Part 3

309 114 23
                                    

1 روز بعد
موقعیت:_سئول_دایره ی جنایی_اداره ی مرکزی_
زمان:_ 10:44 دقیقه ی صبح_

Jongin pov

_تو به مدت 6 ماه تعلیق و تبیه میشی کیم جونگین..
_چی؟؟!..اما قربان این عادلانه نی...
_ساکت باش و به بقیه ی حرفام گوش بده..با این افتضاحی که 2 هفته پیش به بار آوردی،این حکم نهایت لطف رئیس کل دایره ی جناییه..من اگه جای ایشون بودم بدون تردید اخراجت می کردم..
از لحن تند فرمانده پارک،اخم هام توی هم گره خورد و با نارضایتی سکوت کردم..6 ماه تعلیق و تنبیه‌؟!..بیخیال..این دیگه زیاده رویه..قبول دارم اشتباه کردم ولی این دیگه حقم نبود..
فرمانده پارک که با دیدن صورت اخم آلود و دست های مشت شدم،فهمیده بود به چی فکر میکنم،از روی صندلی بلند شد و پرونده ای که توی دستش بود رو باز کرد:
_فکر‌ میکنی در حقت بی انصافی شده سرگرد؟..بزار یه دور اتفاقات این 2 هفته رو مرور کنیم..حدود 2 ماه پیش،پرونده ای به دست تو و گروهت سپرده شد..شما باید علاوه بر حل معمای قتل 3 بچه و پیدا کردن اجساد اون ها،قاتل رو هم شناسایی و دستگیر می‌کردین..ماه اول شما پیشرفت فوق العاده ای توی روند پرونده داشتین..اجساد اون بچه های بیچاره رو پیدا کردین و فهمیدین قاتل علاوه بر دزدی و قاچاق حرفه ای اعضای بدن انسان،اطلاعات سیاسی خیلی مهمی رو همراه خودش داره..خیلی زود تونستین با پیدا کردن 2 شاهد و اثر انگشت و چهره نگاری،هویتش رو شناسایی کنین..
فرمانده مکثی کرد و در حالی که چشم های ماتش رو روی کل هیکل و صورتم می چرخوند،گفت:
_انکار نمیکنم سرگرد کیم..تو هوش بالایی داری..عملکردت تا اینجای پرونده کاملا بی نقص و برای من مایه ی افتخار و سربلندی بود..ولی میدونی چی خرابش کرد؟..این که وقتی اون قاتل رو پیدا کردی،بدوم توجه به دستور من که گفته بودم باید زنده دستگیر بشه ،یه گلوله توی مغز بی مصرفش خالی کردی و به راحتی نیمی از اطلاعات محرمانه ی سیاسی و دولتی کشور رو بر باد دادی..
پرونده رو با شدت روی میزش پرتاب کرد و با قدم های محکم خودش رو مقابلم رسوند..نگاه خشمگینش توی چشمام زوم شد و گفت:
_تمام اون اطلاعات داخل یه دیسکه که فقط اون مردک آشغال از جاش خبر داشت..بالا رتبه های دایره ی جنایی و حتی رئیس جمهور الان منتظرن تا من خبر پیدا شدن اون دیسک لعنتی رو بهشون بدم..تو بگو چی باید بهشون بگم؟..بگم موفق نشدیم؟..شکست خوردیم؟..و حالا جدا از همه ی این قضایا،تو روبه روی من ایستادی و معتقدی حکم تعلیق و تنبیهت عادلانه نیست؟..
سرم رو با شرمندگی پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم..باید در کمال تاسف اعتراف می کردم از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم..وقتی اون قاتل رو پیدا کردم، به قدری به خاطر بلایی که سر اون 3 تا بچه ی بی گناه آورده بود عصبانی بودم که هیچ کنترلی روی کارهام نداشتم..
دیدن جنازه ی اون بچه ها در حالی نه کلیه داشتن نه کبد و قلب،به قدری روم تاثیر گذاشته بود که باعث شد به محض پیدا کردن اون مردک پست،فقط‌ فکر کشتنش توی سرم رژه بره..
اشتباه کردم و حالا به بزرگ بودنش پی می بردم..من تقریبا تمام اعتبار اداره ی مرکزی رو زیر سوال برده بودم..
فرمانده پارک با دیدن شرمندگیم،نفس عمیقی کشیدم و دوباره پشت میزش نشست..گلوش رو صاف کرد و بعد از چند لحظه گفت:
_رئیس کل با توجه به تمام این اتفاقات،این حکم رو برات صادر کرده..اون فکر میکنه نه تنها برای مقامت لایق‌ نیستی،بلکه باید همه چیز رو از اول آموزش ببینی..
چشم هام با تعجب بالا اومد و روی چهره ی بی حس فرمانده خیره شد..آموزش همه چیز از اول؟!..منظورش چیه؟!..
فرمانده پارک پاکتی رو از کشوی میز بیرون کشید و مقابلم گرفت..وقتی با حس مخلوط شده ی گیجی و تعجب،پاکت رو از دستش گرفتم،با خوندن برچسبی که روش خورده بود،چشم هام با بهت گرد شد.‌.
_سرباز کیم جونگین؟!!..
فرمانده سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
_گفتم 6 ماه تعلیق و تنبیه..تنبیه تو همینه..باید به مدت 6 ماه به یه اردوگاه تربیت سرباز بری و به طور فشرده همه چیز رو از اول آموزش ببینی..موقتا درجت ازت گرفته شده و تو الان یه سرباز‌ معمولی هستی که دوره ی آموزشیش از 1 هفته ی دیگه شروع میشه..
نه..نه..نه...
این نهایت بی رحمی و حقارت بود..من یه سرگرد بودم..10 سال رسما جون کندم تا به جایی که الان ایستادم برسم..و الان باید به خاطر یه اشتباه تبدیل بشم به یک سرباز معمولی؟!!..نمیتونستم تحمل کنم..نه..نمیتونستم..
پاکت میان انگشت های قدرتمندم مچاله شد و با درموندگی گفتم:
-قربان این بی انصافیه..شما رسما دارید من رو تبعید می کنید..آموزش از اول؟!..هر‌ دستوری بدید اطاعت میکنم ولی این دیگه زیاده رویه..چرا باید چیزایی‌‌ که میدونم رو از اول آموزش ببینم..من 10 سال زحمت کشیدم..
-میدونم کیم جونگین..ولی این تصمیمیه که گرفته شده..و غیر قابل بازگشته..اسمت توی سیستم به عنوان یک سرباز ثبت شده و تا 6 ماه دیگه کوچک ترین تغییری نمیکنه..جدا از اون...
مکثی کرد و در حالی که به هر جایی جز قیافه ی کش اومده ی من نگاه می کرد،گفت:
-وقتی پات رو توی اون اردوگاه بزاری میفهمی که هیچی بلد‌ نیستی..حتی ممکنه به چیز هایی که تا الان میدونستی هم شک کنی..
نفس عمیقی کشید:
-فرمانده ی اون اردوگاه آدم عجیبیه..و البته بسیار قدرتمند و باهوش..وقتی به عنوان سرباز بری‌ زیر دستش،چیزهایی ازش میبینی و یاد میگیری که شاید تا الان حتی نمیتونستی تصورشون کنی..فقط ازش اطاعت کن و سعی کن همه چیز رو یاد بگیری..وقتی رسیدی اونجا این پاکت رو بهش تحویل بده..
بالاخره به صورتم نگاه کرد..وقتی دید چقدر درمونده به نظر میام،سعی کرد کمی خیالم رو راحت کنه:
-فقط 6 ماهه..قرار نیست تا آخر عمرت اونجا بمونی سرگرد..وقتی این دوره تموم بشه تو دوباره درجت رو پس میگیری و برمیگردی به سئول..
نفس عمیقی کشیدم..چاره ی دیگه ای نداشتم..اگه میخواستم مقام و جایگاهم رو پس بگیرم باید این زمان رو سپری می کردم..
با این که غرور و شخصیتم به شدت زیر بار این حقارت در حال له شدن بود،احترام نظامی گذاشتم و بدون هیچ حرف دیگه از اتاق فرمانده پارک بیرون رفتم..
1 هفته ی دیگه قرار بود به عنوان یه سرباز پایین رتبه به یه اردوگاه تربیت سرباز برم و صادقانه به زمان احتیاج داشتم..زمان برای هضم کردن این همه اتفاقات پشت سر هم..و اشتباهی که تاوانش سنگین بود..خیلی سنگین..
و خب..هیچکس از آینده خبر نداره..مگه نه؟!!..

breath🌙Where stories live. Discover now