🌹 here's johnny 🌹

1.5K 242 275
                                    

لویی حدود ساعت ۸ از سر کار برگشت خونه. یه جورایی ناراحت بود چون میخواست با هری غذا
بخوره . امروز خیلی سابشو ندیده بود و هر چه قدر از اعتراف بهش متنفر بود ، یه جورایی بدون اون
احساس تنهایی میکرد .

هری از روی کاناپه ای که داشت روش کتاب میخوند بهش خوش امد گفت. "سلام لو. کار چطور بود؟" یه کاغذ لای کتابش گذاشت و اونو روی میز گذاشت .
خسته کننده. "میخواستم امشب با تو غذا بخورم لاو ." لویی کنار پسر جوون تر نشست .

" خوب...فردا یه روز تازست. اگه بخوای میتونم واست غذا بپزم." هری اروم گفت و جامپرش رو یکم روی رونهاش پایینتر کشید .
لویی با تکون سرش موافقت کرد. "ولی میتونیم الان یه فیلم ببینیم ، تازه ساعت هشته . "

"راستی ، دفعه ی بعد ، هیکی تو جایی نزار که همه بتونن ببیننش. امروز مجبور شدم سر کار یقه اسکی بپوشم ."
"بله اقا." هری با خنده گفت. چشماشو به صفحه ی تلوزیون دوخت و با صدای هوم یا غر غر در اوردن به لویی میگفت که از فیلم خوشش میاد یا نه .

.وقتی یه فیلم ترسناک روی اسکرین ظاهر شد هری هم ناله کرد و هم جیغ کشید .
" اوه، مرد! شاینینگ! این یه فیلم کلاسیکه، اچ. بیا اینو ببینیم. " لویی با هیجان داد زد .
" م-مجبوریم؟ میتونیم مامامیا رو هم ببینیم، میدونی؟"

هری از فیلم ترسناک متنفره. با تمام وجودش ازشون متنفره. اینکه اونها وحشتزدش میکنند کمترین چیزیه که میتونه دربارشون بگه. جوری که بعد از اینکه یه مرد ماسک دار با اره برقی ادمای فیلم رو از وسط نصف میکنه و دل رودشون رو بیرون میکشه . ازشون متنفرههههه .

ولی لویی اصرار به تماشای این فیلم داشت و بعد از اینکه یه دل سیر به هری خندید تا بچه بازیشو تموم کنه ، یه بالش واسش پرت کرد .
هری میخواست گریه کنه. برای سه چهارم فیلم بالشتو جلوی صورتش گذاشته بود تا صحنه های فیلم رو نبینه . ولی نمیتونست صدای جیغ های وحشت زده و موسیقی ترسناک فیلم رو محو کنه.

فقط میتونست ناله کنه و به صدای خنده های اروم و بیصدای لویی گوش بده .
اره، لویی میتونست بخنده. اون کسی نیست که امشب باید توی یه اتاق که حتی مال خودش نیست ،تنها بخوابه .

هری نمیخواست بعد دیدن صحنه های وحشتناک فیلم که هنوز هم توی صفحه ی تلویزیون پخش میشدن توی اتاق خودش بخوابه. فقط دو هفته از اولین باری که با لویی اشنا شده بود میگذشت وخونه بزرگ و نااشنا به نظرش ترسناک بود .

وقتی فیلم تموم شد هری علنا داشت میلرزیدو وقتی لویی به نشونه ی اینکه میخواد بخوابه خمیازه کشید . چشماش پر از اشک شده بود .
" خوب ، اونقدرا هم بد نبود ، مگه نه هری؟" لویی چراغ هارو روشن کرد و باعث شد هری بخاطر روشن شدن یهویی اتاق تو جاش بپره و تقریبا سکته کنه
لویی دوباره بهش خندید باعث شد هری حس کنه چقدر کوچیکه .

Baby boy ( persian translation )Where stories live. Discover now