موقعیت:_اردوگاه ایچئونگدو_خوابگاه سرباز ها_
زمان:_ 13:01 دقیقه ی ظهرSehun pov
بغضی که با بی رحمی به گلوم چنگ انداخت،شوکم کرد..چطور با یک جمله به ظاهر ساده،قلبم فرو ریخت؟!..
"نگاهت رو برای خودم میخوام فرمانده..فقط خودم"
صدای محبوب از دست رفتم،با لحنی شیرین و اغواگر توی فضای خالی ذهنم پیچید و من رو بیش از پیش شکسته کرد..
چطور دو آدم کاملا متفاوت میتونستن اینقدر بهم شبیه باشن؟!..همون چشم ها،همون لحن جسور، همون شیطنتی که از تک تک حرکاتش میبارید و همون حس مالکیتی که همه ی چیز رو برای خودش میخواست..
این واقعی بود یا باز هم توی بیداری کابوس می دیدم؟!..
نه این اسمش کابوس نیست..رویا؟!..شاید..
نگاه نم زدم به لبخند ملایم لب های درشتش خیره شد و با بیچارگی به دنبال جواب دندان شکنی گشتم..
اون باید از من دور میموند..حتی اگر وجودش یه رویای شیرین بود نباید آخرش به تلخی زهر می شد..همه چیز اطراف من تهش به نیش یک افعی سمی می رسید..سمی که خونم رو آلوده کرد و ازم یک هیولای خفته ساخت..
"نمیتونم به تو هم آسیب بزنم..دیگه نه"
علا رغم تمام تلاشم نتونستم جوابی پیدا کنم..فقط به کناری هلش دادم و ترجیح دادم از موقعیت فرار کنم..
قلب من برای تحمل درد های حاصل از هیجان های احساسی زیادی پیر شده بود..شاید هم درمانده..
این ها بهانه بود..قلبم محتاج ذره ای محبت از دست رفته بود..
همون لرزیدن ها و فرو ریختن ها رو طلب می کرد..ولی نمیتونستم کس دیگه ای رو با خودم پایین بکشم..
حسی که هر دفعه با دیدن جونگهو و یادآوری خاطرات گذشته بهم دست می داد،ذره ذره در حال خوردن گوشت و خونم بود..
"باید چیکار کنم پاپا ماکسیم؟!"
گوشه بالکن فلزی برج دیده بانی _که یک نفس و بدون ذره ای توقف بهش فرار کرد بودم_ نشستم و مثل همیشه توی ذهنم از پدرم کمک خواستم..
اون همیشه بهترین جواب ها رو برای سوالات بی شمارم داشت..حتی با این که سال ها بود از دستش داده بودم،مغزم واقعیت رو قبول نمیکرد و با هر مشکل،من رو به سمت خاطراتش سوق می داد..یادآوری میکرد در مواقع سردرگمی باید به کی پناه ببرم..
نفس عمیقی کشیدم به منظره ی آفتابی و دریای آروم خیره شدم..
انگار تقدیرم این بود که گیر آدم های دردسر ساز بیوفتم..نفرین بود یا نعمت؟!..این سرگرد احساساتی با این حجم از شیطنت مطمئنا بی کار نمی موند..برق خبیثی که با هر بار خیره شدنش به من،از چشم هاش عبور میکرد،خبر از نقشه های متعدد برای خرابکاری می داد..
و بدتر از همه حسی بود که خودم داشتم..دیوار بتنی و محکمی که دور قلبم کشیدم،با تحمل سال ها تنهایی،درد و رنج و عذاب،حالا ترک خورده و چیزی تا فرو ریختنش نمونده بود..لرزیدن ستون هاش رو حس میکردم و اگه میخواستم با خودم صادق باشم،از چیزی که پشت اون دیوار مخفی شده،وحشت داشتم..
خود واقعیم..یه پسر بچه ی نحیف و گریون که گوش هاش تشنه ی شنیدن صدای پدرشه..
"چه رقت انگیز"
ازش متنفرم..اگه اینقدر ضعیف نبود شاید الان شرایط خیلی متفاوت تر از این بود..
یک بار به این پسر بچه اجازه ی بیرون اومدن و بازی دادم و نتیجش شد پاشیدن خون سرخ عزیز ترین آدم زندگیم روی صورت و دست هام...
YOU ARE READING
breath🌙
Actionɢᴀɴᴇʀ :ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_ᴀᴄᴛɪᴏɴ_ᴅʀᴀᴍᴀ _sᴍᴜᴛ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : sᴇᴋᴀɪ_ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ _میای فرار کنیم؟..میشه فقط بریم؟..بریم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه.. +با فرار کردن چیزی درست نمیشه..باید بمونی تا بتونی همه رو نجات بدی.. _کم نیارم وسطش؟.. +تو آدم کم آوردن نیستی..بعدشم..مگه...