موقعیت:_جزیره ایچئونگدو_
زمان:_ 18:36 دقیقه ی عصر_Jongin pov
_به اردوگاه نظامی ایچئونگدو خوش اومدید..من کیم جونگهو معاون فرمانده هستم..شما با ورود به این پایگاه انتخاب کردید که یک ابر سرباز باشید..
ابروهام با تعجب بالا پریدن..ابر سرباز؟؟!!
_شما به مدت 2 سال توسط بهترین مربی های نظامی تحت آموزش فشرده قرار میگیرید..خیلی از شما قبلا دوره ی آموزش های نظامی رو گذروندید و یا در اردوگاه های مختلفی حضور داشتید..ولی اردوگاه ایچئونگدو با اون چیزی که انتظار دارید فرق میکنه آقایون..
نیشخند خبیثی که کم کم روی لب هاش در حال ظاهر شدن بود،ترس رو به وجودم تزریق می کرد..اینجا چه خبر بود؟؟!..
_توانایی های شما ارتقا پیدا خواهد کرد اما با روش های متفاوتی که فرمانده ی این اردوگاه براتون طراحی کردن..شما هنرهای رزمی،تیر اندازی،هک نرم افزار،جاسوسی و حتی نحوه ی بمب گذاری رو آموزش می بینید..شما اینجا یاد میگیرید چطور مثل یک مجرم و قاتل فکر کنید و به مسائل نگاه کنید تا بتونید از مردم بی گناه در برابر این آدم ها محافظت کنید..هر گونه اشتباه،شونه خالی کردن از تمرینات و یا خطایی که ازتون سر بزنه،با تنبیه شدید بدنی مواجه می شید..
دست هام مشت شدن و ابروهام توی هم گره خوردن..تنبیه بدنی شدید؟!!..مگه 100 سال پیشه که برای هر خطا شلاق و تنبیه بدنی بزارن؟!!..
جملات محکم و در عین حال ترسناکش استرس رو به همه منتقل کرده بود..این از نگاه های بهت زده و صدای پچ پچ های ریز مشخص بود..
_اینجا چیزی با عنوان همکاری و دوستی وجود نداره..اینجا چیزی به اسم اعتماد و اطمینان وجود نداره..شما باید یاد بگیرید حتی ممکنه روزی بهترین دوستتون تبدیل به هیولایی بشه که به اطرافیانش صدمه بزنه..باید بتونید بین زندگی شخصی و کاریتون یکی رو انتخاب کنید..و حتی گاهی زندگی و احساساتتون رو برای نجات دیگری قربانی کنید..در این اردوگاه فقط با رقابت و کنار زدن بقیه میتونید خودتون رو اثبات کنید..توی یادگیری کوتاهی نکنید چون تنها کسی که ضرر میبینه خودتون هستید..علاوه بر این تمرینات،یاد میگیرید چطور در هر شرایطی منظم و مرتب باشید..ورود به ساختمان اصلی و خصوصا دفتر فرمانده بدون هماهنگی ممنوعه..حق خروج از اردوگاه،مگر در موارد خاص رو ندارید و اگر در این مورد هم خطایی ازتون سر بزنه تنبیه می شید..
خدای من..اینجا اردوگاه آموزشی بود یا برده داری؟؟!!..من قرار بود 6 ماه رو اینجا بگذرونم؟؟!!..نه نه این فاجعه بود..
اون مرد همچنان به صحبت هاش درباره ی قوانین اردوگاه ادامه می داد اما من به قدری مظطرب شده بودم که قادر به درکشون نبودم..ترسیده بودم؟!..نه..به طرز وحشتناکی دچار استرس شده بودم و ضربان قلبم به طور عجیبی بالا رفته بود..و این وضعیت تا زمانی ادامه پیدا کرد که جمعیت اطرافم به طرف خوابگاه رفته بودن و من تنها کسی بودم که داخل محوطه ی وسیع حیاط باقی موندم..
معاون فرمانده که هنوز روی سکو ایستاده و رفتن سربازهای دیگه رو تماشا می کرد،سری چرخوند و وقتی من رو که بلاتکلیف ایستاده بودم دید،ابرویی بالا انداخت و گفت:
_مشکلی پیش اومده سرباز؟..
آب دهنم رو قورت دادم و با به یاد آوردن پاکتی که باید به فرمانده ی اردوگاه تحویل می دادم،گلوم رو صاف کردم:
_خیر قربان..من..من..
انگار واقعا معرفی خودم با عنوان یک سرباز برام سخت بود که بی اختیار چند ثانیه مکث کردم..این چه اوضاعی بود؟!..من چرا اینقدر بهم ریخته و گیج شده بودم؟!..
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه گفتم:
_من کیم جونگین از مرکز دایره ی جنایی سئول هستم..فرمانده پارک بسته ای به من دادن که باید به فرمانده ی اردوگاه تحویل بدم..
باید خودم رو جمع و جور می کردم..اگه قرار بود اینقدر گیج باشم نمیتونستم تا آخر این 6 ماه دووم بیارم..
مرد با شنیدن اسم فرمانده پارک متعجب نگاهی بهم انداخت و بعد از چند لحظه که انگار در حال آنالیز کردن کل هیکل و قیافم بود،با لحنی جدی گفت:
_دنبالم بیا..
و بعد با قدم هایی محکم به سمت ساختمان اصلی قدم برداشت..
نفسم رو فوت کردم و با چند قدم سریع از پله بالا رفتم و خودم رو بهش رسوندم..
چهره ی ظریف و اندام نحیفش با لحن خشک و قیافه ی جدیش همخونی نداشت و نمیتونستم حدس بزنم چند سالشه و آیا از من کوچیکتره یا نه..
تا رسیدن به طبقه ی سوم و مقابل اتاق فرمانده ی پایگاه،چشم هام با کنجکاوی نمای داخلی ساختمان رو از نظر گذروندن..به شدت ساده و البته گیج کننده..توی هر طبقه چند اتاق به تعداد نامشخص و با درهای بسته وجود داشت که نمیتونستم حدس بزنم به چه منظوری ازشون استفاده میشه..خوابگاه سرباز ها از ساختمان اصلی جدا بود، پس احتمالا این اتاق ها مخصوص آموزش و کلاس های تئوری بودن..
با متوقف شدن اون مرد مقابل یک در قهوه ای رنگ،من هم از حرکت ایستادم و نگاهی به کلمات هک شده ی روی درب انداختم..
"اتاق فرمانده"
"ورود بدون هماهنگی ممنوع"
معاون فقط دو ضربه ی کوتاه به در زد و بدون این که منتظر اجازه ی ورود باشه داخل رفت..ابروهام با تعجب بالا پریدن و بعد از چند لحظه با تردید و برای اولین بار پا به داخل اتاق به شدت ساده ی فرمانده ی اردوگاه گذاشتم..
به معنای واقعی کلمه به شدت ساده بود.. میز بزرگ و صندلی که مقابل در ورودی قرار گرفته بود.. پنجره ی قدی و بزرگی که پرده ی حریر ساده اش کنار رفته بود و به محوطه ی اردوگاه دید داشت.. می شد حدس زد تمام مدتی که ما به صف ایستاده بودیم،اون در حال تماشای ما بوده..یک آینه ی قدی و بزرگ گوشه ی سمت راست و در دیگه ای که احتمالا به یک اتاق شخصی و کوچیک باز می شد..و یک بالکن..که معاون ورودی اون ایستاده و انگار در حال تماشای چیزی بود.. وقتی کلمه ی "فرمانده" رو با صدای تقریبا آروم بیان کرد و احترام نظامی گذاشت،با گذشت چند ثانیه،صدای قدم های محکمی که روی سرامیک بالکن کوبیده می شد،توی گوشم پیچید و بالاخره هیبت قد بلند مردی که سراسر مشکی پوشیده،مقابل چشم هام ظاهر شد..دستپاچه احترام نظامی کردم و به علت کاملا نامعلومی سرم رو پایین انداختم..
-این سرباز از اداره ی مرکزی سئول به اینجا اومده..و میگه که فرمانده پارک بسته ای بهش داده که باید به شما تحویل بده..
صدای معاون که حالا خشکی و جدیت قبل رو نداشت،باعث نشد که من نگاه گیج و خشک شدم رو بالا ببرم و حتی در تایید جمله اش واکنشی نشون بدم..میتونستم نگاه سنگین اون مرد رو حس کنم..نگاهی که حتی نمیدونم چطور به من خیره شده ولی در حال تزریق حسی عجیب به تمام بدنمه..حسی شبیه به..فلج شدن؟!!..
وقتی فرمانده با همون قدم های آروم پشت میز و روی صندلی نشست،بالاخره نگاه زوم شدم روی سرامیک های خاکستری رنگ اتاق رو بالا کشیدم و بالافاصله دیدمش..مردی که روی صندلی نشسته بود..شانه های پهن و بازوهای تقریبا درشت،پوست سفید،موهای مشکی رنگ پخش شده روی پیشونی بلندش و...و یک نگاه فیروزه ای..
نیمه ی پایین صورت و چشم راستش با یه ماسک تیره رنگ پوشید شده بود ولی چشم دیگه ای که رنگ خاصش به شدت جلب توجه می کرد،نگاه سنگین و با نفوذی رو به سمتم پرتاب می کرد..
وقتی گلوش رو صاف کرد و بعد از چند لحظه صدای بمش از پشت اون ماسک توی گوشم پیچید،انگار که تا اون لحظه با بیخیالی در حال چرت زدن بودم،آب دهنم قورت دادم و دوباره نگاهم پایین افتاد..
-فرمانده پارک چی برام فرستاده؟؟..
بدون این که جوابش رو بدم یا حتی فکر کنم که بی جواب گذاشتنش بی ادبیه یا نه،زیپ کوله ی سنگینم رو باز کردم و پاکت رو بیرون کشیدم..در حالی که سعی میکردم حس عجیب اظطراب به قیافه ی بی حسم راهی پیدا نکنه،با قدم های آروم جلو رفتم و پاکت رو روی میز و مقابل اون مرد گذاشتم..هنوز به من خیره نگاه می کرد و من حس می کردم دچار توهم شدم..از خستگی زیاده یا واقعا نگاهش اینقدر سنگینه که روی بدنم حسش میکنم؟!..
وقتی انگشت های بلند و سفیدش به پاکت چنگ زدن،راه اومده رو برگشتم و این بار با حسی ترکیب شده با جرعت و کنجکاوی،بهش خیره شدم..حالا نگاه عجیب چشمش به پاکت دوخته شده و بدون عجله در حال باز کردنش بود..بعد از چند لحظه،چند ورق کاغذ رو از پاکت باز شده بیرون کشید و با کج کردن سرش شروع به خوندن کرد..معاون هم چند قدم کوتاه برداشت و کنارش ایستاد و نگاهی به برگه ها انداخت..و بعد از چند لحظه،نمیدونم چه چیزی توی اون برگه ها نوشته شده بود که سر هر دوی اون ها بلند شد و با نگاهی عجیب به من خیره شدن..یکی با یک جفت نگاه عسلی و دیگری با نگاهی تیز و آبی رنگ..پلکی زدم و گیج شده منتظر موندم..احتمالا محتوای اون پاکت به من ربطی داشت که اینطور واکنش نشون دادن و اعتراف میکنم اگه یکم دیگه ادامه پیدا کنه،آب میشم..چرا اینقدر نگاهشون سنگین بود؟!..
بالاخره انگار یکیشون متوجه شد که باعث معذبم شدنم شده،نگاه معاون از روم برداشته شد ولی فرمانده همون طور که در حال ذوب کردنم بود،با صدای محکمی گفت:
-میتونی بری..
و به جرعت میتونم بگم تا لحظه ای که با دستپاچگی احترام بزارم و در اتاق رو ببندم،نگاه عجیبش از روم برداشته نشد..
وقتی با قدم های آرومی از پله های ورودی ساختمان پایین رفتم،بالاخره حس کردم میتونم نفس بکشم..
سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به اون پنجره ی قدی که حالا فهمیده بودم متعلق به چه کسیه،انداختم.. اون مرد با اختلاف، عجیب ترین آدمی بود که در عمرم دیدم و...
تا حالا گفته بودم عاشق کشف چیزهای عجیبم؟؟!!..
YOU ARE READING
breath🌙
Actionɢᴀɴᴇʀ :ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_ᴀᴄᴛɪᴏɴ_ᴅʀᴀᴍᴀ _sᴍᴜᴛ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : sᴇᴋᴀɪ_ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ _میای فرار کنیم؟..میشه فقط بریم؟..بریم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه.. +با فرار کردن چیزی درست نمیشه..باید بمونی تا بتونی همه رو نجات بدی.. _کم نیارم وسطش؟.. +تو آدم کم آوردن نیستی..بعدشم..مگه...