Part 2

465 121 11
                                    

موقعیت:_سئول_منطقه ی گانگنام_منزل پارک_
زمان:_23:48 دقیقه ی نیمه شب_

_هیونگ فایده ای نداره..حتی حاضر نیست به در خروجی پایگاه نگاه کنه..چه برسه به بیرون رفتن ازش..
_من مطمئنم آخرش این پسر سکتم میده..مطمئنم..داره میپوسه توی اون جهنم..
نگاه پسرک چشم رنگی،آغشته به غم شد و گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد..
_نمیتونم بیشتر از این اصرار بکنم..میترسم عصبانی بشه‌..
سرگرد قد بلند،آهی از روی بیچارگی کشید و روی تخت نشست..چشمای درشتش نیم نگاهی از کلافگی به اتاق خواب نیمه روشن انداخت و بعد از چند لحظه گفت:
_گفتی دوره ی جدید آموزش سربازای تازه وارد کی شروع میشه؟
_تقریبا 1 هفته دیگه..
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اخمی به واسطه ی فکر‌ کردن،ابروهای پر پشتش رو بهم گره زد..
_خوبه..یه فکری دارم که امیدوارم‌ بتونم تا اون موقع عملیش کنم..فقط یکم دیگه صبر کن..بهت خبر میدم..
صدای بی حال و غمگین پسرک حتی از پشت گوشی هم دلش رو می لرزوند..این بچه تا الان بدون هیچ چشم داشتی،خیلی کارها برای سهون و بهتر شدن حالش کرده بود و تنها خواستش دیدن دوباره ی لبخند جذاب و حس شادی و سرزندگی توی تک تک لحظات زندگیش بود..لبخند و آرامشی که انگار چند سالی میشد با فرمانده ی افسرده قهر کرده بود..
یک بار دیگه بهش اطمینان داد که حتما تا هفته ی دیگه بهش خبر‌ میده و بالاخره بعد از چند لحظه به تماس پایان داد..
از روی تخت بلند شد و با قدم هایی آروم،فاصله ی اتاق خواب تا نشیمن گرم و دلنشین خونه رو طی کرد..
با رسیدن به پسری که با یک عینک گرد و لبخندی محو روی لب هاش،روی کاناپه ی کرم رنگ روبه روی شومینه نشسته و انگار محو جملات کتاب توی دستش شده بود،لبخند‌ شیفته ای مهمون لب هاش شد..
وجود این موجود زیبا توی خونه و تک تک ثانیه های زندگیش تنها دلیل زنده بودنش بود..این پسر دلیل نفس کشیدنش بود..
پسر اینقدر محو رمان هیجان انگیز شده بود، که نزدیک شدنش رو حس نکرد..فقط وقتی به خودش اومد که یک دست گرم صورتش رو به سمت چپ چرخوند و بوسه ی ناگهانی و عمیقی که روی لب های نیمه بازش نشست..
چشم های خوش حالتش گرد شد و با حالت اعتراض آمیزی اسم مرد قد بلند که لبخند جذابش همین حالا هم باعث ضعف رفتن دلش شده بود، رو نالید:
_چانیول..
صدای تک خنده ی بلندی توی خونه پیچید و بعد بدن گرم و ورزیدش که بدون توجه به اعتراض های پسر،روی بدن ظریف اما مردونش خیمه زد:
_چی توی اون کتاب کوفتی از من جذاب تره که اینقدد محوش شدی بک؟؟!
بوسه ای به روی پوست لطیف پیشونیش زد و به برق نگاه شیطنت آمیز چشمای بکهیون خیره شد..چرا زندگی قبل از حضور اون رو یادش‌ نمی یومد؟..مگه ممکنه یک نفر اینقدر توی روند و تک تک لحظات عمر یک آدم اینقدر تاثیر بذاره؟..
بکهیون کتاب رو بست و بعد از این که رهاش کرد تا با ضربه ی نسبتا محکمی زمین بخوره،انگشت های کشیدش‌‌ رو به پشت گردن و شونه های پهن چانیول رسوند و مشغول نوازش شد‌‌..
در مقابل لحن و کلمات گلایه آمیزش چیزی نگفت و در عوض اجازه داد انگشت هاش با ماساژی سبک،عضلات خسته ی مرد‌ زندگیش رو نوازش کنن..
شل شدن بدن و افتادن بیشتر وزن مرد قد بلند روی بدن خودش،بهش ثابت کرد مرد محبوبش به این آرامش نیاز داشته..
بوسه ای روی شقیقه ی چانیول که چشماش رو بسته و نهایت لذت رو از این نوازش ها می برد،نشوند و کلمه ی ببخشید رو میانش زمزمه کرد..
این سرگرد قد بلند که این اواخر به خاطر چند تار سفید که کم کم داشتن میان حجم موهای قهوه ای رنگش ظاهر می شدن،جذاب تر شده بود، بهترین اتفاق زندگی یک نواخت و کسل کنندش بود..
سفید شدن موها زودتر از موعد گویا توی خانواده ی چانیول ارثی بود و البته در رابطه با چانیول انگار کمی زودتر عمل کرده بود..
جوری که سرگرد پارک توی سن 31 سالگی با وجود چهره ی جوان و شادابش،موهاش در حال سفید شدن بود،برای اطرافیانش تعجب آور و البته برای خودش مایه ی آبرو ریزی بود..جوری که بارها برای رنگ کردنشون اقدام کرد ولی با مخالفت شدید بکهیون روبه رو شده بود..
چان نمیدونست ترکیب موهای جو گندمی و چشمای درشت و لبخند زیباش چقدر برای بکهیون دلنشین بود..
_داشتی با جونگهو حرف میزدی؟..
با زمزمه ی سوالش بالاخره سکوت آرامش بخش بینشون رو شکست و چان بعد از چند لحظه جواب داد:
_آره..خیلی ناراحت بود..اون احمق امسال هم نمیخواد پای کوفیتش رو از اون اردوگاه لعنتی بیرون بذاره..اون فقط به فکر خودشه..
نیشخند آرومی به لحن عصبی اما خمار مرد عزیزش زد و بوسه ی شیرین بعدی رو روی موهاش نشوند..به نوازش کمر و شانه هاش ادامه داد و آروم زمزمه کرد:
_اون قلبش شکسته چان..خیلی طول میکشه تا ترمیمش کنه و با نبود خیلی چیزها کنار بیاد..
چانیول نفس عمیقی کشید:
_میدونم بک..همه چیز رو میدونم..ولی فکر نمیکنی این "کنار‌ اومدن" خیلی طولانی شده؟..4 سال عذاداری کافی نیست؟..میگم به فکر خودشه چون اگه یکم دقت میکرد می فهمید جونگهو هم داره شبیه خودش میشه..یه آدم افسرده ی خاکستری رنگ که داره لبخند زدن رو از یاد میبره..شرط میبندم تمام لبخند هایی که هر روز با دیدن سهون بهش میزنه،تظاهره..اون بچه همیشه بیش از حد به سهون علاقه داشت و هنوزم داره..اون ابله این رو فراموش کرده و داره هر روز بیشتر از قبل به خودش و اطرافیانش صدمه میزنه..
بکهیون رو گزید و در سکوت حرف های همسرش رو تایید کرد..
چراغ وضعیت سهون خیلی وقت بود که به رنگ قرمز در اومده بود و هر روز بیشتر به مرز انفجاز نزدیک می شد..
حتی نمیخواست درباره ی روزی که این تلنگر و انفجار رخ بده،فکر بکنه..قطعا بعدش فاجعه بود..شاید فاجعه ای مثل از دست دادن سهون..
سهون برای همه ی اون ها بیش از حد عزیز بود و هیچکدومشون نمیتونستن چیزی مثل این رو تحمل کنن..
_نقشه ای داری؟..
چال گونه ی مرد جذابش به دنبال لبخندی شیطنت آمیز ظاهر شد..
_اگه اون احمق نمیخواد از اون قبرستون بیاد بیرون،اشکال نداره..من و تو میریم اونجا..
خنده ی کوتاهی به خاطر لحن خبیث و مرموز چانیول کرد و از اعماق قلبش برای سهون طلب آرامش کرد..اگه چانیول میخواست به اون اردوگاه بره،یعنی قرار نبود اتفاقات قشنگی بیوفته..حداقل برای سهون..پس باید با روزهای کسل کننده و غرق در سکوت خداحافظی می‌کرد..
چانیول در نوع خودش اونقدر پر سر و صدا و درد سر ساز بود که کل اون پایگاه رو به شکنجه‌ گاه تبدیل کنه..

breath🌙Where stories live. Discover now