Part 12

347 111 77
                                    

موقعیت:_ اردوگاه ایچئونگدو_
زمان:_ 2:28 دقیقه ی با مداد_

Jongin pov

_دقیقا اینجا چیکار میکنی؟!..
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم چشم هام رو از نگاه خیرش مخفی کنم..حس می کردم اگه یکم دیگه بهش زل بزنم میفهمه 1 ساعت پیش مشغول چه کاری بودم و دقیقا همین جا به خدمتم میرسه..
به اون عضلات و بازوهای تقریبا درشت،ضعیف بودن اصلا نمیومد و از اونجایی که چند روز پیش طعم ضربه ی نه چندان محکم دست های ظریفش رو چشیده بودم،اصلا شوخی بردار نبود..
_ازت سوال پرسیدم سرباز..
خب میتونستم بفهمم داره کم کم عصبانی میشه..بالا رفتن صدا و مشت شدن دست هاش..
"زود باش جونگین..مخت رو به کار بنداز..یه بهانه ی قابل باور درست کن.."
با استرس لبم رو گزیدم و در حالی‌ که نگاهم رو کمی بالا برده و به شکم چند تیکش دوخته بودم،بی حواس گفتم:
_خوابم نمی برد فرمانده..برای همین..برای همین اومدم دوش بگیرم..
تمام‌ سعیم رو به کار بردم تا حس استرس وحشتناکی که داشتم راهی به صدام پیدا نکنه ولی باز هم مکث و تکراری که وسط جمله کردم،میتونست اون رو به شک بندازه..و همین طور هم شد..
_فقط چون خوابت نمیومد تصمیم گرفتی توی ساعت خاموشی از اتاقت بیای بیرون؟؟!..اون هم زمانی که من خیلی واضح گفتم خروج از اتاق توی ساعت خاموشی ممنوعه و.....
حس کردم که نگاه منجمد کنندش روی کل هیکلم چرخید و دوباره روی صورتم زوم شد..نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم کلماتش که آغشته به لحنی فوق جدی و شمرده بودن،توی گوش هام بپیچن:
_تنبیه بدنی مجازات شکستن این قانونه..
"خیلی هم عالی"
نگاهم رو بالا بردم و به صورتش که نیمی ازش توی تاریکی پنهان شده بود خیره شدم..ماسک روی صورتش نبود ولی همون نیمه ی احتمالا معیوب دیگه که توسط ماسک پوشونده می شد،توی سایه مخفی شده بود و باعث می شد تا لعنتی به چراغ های کم سوی آویزون شده از سقف سرویس بفرستم..
صورت کشیده،چونه ی تیز و لب های کوچیک و پف دار تکمیل کننده ی چهره ای بود که توی این مدت بارها تصور کرده بودم..اون ماسک لعنتی تشخیص فیس کامل صورتش رو تقریبا ناممکن می کرد و حالا این..یه موفقیت محسوب می شد؟؟!..خب..شاید..
_من راستش رو گفتم فرمانده..
صدای نیشخندش توی فضای حموم پیچید و با قدم هایی آروم به سمت سکوی کوتاه سمت راست که لباس هاش رو روی اون گذاشته بود رفت..
_این منم که تعیین میکنم تو راست میگی یا دروغ..سرباز..
با تمسخر گفت و خم شد تا لباس هاش رو برداره..و به طرز اغراق آمیزی،من نمی تونستم نگاهم رو از روی بدنش بردارم..چرا حتی راه رفتنش هم به نظرم جذاب میومد؟!..
"فاک..اون خالکوبی خفن روی کمرش چی میگه؟؟؟!!!"
حالا پشتش به من بود و یه منظره ی فوق خفن رو برام به نمایش گذاشته بود..اون خالکوبی..به قدری پر رنگ و زنده بود که حتی نور کم فضا هم برای دیدنش کافی بود..
مار بزرگی که به دور یه خنجر پیچیده،دهن باز و نیش های بلند با ترکیب چشم های خطیش،قیافش رو به شدت ترسناک کرده بود..دقیقا‌ به کدوم دلیل جهنمی همچین چیز ترسناکی رو روی کمرش خالکوبی کرده بود؟؟!!..
آه داشتن یه خالکوبی..یکی از آرزوهای برآورده نشده ی من که احتمالا قرار بود به گور ببرم..و دلیلش فوبیای وحشتناکم به سوزن بود..
وقتی در یک حرکت دستش به حوله ی دور کمرش رفت و بازش کرد،چشم‌ هام با وحشت گرد شد و داد کوتاهی زدم..
_فرمانده!!!
_چیه؟!..
با خنده گفت و جوری که انگار اصلا براش مهم نیست کل هیکل لختش رو مقابل چشم های معصوم من به نمایش گذاشته،خم شد تا شلوار و لباس زیرش رو برداره و بپوشه..
دست هام رو روی چشم هام گذاشتم و در حالی که سعی می کردم صحنه ای که دیدم رو از ذهنم پاک کنم،چرخیدم و با لکنت گفتم:
_ش..شما.‌. شما همیشه جلوی همه یه دفعه لخت میشین؟؟!!..
تک خنده ی بلندش توی گوش هام پیچید و کلماتی که با وجود ترکیبشون با خنده ی ریز و بمش،هنوز در نظرم کمی تلخ بودن،توی فضای حموم زمزمه شدن:
_اونقدر توی زندگیم چیز های وحشتناک دیدم که دیگه از لخت بودنم جلوی بقیه خجالت نکشم..
بدنم با شنیدن این جواب شل شد و ناخودآگاه نفسم رو حبس کردم..موفقیت دوم؟؟!!..می دونستم مردی مثل اون امکان نداره گذشته ی آرومی رو پشت سر گذاشته باشه..
هیجان زده نفس رو فوت کردم و بعد از چند لحظه مکث،به عقب چرخیدم و وقتی دیدم شلوارش رو پوشیده و همچنان پشت به من و بی توجه در حال پوشیدن پیراهن آستین بلند و گشاد مشکی رنگه،با خیال آسوده ایستادم و به حرکات آرومش خیره شدم..
فکر نکنم تا آخر عمرم بتونم تصویر باسن لخت این فرمانده ی مرموز رو فراموش کنم..و بدتر از اون که وقتی خم شد تا شلوارش رو برداره نیمی از دم و دستگاه پایین تنش......
"فاعاااککک...لعنتی فکر نکن..فکر نکن بهش"
سرم رو تکون دادم و همچنان محو تماشای اون موجود در نظرم عجیب شدم که حالا داشت اون ماسک بزرگ رو روی صورتش تنظیم می کرد..دوباره اون مزاحم لعنتی..
جمله ی "اون ماسک کوفتی رو به صورتت نزن" تا نوک زبونم اومد ولی قبل از این باعث بشه‌ احتمال کوبیده شدن یه مشت توی صورت بیچارم به بالای 60 درصد برسه،قورتش دادم..نمیخواستم به این زودی کاری کنم تا شانس نزدیک شدن بهش رو از دست بدم..
خب فکر کنم گفته بودم که گاهی تا حد زیادی خیال پرداز میشم..نگفته بودم؟!..خب حالا میدونید..چون.. من دقیقا دارم از کدوم شانس حرف میزنم؟!..اون همین حالاش هم با کوبیدن یه مشت توی دماغم بهم فهمونده بود ازم خوشش نمیاد و تا حدی متنفره..به طرز ناراحت کننده ای واقعیت داشت ولی اهمیتی می دادم؟؟!..مسلما نه..
وقتی حوله و لباس های قبلیش رو زیر بغلش زد و به طرفم قدم برداشت،تکونی خوردم تا از جلوی در کنار برم و اون در حالی که در آهنی رو باز می کرد با لحنی که عاری از خنده ی بم و تکرار نشدنی چند لحظه قبلش بود،گفت:
_احیانا که نمیخوای تا صبح اونجا وایسی؟!!..
_ب..بله؟؟!..
ایستاد و بدون که به طرفم برگرده و به چشم های گیجم نگاهی بندازه زمزمه کرد:
_قرار نیست از تنبیهت بگذرم..دنبالم بیا‌..
"واقعا بد شانس تر از منم وجود داره؟!.."
نه..قطعا من بد شانس ترین آدمی هستم که تا 50 کیلومتری این جزیره و دریای بعدش پیدا میشه..ولی چرا ازش پشیمون نبودم؟؟!..شاید موفقیت های 1 و 2 دلیلش بود..
وقتی دوباره وارد محوطه ی وسیع حیاط شدیم،باد سردی که می وزید باعث شد بدنم لرز نامحسوسی بره و نگاهم ناخودآگاه با مخلوطی از نگرانی به فرمانده اوه که همچنان با قدم های محکم جلو می رفت،دوخته بشه..
موهاش کاملا خیس بود و حتی از پشت هم میتونستم قطرات آبی که از نوک موهای به هم چسبیدش چکه می کرد،ببینم..اگه تو این هوا مریض می شد چی؟!..
وقتی مقابل پله های برج دیده بانی بلند گوشه ی حیاط ایستاد و لباس هاش رو روی یکی از پله ها گذاشت و به طرف برگشت،نفسم رو حبس کردم و منتظر ایستادم..
اگه قصدش واقعا تنبیه بدنی بود،خب باید بگم اون از الان برنده ی این بازیه..قطعا با اولین مشت پخش زمین می شدم و یه منظره ی کاملا مضحک مقابل چشم های سردش به تصویر کشیده می شد.‌.
وقتی دست هاش رو داخل جیب های شلوار گشاد نظامیش فرو کرد و با قدم هایی بدون عجله شروع به قدم زدن به طرفم کرد،بی حرف ایستادم و با نگاهی کنجکاو مشغول رصد کردن حرکاتش شدم..
نگاه آبی رنگش دقیقا روی صورتم قفل شده بود و بعد از چند لحظه وقتی به یک قدمیم رسید،بدون این که دست از قدم زدن برداره،شروع به چرخیدن به دورم کرد..
آب دهنم رو قورت دادم و در حالی که سنگینی نگاهش رو به وضوح روی کمر و شانه هام حس می کردم،منتظر موندم..
عطر سرد گل میخک که از موهاش توی فضا پخش و توسط باد به حفره ی های بینی بدبختم کوبیده می شد،ریه هام رو پر کرد و من خیلی نامحسوس سعی می کرد نفس های عمیق بکشم چون..من عاشق عطر میخک بودم..و حالا منشاء این بوی خوب موهای مشکی رنگ و خیس فرمانده ی عجیبم بود..
ولی بعد از چند لحظه،وقتی خیلی ناگهانی دیگه نتونستم اون عطر سرد رو حس کنم، از دست از فکر کردن برداشتم و متوجه شدم که دیگه نمیبینمش..با تعجب به عقب برگشتم و وقتی باز هم ندیدمش،گیج شده قدمی به عقب برداشتم و نگاه جست و جوگرم کل فضای حیاط بزرگ که توسط چراغ های متوسط گوشه ی راست روشن شده بودن،چرخ زد..
نه..مثل این که واقعا نبود..چند لحظه پیش اون درست مقابل چشم هام بود و حالا کجا رفت؟؟!..
آه کلافه ای کشیدم..ساعت احتمالا الان نزدیک 3 صبح بود و حالا که بدنم از هیجان چند ساعت پیش افتاده بود،میتونستم سوزش چشم هام بر اثر خوابالودگی رو حس کنم و با به یاد آوردن این که راس ساعت 6 برنامه ی صبحگاهی اردوگاه شروع میشه،لعنتی زیر لب به خودم و فرمانده اوه که حالا هوس ناپدید شدن به سرش زده بود فرستادم..
وقتی یک بار دیگه نگاهی به اطراف انداختم و نتونستم هیبت سیاه پوش و قد بلندش رو پیدا کنم،چرخیدم تا راه خوابگاه رو پیش بگیرم که با پاشیده شدن مایع سردی روی بدنم،شوکه داد کوتاهی زدم و عقب رفتم..
آب؟!!..چشم های بهت زدم بالاخره اون موجود قد بلند رو پیدا کردن که با سطل آبی رنگ توی دستش که هیچ ایده ای نداشتم از کجا و چطور پیدا و پر از آب کرده،روبه روم ایستاده و با نگاهی بی خیال کل هیکل خیسم رو از نظر می گذروند..
وقتی باد سرد هم با بدجنسی باهاش متحد شد و با نشستن روی بدن خیسم،لرزشی کاملا واضح رو توی جونم انداخت،تونستم برق زدن اون تیله ی خوش رنگ و لعنتیش رو ببینم..اون جونور مرموز لعنتی...
با همون حرکات آروم و لطیفش سطل آب رو زمین گذاشت و دست های سفیدش روی سینش به هم گره خوردن..صدای بم و جدیش از پشت اون ماسک توی پرده ی گوشم پیچید و باعث شد تا برای یک لحظه لزرش بدنم از سرمای استخوان سوز و ناگهانی رو فراموش کنم:
_200 تا شنا..فکر کنم برای شروع خوب باشه..
نفسم رو با حالتی لرزون فوت‌ کرد و سعی کردم کمر خم شدم رو راست کنم..آب و باد سرد،به سرعت باعث منقبض شدن بدن بیچارم شده بود..
_و..ولی..ف..فرمانده...
_اگه اعتراض کنی میکنمش 300 تا سرباز..
_فرمانده!!..
با بیچارگی نالیدم و سعی کردم صورت خیس و سردم رو پاک کنم..با این وضعیت قطعا یه سرماخوردگی شدید در انتظارم بود و از اونجایی که من جز آدمای بد مریض بودم،احتمالا قرار بود 1 هفته ای رو توی تخت مثل یک جنازه بگذرونم..
وقتی هیچ اثری از ترحم یا تردید توی نگاه آبی رنگ و سنگیش ندیدم،با بدبختی زانو زدم و سعی کردم لرزش بدنم رو کنترل کنم تا بتونم دستورش رو اجرا کنم..
فقط 200 تا بود..میتونستم تحملش کنم..باید میتونستم..
ولی درست بعد از 60 حرکت،با صورت روی زمین آسفالت شده و سرد حیاط فرود اومدم و حس کردم پوست بدنم از شدت سرمایی که بهش وارد شده بود،جیغ بنفشی کشید..
نفس هام با حالتی لرزون به دم و بازدم تبدیل می شدن و ضربان قلبم بالا رفته بود..با بدبختی به پشت خوابیدم و در حالی که دست هام رو برای گرم شدن روی سینم جمع می کردم،نالیدم:
_فرمانده..م..من واقعا..نمیتونم..نمی..تونم..
برام مهم نبود تنبیهم رو بیشتر کنه تا حتی بدتر از اردوگاه اخراج بشم..واقعا دیگه نمیتونستم..من همیشه آدمی بودم که توی فصل های سرد از کنار وسایل گرمایشی تکون نمیخوردم و موقع بیرون رفتن دوتا شلوار و دوتا بافت روی هم می پوشیدم و حالا عملا داشتم جون می دادم..
وقتی با قدم های آروم بالای سرم ایستاد و بعد از چند لحظه زانو زد تا از فاصله ی کمتری صورت خیس و درموندم رو ببینه،دوباره عطر میخک مهمون ریه هام شدم..این عطر کوفتی...
نگاهی به دست های جمع شده روی سینه و چشم های از سرما خیس شدم انداخت و بی مقدمه گفت:
_میدونی توی اون پاکتی که روز اول به من تحویل دادی چی بود؟؟!..
وقتی جوابی از من دریافت نکرد،سرش رو تکون داد:
_اونا میخوان ماموریتی که با کشتن اون قاچاقچی نصفه گذاشتی رو تموم کنم..اون دیسک و محتویاتش اینقدر براشون مهمه که اومدن سراغ من..تمام این 6 ماهی که اینجا با عنوان سرباز آموزش میبینی،در واقع برای ماموریت آماده میشی..اونا 6 ماه به من و تو فرصت دادن تا بتونیم جای اون دیسک رو پیدا کنیم و بهشون تحویل بدیم..ولی...
نگاه دوباره ای به وضعیت اسف باری که خودش باعثش بود انداخت و با تمسخر گفت:
_با این وضعیت حتی 1 ماه هم دووم نمیاری..چطور یه پلیس اینقدر ضعیفه؟!..
بلند شد و بعد از برداشتن لباس هاش،به طرف ساختمان اصلی قدم برداشت و در همون حال با صدای بلندی گفت:
_میتونی بری اتاقت..فردا راس ساعت 6 سر صف صبحگاهی باید ببینمت..در غیر این صورت تنبیه بدتری برات در نظر میگیرم..
"فاک بهت"
وقتی با بدبختی خودم رو به اتاقم رسوندم،بدون این که روی تختم دراز بکشم، سریع لباس های خیسم رو عوض کردم فقط پتوی تقریبا ضخیم رو برداشتم و به شوفاژ روشن اتاق چسبیدم..
پیدا کردن اون دیسک لعنتی با همکاری فرمانده اوه؟؟!!..خب مثل این که همیشه بدتری وجود داره..

breath🌙Where stories live. Discover now