مرگ کنه..ولی تو با کشتنش فقط یه مرگ راحت رو بهش هدیه دادی..از اون گذشته،اون بچه ها اولین کسایی نبودن کشته بود..
سکوت کردم و با خیره شدن به نگاه آرومش سعی داشتم منطق پنهان شده پشت کلماتش رو بفهمم..اونقدر درباره ی کشتن و عذاب کشیدن یک انسان راحت حرف میزد که کمی باعث ترسم می شد..یعنی توی این 20 سال، چند نفر به دستش کشته یا شکنجه شده بودن؟..چند نفر زیر دستش لب به اعتراف باز کرده بودن؟..
و درست قبل از این که دهنم رو باز کنم و همین سوال رو ازش بپرسم،در اتاق باز شد و مربی پارک،مربی بیون و معاون فرمانده با سر و صدا وارد شدن..
به احترامشون ایستادم و لبخندی که مربی بیون با خوش رویی به طرفم زد رو جواب دادم..خیره به مربی پارک که با خنده دستش رو دور گردن فرمانده حلقه کرد،دوباره نشستم و اونا بدون توجه به من، درباره ی اتفاقات روزشون صحبت می کردن و گاهی می خندیدن که باعث شد معذب کمی تو کاناپه ی تک نفره جمع بشم..کاملا واضح بود که توی جمعشون جایی ندارم و درست زمانی که دیگه واقعا تصمیم گرفته بودم برم،برای یه لحظه نگاهم به نگاه فرمانده گره خورد که دست به سینه نشسته و به من خیره شده بود..جنس نگاهش انگار‌ کمی متفاوت و آمیخته با کنجکاوی بود‌..توی این چند مدت،این دومین باری بود که متفاوت نگاهم می کرد..بار اول با تحسین و این بار...که البته این نگاه کنجکاو زیاد طولانی نشد و با جمله ای مربی پارک گفت،اخمی کرد و تند جواب داد:
_سهونا..چرا ماسکت رو برنمیداری؟..
_راحتم..
ورق های روی میز رو تند جا به جا کرد و برگه ای که خودم روی اون خلاصه ی پرونده رو نوشته بودم بیرون کشید..پس خونده بود و دوباره ازم خواست براش توضیح بدم؟..درکش نمی‌کردم..
_فرمانده پارک توی توضیحات پرونده تاکید کرده که هیچکس به غیر از من از روند پرونده اطلاعی نداشته باشه ولی من میخوام با هم حلش کنیم..باید دیسکی که حاوی اطلاعات سیاسی و محرمانه ی خاصیه،طی یک عملیات تحویل رئیس کل بدیم و از اونجایی که مجرم پرونده تنها کسی بود که از جای اون خبر داشت و الان به لطف سرباز کیم عازم اون دنیا شده،کارمون یه مقدار سخته..
نیم نگاه عجیبی به منی که با جمله ی آخرش لب گزیده بودم،انداخت و برگه ای که حاوی اطلاعات شخصی پارک جون شیک بود،بیرون کشید و به طرف مربی بیون گرفت..
_پارک جون شیک ملقب به جون هاک..بازرس پرونده تمام اطلاعاتی که از زندگیش پیدا کرده رو توی همین برگه پیاده کرده ولی من چیز بیشتری میخوام..با کی رفت و آمد می کرده،پاتوق ها و محل های خوشگذرونی،ازدواج،دوست ها و افرادی که حتی در حد یک سلام کردن میشناختنش..بینشون حتما سر نخی هست که میدونم میتونی پیداش کنی..
_اطاعت قربان..
_فرمانده پارک و رئیس کل عصبانی نمیشن اگه بفهمن ما رو هم به روند پرونده اضافه کردین؟..
سوال معاون فرمانده باعث شد تا همه ی ما با کنجکاوی به فرمانده اوه که به پشتی کاناپه تکیه داده و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد،چشم بدوزیم..
صدای نیشخند کوتاهش از پشت ماسک بیرون پرید و با بیخیالی گفت:
_احتمالا..ولی به نظرت من کسی هستم که بهشون اهمیت بدم؟!..
لب هام رو بهم فشردم تا کلمه ی "فاک" که تحت تاثیر ژست نشستن و میزان جذابیتش تو ذهنم فریاد زده بودم،از دهنم فرار نکنه و هیجان عجیبی از میزان شجاعت و گستاخیش تو دلم پیچید..
یه آدم مرموز،شجاع،یه نگاه آبی رنگ،کمی نقص در کنترل خشم به اضافه ی عطر خنک میخک..کسی هست که نخواد دنبالش بیوفته؟!..
وقتی خم شد و پرونده رو بست،کمی جا به جا شدم و قبل از این که بتونم سوالم رو بپرسم گفت:
_فعلا تا وقتی بکهیون چیزی پیدا کنه کاری از دستمون برنمیاد..بعد از این که اطلاعات به دستمون رسید دست به کار میشیم..
"چی؟!..همین؟!!"
_قربان..
سریع گفتم و اون در حالی نیم خیز شده بود،بهم نگاه کرد..
_هیچ اطلاعاتی از دیسک در اختیارمون نیست؟..ممکنه جایی برای فروش و انتقال گذاشته باشنش..خیلی از اطلاعات سیاسی و فوق سری تو سایت های دارک وب و دیپ وب یا بازار سیاه نمایش داده میشن..احتمال داره صاحب فعلی چنین کار.....
_اون دیسک چیزی نیست که بشه فروختش..
ابروهام از تعجب بالا پرید..این که نذاشت باقی حرفم رو بزنم اصلا برام مهم نبود ولی جمله ی عجیب و دو پهلویی رو برای قطع کردن حرفم به کار برد..
_اطلاعاتی درباره ی اون دیسک دارید؟!..
احتمالی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم و شاهد خیره شدن دوباره ی نگاهش به خودم بودم..لحنم ناخوداگاه شکاک بود و انگار زیاد خوشش نیومد..
_فعلا نه..اشخاصی که پشت این ماموریتن شخص رئیس جمهور و رئیس کل دایره ی جنایی کشور هستن..همین ثابت میکنه اون دیسک خاص تر از چیزیه که بسه تصورش رو کرد و به اشتراک گذاشتنش توی بازار سیاه یا سایت ها مخرب،به این سادگی ها نیست..
با این که هنوز قانع نشده بودم،سکوت کردم و فرمانده اوه بعد از نیم نگاهی به مربی پارک،به طرف مربی بیون چرخید:
_هر چه زودتر پیداش کن تا بتونیم شروع کنیم..عجله و تاکید خاصی روی پیدا شدن این دیسک شده..بیشتر از 1 هفته طول نکشه..
با قدم های بلند به سمت بالکن به راه افتاد و در همون بین گفت:
_چانیول تو بمون..بقیه میتونید برید..
"خیلی شیک بیرونمون کرد.."
آه خفیفی کشیدم و با این که هنوز سوال های زیادی داشتم،بعد از احترام نظامی،از اتاق خارج شدم و تصمیم گرفتم محوطه ی وسیع اردوگاه رو قدم بزنم..
یه چیزی وسط این پرونده بود که آزارم میداد و حتی نمیدونستم چیه..و تجربه نشون داده که وقتی میفهمم که یا کار از کار گذشته یا قراره حسابی اعصابم رو بهم بریزه...


Sehun Pov

نفس عمیقی کشیدم و به صدای قدم های چانیول که بعد از رفتن بچه ها،به طرف بالکن می اومد گوش دادم..باد سردی که شب ها توی جزیره وزیدن می گرفت میتونست خیلی راحت یه سرماخوردگی شدید رو به جون هر‌کسی بندازه ولی من و چان؟..شاید یکی از فایده های این مصیبت همین مقاومت بدنی بالا بود..
وقتی کنارم ایستاد و اون هم مثل من به به برگ درخت ها که با هر وزش تکون میخوردن خیره شد،چشمام رو بستم و روی صدای ضربان قلبش تمرکز کردم..
زمانی رو یادم میاد که این صدا _بعد از صدای پدرم_ تنها چیزی بود که میتونست کمی حس امنیت رو به وجودم تزریق کنه..
ما فقط دوتا بچه میان گردابی از خون بودیم و جز هم دیگه کسی رو نداشتیم..کسی نبود تا شب،بعد از هر عذاب و شکنجه ای که رومون پیاده میشد،بغلمون کنه یا حتی زخم های دردناکمون رو التیام بده..فقط خودمون بودیم..خودمون یاد گرفتیم برای هم دیگه مرهم باشیم و به هر قیمتی از هم دیگه محافظت کنیم..
_کیم جونگین ممکنه دردسر ساز باشه..
چشم های درشت و براقش رو روی صورتم زوم کرد:
_باهوش و نکته بینه و اگه مراقب نباشیم ممکنه رازمون رو بفهمه..هر چند که من تا حدودی با این قضیه مشکل ندارم ولی بکهیون هیونگ....
تند شدن ضربانش بهم فهموند این مسئله بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم براش نگران کنندست..
به طرفش چرخیدم و دستش رو گرفتم:
_تا حد امکان سعی میکنم جلوش رو بگیرم ولی هیونگ..اگه موقعيتی پیش اومد که همه چیز در خطر بود،باید خودت بهش بگی..قبل از این که خودش متوجه بشه و همه چیز بهم بریزه..
دست های قدرتمندش می لرزید و میتونستم ببینم که کاملا آشفته شده..حق داشت..این زندگی و مهم تر از همه بکهیون رو بعد از یک دهه شکنجه ی عذاب آور به دست آورده بود و نمیتونست بزاره همه چیز از دست بره..
ممکن بود با برملا شدن گذشته بکهیون رو از دست بده و این تا سر حد مرگ میترسوندش..البته گذشتمون..با این تفاوت که اهمیت چندانی برای من نداشت..بالاخره روزی می رسید که باید تاوان گناهانم رو پس می دادم..و عجیب حس میکردم اون روز نزدیکه..



breath🌙Where stories live. Discover now