Part 18

177 42 35
                                    

موقعیت:_اردوگاه ایچئونگدو_
زمان:_06:56 دقیقه ی صبح_ 1 روز قبل از حمله به گروه عملیاتی فرمانده اوه در شهر‌ آنسان_



Jongin pov

سینی پر شده ی صبحانه رو روی میز فلزی غذاخوری گذاشتم و نشستم..چشم هام روی هیبت سیاه پوش فرمانده اوه قفل شدن و قبل از این که مثل آدم های تازه به دوران رسیده،نیشخند عریضی لب هام رو پاره کنه،یه لقمه توی دهنم چپوندم..
در حال حاضر اصلا نمیتونستم حال عجیبم رو توصیف کنم..بعد از اون بحث و فریاد یک طرفه توی حموم خوابگاه،وقتی که فرمانده اوه فقط با یه چهره ی سکته کرده من رو به کناری هول داده و فرار کرده بود،دیگه با هم روبه رو نشده بودیم و البته نباید هم می‌شدیم..به شخصه حس می‌کردم زمان نیاز دارم تا بتونم این حجم از شجاعت و گستاخی فوران کرده ی درونم رو هضم کنم..درسته اون جمله ها رو بدون لرزش و خیلی جدی به زبون آوردم ولی در باطن داشتم قالب تهی میکردم..
مطمئن بودم واکنش دلپذیری دریافت نمیکنم و نهایتا با یه لگد یا مشت،اولین شکست عشقیم _که البته هنوز در مرحله ی کراش بود_ رو تجربه میکنم..ولی سکوت و فرار کردنش محاسباتم رو بهم ریخت و از نو ساخت..
و این یعنی "گیرت انداختم گربه"..
امروز روز حرکت بود..
یه تیم عملیاتی متشکل از فرمانده اوه،مربی پارک و مربی بیون و من،قرار بود به شهر آنسان و مختصاتی که من پیدا کرده بودم بریم تا شاید بتونیم رد پایی از یه دیسک مرموز نقره ای پیدا کنیم..در حالی که تمام دیشب،از هیجان همراهی با فرمانده ی محبوبم فقط 3 ساعت خوابیده بودم و حس میکردم برگشتم به 23 سالگیم..به همون زمان اعزام به اولین عملیات میدانی..همون قدر هیجان و استرس داشتم..اگه بیشتر گند میزدم چی؟..درسته هوش زیادی داشتم ولی با وجود تمرینات سخت و آموزش های فوق العاده مربی ها،همچنان از لحاظ جسمی می لنگیدم و تقریبا هر روز توی کلاس دفاع شخصی از بقیه کتک میخوردم..
"آه..چه خجالت آور"
بدن من برای مبازره ساخته نشده بود..هر چیزی که داشتم توی مغزم بود..بازم حداقل کارم با اسلحه عالیه وگرنه دیگه نمیدونم چطور باید خودم رو آویزون شغل مورد علاقم بکنم..من عاشق کارم بودم و هستم..
با خالی شدن سینی صبحانه و همزمان دیدن بلند شدن فرمانده اوه و بقیه اطرافیانش از سر میز،با عجله بلند شدم و بعد از تحویل سینی،با قلبی که توی سینم تند میکوبید،به دنبالشون راه افتادم..
وسایل از 2 روز قبل جمع شده و حالا باید بعد از تعویض لباس راه میوفتادیم..
کوله ی بزرگ مشکی رنگ رو روی دوشم انداختم بعد از نیم نگاه و لبخندی که مربی بیون تحویلم داد،پا به حیاط بزرگ اردوگاه گذاشتم..
نفس عمیقی کشیدم و در همون حال که از نوازش هوای خنک اول صبح روی پوستم لذت میبردم،چشمم به فرمانده اوه و معاون چشم عسلی افتاد که چند قدم جلوتر از ما در حال صحبت بودن..اما چیزی که باعث بالا پریدن ابروهام از تعجب شد،دست فرمانده اوه بود که میان موهای معاون فرو رفت و اون ها رو بهم ریخت..
در تمام این مدت،شاهد رفتار متفاوت فرمانده اوه با مرد چشم عسلی بودم..جنس نگاهش به اون کاملا با بقیه متفاوت بود..یه حس عجیبی داشت..شاید حسرت؟..
تا حالا این حس براتون پیش اومده که با دیدن یک نفر،ته دلتون خالی بشه و بخواید قایم بشید؟..
دقیقا..من الان همون آدمی هستم که با دیدن اون موجود بد اخلاق و حرکاتش،حس میکنم قلبم یک ثانیه حرکت نمیکنه..
"چرا دوست دارم جای اون باشم؟"
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بدون هیچ جلب توجهی از کنارشون رد بشم و در همون حین،جمله ی "مراقب خودت باش" که با لحنی نرم خطاب به معاون گفته شد به گوشم رسید و باعث فشار بیشتر لب هام روی هم شد..
"باید از خودت خجالت بکشی جونگین..سنت از حسودی کردن گذشته"
اصلا حق حسودی دارم؟..اون در جواب اعتراف نصفه نیمه و افتضاحم،سکوت و فرار رو انتخاب کرده بود و من مثل نوجوان های 20 ساله قدرت کنترل افکار و احساساتم رو نداشتم..
به این وضعیت چی میگفتن؟..عشق در نگاه اول؟!!..
"مسخره"
_راه بیوفت سهون..تمام روز وقت نداريم..
با تشر کوتاه و چشم غره ی مربی پارک،بالاخره فرمانده و معاون چشم رنگی از هم جدا شدن..
نفسم رو فوت کردم و سعی کردم افکارم رو جمع کنم..ما داریم به یه عملیات میدانی میریم و داشتن تمرکز و هوشیاری چیزی بود که احتمال موفقیت رو بیشتر می‌کرد..نباید به این غرق شدن توی افکارم عادت کنم..من بیش از 10 سال بود که توی همچين موقعیتی بودم و بیشتر از هر کسی میدونم وقتی احساس با حس وظیفه ترکیب بشه نه تنها چیزی درست نمیشه،بلکه خرابی های بیشتری هم به بار میاره..
"کاش میتونستم مثل خودش همه چیز رو نادیده بگیرم"
و علارغم تمام تلاشم،نیم نگاهی کوتاه و عجله ای به هیبت سیاه پوشش انداختم..
پوتین های ساق بلند،پیراهن یقه اسکی و جیلقه ی چرم و اون ماسک مزاحم..
با وجود این که اون تیکه پارچه دیدن و تشخیص چهرش رو مشکل می‌کرد ولی اعتراف میکنم به شدت بهش میومد و برق نگاه آبی رنگش تنها نقطه ی رنگی استایل بی نظیرش بود..
یکی از کوله های تقریبا سنگین رو به دوش انداخت و بعد از باز کردن قفل الکترونیکی دروازه ی ورودی،بالاخره بعد از 1 ماه، پاهام خاک بیرون محوطه ی اردوگاه رو لمس کردن..


You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 09 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

breath🌙Where stories live. Discover now