موقعیت:_اردوگاه ایچئونگدو_ساختمان اصلی_دفتر فرمانده_
زمان:_22:30 دقیقه ی شب_Sehun pov
_توی اون دیسک..احتمالا چیزی هست که به ما مربوط بشه؟!..
هیجان زده بشکنی زدم و تند گفتم:
_دقیقا باید همین رو بفهمیم چان..توی این دیسک هر چی که هست مربوط اتفاقات گذشتش و حالا بعد از 10 سال یادش افتادن..چه دلیلی داره که اینقدر برای پیدا کردنش مصمم هستن؟!..و از اون مهم تر..چرا درست فرستادنش زیر دست من؟!..
چانیول چنگی به موهاش زد و نفس کلافه ای کشید:
_امیدوار بودم همه چیز با اون انفجار تبدیل به خاکستر شده باشه..ولی حالا میبینم این افعی لعنت شده قرار نیست تا آخر عمر راحتمون بزاره..
آهی کشیدم و نگاه آشفتم روی اون عکس لعنتی خیره شد..هر چی بیشتر فکر می کردم،گیج تر می شدم..واقعا هدفشون چی بود؟!..میخواستن اون پروژه های لعنت شده رو ادامه بدن یا نابودشون کنن؟!..من و چان شاهد همه ی اون اتفاقات بودیم..ما حاصل همون ایده های کثیف بودیم و حالا مدرکی پیدا شده بود که همه ی اون ها رو ثابت می کرد..
به طرف چانیول چرخیدم:
_هیونگ ما باید پیداش کنیم..اگه 1 درصد اون چیزی که فکر میکنم باشه،دوباره سر از اون آزمایشگاه کوفتی در میاریم..
چانیول خم شد و پرونده رو برداشت..در حالی که با عجله مشغول ورق زدنش بود گفت:
_امکان داره از محتویات اون دیسک خبر نداشته باشن؟
سری تکان دادم و با تردید گفتم:
_ممکنه..اگه میدونستن محال بود بفرستنش پیش من..اونا از هویت ما خبر دارن..
_ولی اگه بدونن چی؟!..ممکنه یه دام،تله یا هر چیز کوفتی دیگه باشه..اگه همه چیز رو بدونن و بخوان ما پیداش کنیم چی؟!..اگه بخوان دوباره ما رو به چیزی که قبل از همه ی این ها بودیم تبدیل کنن؟!..
به طرفم چرخید و با استرس لب زد:
_بک..بکهیون..اون هیچی نمیدونه سهون..اگه بفهمه من قبلا چی بودم و چه کارهایی کردم؟!..
دستم روی بازوی درشتش نشست و سعی کردم آرومش کنم..بهش حق می دادم تا این حد نگران بشه..اون زندگی و آرامشی که الان داشت رو به سختی به دست آورده بود..کوچک ترین احتمال یا خطر همیشه تا سر حد مرگ نگران و وحشت زدش میکرد..
_باید اول پیداش کنیم تا بفهمیم..فقط با پیدا کردنش میفهمیم داخلش چیه و اونا چه نقشه ای دارن..تا اون موقع نباید استرس داشته باشی هیونگ..به بکهیون هم چیزی نگو..اینطوری فقط وضعیت بدتر میشه..
کلافه تایید کرد و بعد از تیکه دادن به پشتی کاناپه چشم هاش رو بست..
نفس عمیقی کشیدم..حالا همه چیز داشت وارد یه فاز جدید می شد..میدونستم این حجم از سکوت و یک نواختی عجیبه و حالا داشتم نتیجش رو میدم..تمام این مدت همچین چیزی در انتظارمون بود..همه چیز طوری چیده شده تا ما رو دوباره برگردونه به 20 سال پیش..
همه ی اون زجر ها،درد ها و اون سازمان لعنتی.."فلش بک"
موقعیت:_شمال اوکراین_شهر پریپیات_نیروگاه هسته ای چرنوبیل_منطقه ی ممنوعه_*
زمان:_ سال 2001_ 16 سال بعد از فاجعه _ 21:06 دقیقه ی شب_
YOU ARE READING
breath🌙
Actionɢᴀɴᴇʀ :ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_ᴀᴄᴛɪᴏɴ_ᴅʀᴀᴍᴀ _sᴍᴜᴛ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : sᴇᴋᴀɪ_ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ _میای فرار کنیم؟..میشه فقط بریم؟..بریم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه.. +با فرار کردن چیزی درست نمیشه..باید بمونی تا بتونی همه رو نجات بدی.. _کم نیارم وسطش؟.. +تو آدم کم آوردن نیستی..بعدشم..مگه...