Part 8

340 109 44
                                    

موقعیت:_جزیره ی ایچئونگدو_
زمان:_1:13 دقیقه ی بامداد_

Sehun pov

با صدای خنده های بلند و آشنایی که توی گوشم پیچید،چشم هام رو به ضرب باز کردم و وحشت زده روی تخت نشستم..دست های مشت شدم روی زانوهای لرزونم قرار گرفته و صدای نفس های تند و بلندم،شکننده ی سکوت اطرافم بود..این برام یه امر تکرار شده و آزار دهنده بود که بعد از هر کابوس وحشتناک،خودم رو وحشت زده روی تخت اتاق شخصیم توی این اردوگاه پیدا کنم..دستی به صورتم کشیدم تا عرق های روی شقیقه و صورتم رو پاک کنم و به آرومی از روی تخت بلند شدم..وقتی بدون عجله توی سرویس بهداشتی کوچیک گوشه ی اتاق مشغول شستن صورتم بودم و سرم رو بالا گرفتم تا مثل همیشه به چهره ی خودم توی آینه خیره بشم،متوجه ی چیز عجیبی شدم..
زخم صورت و چشمم..
دستم با بهت و عجله روی صورتم قرار گرفت..هیچ چیز اونجا نبود..اون زخم ناپدید شده و رنگ فیروزه ای اون چشم سفیده شده برگشته بود..وقتی با هر دو چشمم پلک زدم و متوجه شدم حتی دید چشم راستم هم برگشته،ضربان قلبم بالا رفت و نفس هام یک بار دیگه تند شدن..اینجا چه خبر بود؟؟..این هم یه کابوس دیگه بود؟؟..
صدای خنده ای که دوباره به گوشم رسید،باعث شد تا با تردید از سرویس خارج بشم و نگاهم به سمت در نیمه باز اتاق کشیده بشه..نور زرد رنگی که از میان در توی اتاق تاریک تابیده و صدای جابه جایی وسایل،کنجکاوم میکرد تا بفهمم بیرون این اتاق چه خبره..
با قدم های آروم به سمت در رفتم و وقتی با مکث بازش کردم،حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم..اینجا خونه ی خودمون بود..خونه ی من و بابا..همون خونه ی کوچیک و نقلی که من 4 سال از بهترین روز های زندگیم رو توی اون گذروندم..خونه ای که من بهترین پدر دنیا رو توش پیدا کردم..
با صدای آشنایی که ترانه ای روسی رو با لحنی زیبا زمزمه می کرد،با چشم های نمناک و گلویی بغض کرده،به سمت آشپزخونه قدم برداشتم..
من این صدا و آواز رو میشناختم..این تن صدا رو میشناختم..این صدایی بود که من تمام این چند سال حسرت دوباره شنیدنش رو کشیدم..
وقتی مقابل ورودی آشپزخونه ی کوچیک و دنج ایستادم،تونستم صاحب صدا رو ببینم..اون هیبت قد بلند و ورزیده با شلوار نظامی و یه عرق گیر مشکی که به خوبی عضلات کتف و بازوهای درشت برنزش رو به نمایش گذاشته،مقابل گاز ایستاده و در حال غذا پختن بود..
روی میز گرد وسط آشپزخونه سالاد و نون روسی به همراه مخلفات چیده شده و بوی دلپذیری که توی کل خونه پیچیده بود فقط باعث می شد بغض توی گلوم دردناک تر بشه..چقدر دلم برای این لحظه ها تنگ شده بود..لحظه ای که بابا بدون توجه به چیز دیگه ای برام غذا می پخت و ساعت ها بدون منت آغوش گرم و دلنشینش رو تقدیمم می کرد..
وقتی به سمتم برگشت و مردمک های طوسی رنگ چشم هاش یک بار دیگه به من نگاه کردن،حس کردم قلبم ایستاد..توی هیچ کدوم از خواب هام صورتش رو اینقدر واضح ندیده بود..
-ایوان..
بغضم ترکید و اشک های درشتم روی صورتم جاری شدن..آخرین بار کی اسمم رو صدا زد؟؟..آخرین بار تونستم صورتش رو اینقدر از نزدیک ببینم؟؟..
وقتی ظرف بزرگ سوپ رو روی میز گذاشت و لبخند قشنگش رو بهم نشون داد،اشک هام رو با عجله پاک کردم تا بتونم ببینمش..اگر چه میدونستم این یه خوابه ولی نمیخواستم هیچ لحظه ای رو برای دیدن چهره ی دوست داشتنیش از دست بدم..
-خیلی گرسنته هوم؟؟..پاپا برات سوپی که دوست داری پخته..
برق چشمای طوسی رنگش به تنهایی میتونست زندگی خاکستری رنگم رو رنگارنگ کنه..موهای قهوه ای رنگش مثل همیشه به سمت بالا و عقب مرتب شده و لب های درشتش که با محبت و عشق بهم لبخند میزدن..
وقتی خواستم به سمتش قدم بردارم،صدای زنگ در و تقه های بلندی که بهش کوبیده می شد،باعث شد تا به عقب برگردم..زمانی که بابا با قدم های بلند از کنارم رد شد تا در رو باز کنه،نگاهم به سمت ساعت گرد روی دیوار پذیرایی کشیده شد..1 بامداد بود..پنجره ی کوچیک پذیرایی منظره ی هوای بارونی و رعد و برقی رو‌ که میزد به نمایش میذاشت..من این لحظه و این شب رو میشناختم..امشب همون شب نحس بود..
وقتی با وحشت به سمت در خونه برگشتم با صحنه ای مواجه شدم که تمام این سالها کابوسش رو میدیدم..دستگیر شدن پدرم توسط سرباز های ارتشی..
-تو به جرم خیانت و جاسوسی علیه کشور و دولت روسیه بازداشتی..
نه نه..به سمتشون دویدم تا بتونم پدرم رو آزاد کنم ولی سبز شدن اون آدم که لباس های سفید آزمایشگاه و ماسک پوشیده بود،باعث شد تا با ترس بایستم..نشانه ی مار افعی روی لباسش فقط وحشتم رو بیشتر می کرد..وقتی با آمپول بزرگی که توی دستش داشت به سمتم اومد فقط تونستم به طرف پدرم بچرخم و اسمش رو با درد فریاد بزنم..
-پاپا..

breath🌙Where stories live. Discover now