Part 1

1.2K 163 24
                                    

_موقعیت:_کره ی جنوبی_جزیره ی ایچئونگدو*
_زمان:_ 3:55 دقیقه ی بامداد

چشماش با وحشت باز شدن و صدای فریاد کوتاهش توی اتاق نیمه تاریک پیچید..در حالی که روی تخت نشسته و صدای نفس های بلندش،سکوت خسته کننده ی اطرافش رو از بین می برد،ملافه ی نازک میان انگشتانش مچاله و بعد از چند لحظه به کناری پرت شد..
مغزش به سرعت شروع به کار کرد و فقط چند ثانیه کافی بود تا بفهمه همون کابوس همیشگی دوباره حسرت یک شب خواب آروم رو به دلش گذاشته بود..
دوباره نیمه های شب،با خباثت راهش رو میان رویا و ذهن بیدارش پیدا کرده و تا حد مرگ آزارش داده بود..
اما کابوس؟..یا خاطرات خاک خورده ی گذشته که به شکل طنابی محکم و کلفت به دور گردنش،در حال خفه کردنش بود؟..
نفس عمیقی کشید و بلند شد..با پاها و بدن لرزونی که هنوز بعد از این همه مدت،به این مزاحم همیشگی عادت نکرده و وا داده بودن،به طرف سرویس بهداشتی کوچیک اتاقش قدم برداشت..
مقابل آینه ایستاد و چند مشت آب سرد به صورت رنگ پریدش پاشید..
برخورد آب سرد با پوست داغ کرده ی صورتش،شوک و لرز بدی رو به اندامش‌انداخت..اما مهم نبود..اصلا مهم نبود..
توی سکوتی که تنها شکنندش،صدای چکه ی قطرات آب از صورت و برخوردش با سینک سرامیکی و سفید رنگ بود،به چهره اش خیره شد..
هر بار که مقابل آینه قرار میگرفت و اون صورت رو می دید،بیشتر از خودش منزجر می شد..
از اون صورت متنفر بود..از اون پوست سفید،لب های کوچیک سرخ،بینی کشیده و چونه ی تیز،اون زخم بد ترکیب سمت راست و از همه بدتر،از اون چشم سفید شده متنفر بود..
اینطوری بیشتر شبیه خودش بود..شبیه یک هیولا..
اون زخم و چشم معیوب شده،چقدر خوب واقعیت و خاطرات گذشته رو توی سرش می کوبیدن..
گذشته و خاطراتی که چیزی نبودن جز خشم،انتقام و کشتار،غم و اشک و عشقی که در نهایت نا امیدی به خاکستر تبدیل شد..
از سرویس بیرون اومد و روی کاناپه ی ساده و طوسی رنگ مقابل بالکن بزرگ اتاق نشست..باد سردی که از میان در نیمه باز و پرده ی حریر به داخل می وزید،با لطافت روی پوست داغش می نشست و کمی آرومش می‌ کرد..
ساعت روی پاتختی 4 صبح رو نشون می داد و این یعنی باز هم خبری از خواب راحت نبود..یعنی باز هم باید با یک چشم سرخ شده و نیم دایره ی کبود زیرش،مقابل جونگهو و سرباز ها می ایستاد و مراسم صبحگاهی رو انجام می داد..
جونگهو؟‌‌.. آه اون بچه..حتما باز هم با دیدن وضعیت بدون تغییر و دردناک فرمانده ی مورد علاقه اش،قلب مهربونش تیر می کشید و چشمای خوش رنگ و براقش غمگین می شدن..
کاری نمیتونست بکنه..هیچ کاری ازش بر‌نمی اومد..
گذشته ی پیچیدش،خاطرات و تلخ و شیرینش،اتفاقات عجیب و احساسات سرکوب شده اش،خیال ترک کردنش رو نداشتن..
مثل خوره به رگای قلب و سلول های مغزش چسبیده بودن و شیره ی جونش رو می‌کشیدن..
چی می شد اگه سال ها قبل به جای اون شکنجه ی وحشتناک و معیوب کردن نیمی از وجودش،حافظش رو پاک می کردن؟..اینطوری همه چیز رو فراموش می کرد..
اون کشتار ها،پرونده ها،مدال های رنگارنگ و افتخارات دروغی..و اون زیبای تکرار نشدنی..
تپش های قلبش کند شدن..نفس هاش به شمارش افتادن و چشم معیوب شده شروع به تیر کشیدن کرد..
هر بار به یاد آوردن تنها نقطه ی امید و روشن زندگیش که حالا وجود نداشت،کاری با ذهن و قلب خستش می‌ کرد که اون لحظه فقط توانایی فکر کردن به مرگ رو داشت..
می تونست فراموشش کنه؟..اون خنده های آروم،عطر شیرینش،حرف های عاشقانش،خاطرات قشنگش،چشماش...چشماش...
فراموش کردنشون یعنی جنون..یعنی به آخر خط رسیدن..تنها چیزی که براش مونده بود همین خاطرات بودن..اگه این ها رو هم از دست می داد،نمی تونست زنده بمونه..
نفس عمیقی کشید و نگاه آبی رنگ تک چشم سالمش،به آسمان و چند ستاره ی درخشنده،که از میان در نیمه باز بالکن و شاخه های پر برگ درخت سرو اعلام حضور می کردن،دوخته شد..
هر روز بیشتر از قبل شکل یک ربات می شد..مثل یک ربات غذا می خورد،به سرباز ها آموزش‌‌ می داد،گاهی ماموریت های کوچیک و بی ارزش بهش سپرده می شد و در آخر از درد کشنده ای که خاطرات و گناهان غیر قابل بخشش گذشتش به قلبش وارد‌‌ می کردن،نمی خوابید..و این چرخه ی آزار دهنده هر روز و هر ساعت تکرار می شد..
حتی آخرین باری که حس آسودگی و کمی شادی داشت رو به یاد نمی آورد..
4 سال از تمام اون اتفاقات وحشتناک می گذشت..4 سالی که در نظرش اندازه ی 4 قرن گذشته بود..
با صدای زنگ بلند و تکان دهنده ای که توی این اردوگاه با عنوان زنگ بیدار باش ازش یاد می شد،حرکتی به بدن خشک شده اش داد و پلکی زد..
لباس فرم مشکی رنگ رو از روی رخت آویز کوچیک گوشه ی اتاق برداشت و مشغول پوشیدنش شد..
حتی دیگه از پوشیدن این لباس هم بیزار بود..پوتین های مشکی،شلوار تیره رنگی که به خوبی لگن و پاهای ورزیدش رو قاب‌‌ می‌ گرفتن و تیشرت آستین کوتاه مشکی که آرم نظامی و درجه ی فرماندهی روی اون حک شده بود..
باتوم بلند و سنگین رو به گیره ی مخصوص کمربندش وصل کرد و مقابل آینه ی بزرگ و قدی اتاق ایستاد..دستی به موهای به رنگ شبش، که مثل همیشه روی پیشونی سفیدش پخش شده بودن،کشید و از میز کنار آینه، ماسک مشکی رنگ رو برداشت..
ماسکی که در تمام این 4 سال دوست و پنهان کننده ی نیمه ی زشت صورتش بود..
ماسک رو به روی صورتش تنظیم کرد و با پوشیده شدن اون زخم و چشم معیوب،نفس آرومی کشید..اینجوری کمی قابل تحمل می شد..حداقل برای خودش..
در قهوه ای رنگ اتاق پشت سرش بسته شد و این سرامیک های راهروی بزرگ طبقه ی سوم بود که پذیرای قدم های محکم و استوار فرمانده ی پایگاه بودن..
تکاپو و عجله ی سرباز ها رو برای هر چه سریع تر رسیدن به محوطه ی اصلی پایگاه رو به خوبی حس می کرد و این نوعی قدرت به رگ هاش تزریق می کرد‌..
حس این که اونقدر جدیت و خشمش برای اون ها وهم آوره که تمام سعیشون رو میکنن قبل از اون حاضر بشن و سر صف ورزش صبحگاهی بایستن..
وقتی از در ورودی بزرگ ساختمان خارج شد،تمام 350 سرباز اردوگاه با لباس فرم و حالتی آماده باش،به صف ایستاده بودن..
2 سالی که توی این‌ پایگاه و زیر دست این فرمانده ی سختگیر و خشن آموزش دیده بودن،مرتب و منظم بودن در هر شرایطی رو به خوبی بهشون یاد داده بود..
سحر خیز بودن،آماده بودن برای هر اتفاق و شرایط،سخت کوشی،صبر و تحمل و قدرت بدنی فوق العاده بالا،مطیع و فرمان برداری و تابع قوانین پایگاه بودن،جز خط قرمز های فرمانده ی خشن و البته بسیار مرموز این قرارگاه بود..
فرمانده "اوه سهون" کسی نبود که به راحتی از گناه فرد خطاکار بگذره..
حتی یادآوری تنبیه های وحشتناک و طاقت فرسایی که فرمانده برای سرباز های ضعیف یا شکننده ی قوانین ترتیب می داد،مو به تنشون سیخ می کرد و همین باعث می شد سعی کنن به طور کامل مطیع باشن،توانایی هاشون رو ارتقا بدن،و صد البته پا روی دم این اژدهای خفته نذارن..
فرمانده ی‌ مقتدر پایگاه،حتی با وجود یک چشم بینا،نگاه نافذ و تیزی‌ داشت و کوچیک ترین خطا یا حرکتی از زیر دستش در نمی رفت..مثل همین الان که نگاه آنالیزگرش برای چند لحظه روی جمعیت مقابلش چرخید و بعد حس رضایت کم رنگی توی نگاه بی روحش ظاهر شد..
جمله ی "صبح بخیر فرمانده" با صدای بلندی در تمام پایگاه و جنگل پر درختی که محاصرش کرده بود، پیچید و بعد از اون احترام نظامی که تک تک سرباز ها اون رو لایق این فرمانده ی خشن اما باهوش می دونست..
فقط چند لحظه طول کشید تا پسری با قد متوسط و چهره ای خندان و درخشان،مثل همیشه مقابل فرمانده ظاهر بشه و با تعظیمو لبخندی بی ریا، صبح بخیر بگه..
حس نشاط و سر زندگی،چیزی بود که هیچ وقت از این پسر جدا نمی شد..
برق چشم های عسلی رنگ این پسرک، یکی از معدود چیز هایی بود که کمی حس آرامش به تن خسته ی فرمانده ی افسرده می داد..
جوری که همیشه با حسی ترکیب شده با تحسین،شیفتگی و علاقه ای برادرانه بهش خیره می شد،باعث می شد حس کنه هنوز زندست..
پلکی زد و با حرکت سر اشاره کرد تا ورزش صبحگاهی رو شروع کنن..
طبق روال هر روز و هر هفته،نیم ساعت قبل از صبحانه ورزش می‌کردن،یک ربع برای صرف صبحانه وقت داشتن و بعد از اون 1 ساعت دور محوطه ی پایگاه می دویدن و بعد کلاس های آموزشی با مربی های درجه دار و البته فرمانده ی سختگیر قرارگاه شروع می شد..
در طول این نیم ساعت که حرکات کششی انجام می شد تا عضلات به خواب رفته ی بدنشون بیدار بشه، فرمانده اوه با همون باتوم بلند‌ مشکی که گاهی میان انگشتای سفید و کشیده ی دستش تاب میخورد،بین سرباز ها راه می رفت و با دقت به همه نگاه می کرد..
اگه سربازی رو می دید که توی ورزش کردن تنبلی می کنه یا خوابالوده و یا حتی لباسش مرتب نیست،ضربه ی محکم اون باتوم سنگین بر روی کمر یا پشت ران پای بخت برگشتش فرود میومد و پشت سرش، صدای بم فریاد سرزنشگرش از پشت اون ماسک، توی سر سرباز اکو می شد‌.‌.
بعد از ورزش،در حالی که سالن غذا خوری مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود، فرمانده اوه پشت میز مخصوصی که در گوشه ای از سالن قرار گرفته بود،نشسته و در سکوت به خوردن صبحانش مشغول بود..
اصلا مایل نبود نیمه ی زشت صورتش رو به دیگران نشون بده یا باعث وحشتشون بشه، پس برای این که هم سرباز ها و هم خودش حداقل موقع غذا خوردن در آرامش باشن، گوشه ترین میز رو انتخاب و پشت به جمعیت می نشست..
ماسک مشکی رنگ کنار دستش روی میز جا گرفته بود و با حرکاتی آرام‌و بدون عجله صبحانش رو میخورد..اما آرامش کوتاهش دقیقا از وقتی به پایان رسید که اون موجود پر سر و صدا و خوشحال درست روبه روش نشست..
جونگهو در‌ حالی که صندلی فلزی رو با صدایی آزار دهنده به عقب می کشید و می نشست، نگاه عسلی رنگش رو به صورت فرمانده ی مورد علاقش خیره کرد و طبق روال همیشه گفت:
_سلام فرمانده..
میل به دیدن لبخند گرم و زیباش،باعث شد تا فرمانده اوه سرش رو بلند کنه و بعد از چند لحظه لبخند کم رنگی روی لب های سرخش بشینه..
جونگهو تقریبا تنها کسی بود که اجازه داشت و می تونست از خط قرمز های عجیب و غریبی‌ که طی این سالها توی حریم شخصی فرمانده به وجود اومده بود،بگذره و البته تنها کسی که می تونست باعث بشه کمی از غم هاش فاصله بگیره..
مثل الان که بدون دست زدن به محتویات خوشمزه ی درون سینی صبحانه،چونش رو به دستش تکیه داده و همچنان به صورت فرمانده خیره نگاه می کرد..
صورت بچگانش در نگاه اول هر کسی رو به اشتباه می انداخت..هیچکس حتی نمی تونست فکرش رو بکنه همین پسر 26 ساله ی شیرین،تا چند سال پیش جز بهترین نیروهای ویژه ی پلیس بوده‌..و البته بعد از فرمانده اوه، بی رحم ترینشون..
این روال کارشون بود..چیزی‌ که از اول تمام مدت بهشون دیکته کرده و به سلول های مغزشون چسبونده بودن..
اگر یک پلیس رحم داشته باشه،نمیتونه از جان مردم و عزیزانش در مقابل جنایتکار ها محافظت کنه..
افرادی که کشتن آدم های بی گناه براشون نوعی تفریح بود و مثل آب خوردن آسون..
وقتی خیره شدن های جونگهو ادامه پیدا‌ کرد، چرخی به چشماش داد و دوباره مشغول خوردن صبحانش شد..این سکوت و نگاه خیره،یعنی این پسر باز براش نقشه ها‌ کشیده..
لیوان شیر شیرین شده رو به لب هاش نزدیک کرد و قبل از سر کشیدنش، گفت:
_نه جونگهو..
پسرک از‌ جا پرید و با لب های آویزون و چهره ی کیوت و غمگینی که امیدوار بود این بار روی فرمانده ی سختگیرش تاثیر بذاره،نالید:
_فرمانده خواهش میکنم..به خاطر من..
لیوان خالی شده رو روی میز کوبید و نفس عمیقی کشید..دلیل اصرار جونگهو رو فهمیده بود و هیچ قصدی برای زیر بار رفتنش نداشت..
_برای آخرین بار میگم..نه..
ماسک مشکی رنگ رو روی صورتش گذاشت و نیم خیز شد..باید برای بررسی وسایل آموزشی سالن تیراندازی می رفت و زمانی برای تلف کردن‌ نداشت..
اما با صدای جونگهو و کلمه ای که به زبون آورد،لحظه ای مکث کرد و نگاهی به تیله های براق چشماش انداخت..
_سهون هیونگ..
فقط جونگهو اجازه ی استفاده از این کلمه رو داشت و لعنت...همیشه شنیدنش از زبون این پسر حس شیرینی رو به قلب شیشه ایش تزریق‌‌ می‌ کرد‌..
حس این که توی دنیای خاکستری و تاریکش برای یه نفر اونقدر مهم و دوست داشتنی هست که کلمه ی "هیونگ"‌ کنار اسمش بشینه..
_2 روز دیگه دوره ی آموزشی این سربازا تموم میشه..بعد از 2‌ سال..واقعا نمیخوای از این اردوگاه کوفتی بری بیرون؟..نمیخوای یکم حس آزادی داشته باشی؟..4 ساله پات رو از دروازه ی این جهنم بیرون نذاشتی...
صدای پسرک عصبانی هر لحظه بالاتر می رفت و نگاه توی چشماش غمگین تر می شد.‌.نمی تونست حال خراب سهون رو ببینه و باز هم ساکت بشینه..از 6 سال پیش اتفاقات زیادی افتاد که باعث تغییر هیونگ عزیزش شد..
اتفاقاتی‌که 2 سال اول خاطرات شیرینی رو براش رقم زد اما با ظاهر شدن اون موجود قاتل و کثیف، با قدم های نحس و در نهایت مرگ شومش،باعث ویرانی دنیای رنگارنگ اون شد..
اما چیزی که جونگهو نمی دونست وجود اتفاقاتی بود که خیلی قبل تر از این 6 سال افتاده بودن..خاطراتی که تا ابد توی ذهن سهون حک شده و باقی می موندن..
_چرا درک نمیکنی من فقط نگرانتم هیونگ؟..چرا فراموش نمیکنی؟..
_جونگهو..
پسرک ساکت شد و به صورت بی روحی که نیمی ازش پشت اون ماسک مزاحم پنهان شده بود،خیره شد..از اون ماسک و زخم پشتش متنفر بود..دلش برای چهره ی شاداب و خنده های بلند و قشنگ سهون تنگ شده بود اما علت به وجود اومدن اون زخم،خیلی چیز ها رو از بین برده بود..مثل لبخند زیبا و برق نگاه آبی رنگش..
_اون بیرون هیچی نیست جونگهو..برای من هیچی نیست..اون بیرون..هیچکس منتظر من نیست..
جمله ی غم انگیز فرمانده،درد بدی رو به قلبش وارد کرد..
پشت همین چند کلمه به قدری مظلومیت و بی پناهی پنهان شده بود که جونگهو رو وادار کرد تا لب هاش رو ببنده و با نگاهی نا امید،قدم های محکم و دور شدن مرد قوی و عزیز زندگیش رو تماشا کنه...

ادامه دارد......

breath🌙Where stories live. Discover now