🌹stupid table leg🌹

1.7K 277 196
                                    

صبح روز بعد هری با یه دست که فرهاشو از تو صورتش کنار میزد از خواب بیدار شد. ناله ای کرد و
صورتش رو بیشتر تو بالش فرو کرد تا به کسی که داشت نوازشش میکرد بفهمونه که ولش کنه، با
اینکه حس دستاش بین موهاش ریلکس کننده بود "
هز، بیدار شو، ساعت ۱۱ئه." صدای لطیف لویی توی اتاق پیچید. هری برای چند لحظه وحشتزده شد
تا اینکه اتفاقات دیروز رو به یاد اورد .

" پنج دقیقه دیگه." تند تند گفت و ملحفه هاشو روی سرش کشید .
لویی بی صدا خندید و با وجود نارضایتی هری، دوباره ملحفه هارو کنار زد. " کام ان، تو تقریبا ۱۱ساعت خوابیدی ، فکر کنم وقتشه بیدار شی ."
" اهخخ" هری ناله کرد، از رو تخت بلند شد و با چشمای بسته صاف نشست
" خوب خوابیدی؟" لویی وقتی داشت بلند میشد تا پرده هارو کنار بزنه پرسید .

سابمسیو خمیازه کشید و سرش رو تکون داد " نه واقعا، افکارم داشتن منو میکشتن." به خودش
فحش داد، چرا انقدر با لویی راحت بود؟
"اوه، متاسفم که اینو میشنوم، اگه بخوای میتونی یکم بیشتر بخوابی ."
نه مشکلی نیست، اگه بخوابم یه روزم از دست میره."هری پاهاشو روی تخت تاب داد"
"ب-باید امروز جوراب ساق بلند بپوشم؟"
لویی در جواب سرشو به نشونه ی نه تکون داد.

"دوستم لیام داره با سابش میاد اینجا. اونو از همون
خونه ی حراجی با تو خریدیم، پس شاید بشناسیش
تو اممم... میتونی چند تا از لباسای من و بپوشی، هنوز برات هیچی نخریدیم. من لپتاپم رو روشن
میکنم و تو میتونی حین صبحونه خوردن چند دست لباس بخری."گفت و هری رو تو اتاقش تنها گذاشت .

پسر سرشو رو به طرفین تکون داد و صدای قلنجهای گردنشو در اورد. به سمت اتاق لویی حرکت کرد و فکر کرد اجازه داره چون لباسای لویی اونجاهستن .
اتاق لویی یه جورایی شبیه اتاق خودش بود، فقط یکم بزرگ سالانه تر ، ولی اندازه هاشون یکی بود.
ولی تختش بزرگتر بود، که یه جورایی عجیب بود چون لویی همیشه تنها میخوابید .

هری کمد و باز کرد و نفسش برید. اونجا به بزرگی اتاقش تو خونه ی قدیمیش بود. چه انتظار دیگه
ای داشت؟ به لباسها نگاه کرد، از اونجا که لویی ازش بلند تر بود، اندازه هاشونو چک میکرد تا یه چیزی پیدا کنه بهش بخوره .
وقتی فهمید لویی فقط جین چسبون همسایزش رو داره نالید. از جیت تنگ متنفر بود. قبلا همیشه
عادت داشت شلوار کتون بپوشه، مثل اینکه اون دوران دیگه گذشته .

یه جین چسبون مشکی و از اپنجا که اخر سپتامبر بود و هوا سرد شده بود یه تی شرت استین بلند بزرگ برداشت .
سریع لباسش رو عوض کرد و رفت طبقه ی پایین
هر دری رو که میدید باز میکرد تا اشپزخونه رو پیدا کنه .
لویی رو جلوی بار با لپتاپ باز جلوش پیدا کرد وقتی صدای هری رو شنید برگشت و لبخند زد. "خوشتیپ شدی." نظرش باعث شد گونه های هری گل بندازه .

هری متوجه شده بود که اینکارو زیاد جلوی لویی میکنه ، ولی از اونجایی که به این که ازش تعریف و
تمجید شه عادت نداشت خیلی راحت قرمز میشد .
"-ممنونم، من باید اممم"
"میتونی اینجا بشینی، منم باید لباساتو بپسندم واسه همین اینجا پیشت میشینم ."
هری اطاعت کرد و کنار لویی نشست، تازه چشمش به غذاهای رو میز افتاد. خوراک لوبیا ، بیکن، تست، تخم مرغ، کره ، اب پرتغال. "یا خدا، من چجوری باید همه ی اینا رو بخورم؟ "

Baby boy ( persian translation )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang