🌹 3 min rule 🌹

1.4K 202 319
                                    

روز بعد، لویی با هری توی اغوشش از خواب بیدار شد. سر پسرش روی سینش افتاده بود و هنوز تدی بیرش رو بین دستاش فشار میداد .

لویی به پسر کوچولوش نگاه کرد و اروم از توتخت بیرون اومد. بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت، جامپرش رو برداشت و از پله ها پایین رفت .

خودشو به اشپزخونه رسوند تا قبل از بیدار شدن هری یه قهوه برای خودش درست کنه. نمیدونست که اون الان لیتله یا دوباره بزرگ شده ، ولی به هر حال میخواست که اماده باشه .

روبروی بار نشست و از اونجا که کار دیگه ای نداشت گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید. به منشیش زنگ زد و اطلاع داد که به خاطر مسائل شخصی، امروز سر کار نمیره. البته که تنها دلیلش ، هری بود. ولی دلیلی نداشت که منشیش این رو بدونه .

لویی حس میکرد امروز رو هم باید به مراقبت از هری اختصاص بده. مثلا لیوانش رو با اب سیب پر کنه و تمام روز ، فیلم های دیزنی ببینه .

ولی این پلان امروز هری نبود. پسر کوچولو با گونه های سرخ ، چشمهای شفاف، موهای به هم ریخته و لبهای اویزون ، وارد اشپزخونه شد. عروسکش توی بغلش نبود و پستونک هم نداشت .

" صبحت به خیر ، کوچولو." لویی با لحن هیجان زده ای صبح به خیر گفت و به طرف هری رفت تا بلندش کنه، ولی هری سریع یه قدم به عقب برداشت و صورتش سرختر شد .

هری معذب پشت گردنش رو خاروند؛ "من عااام، یه جورایی دوباره بزرگ شدم؟ "
لویی دستاشو انداخت پایین و همونجور که برمیگشت تا سر جای قبلیش بشینه ، اه کشید .

" اگه قهوه میخوای بردار، تازه دم کردم. " با ناراحتی غرغر کرد و اینستاشو باز کرد.هری سر تکون داد، یکم از اون قهوه برای خودش ریخت و بدون هیچ کلمه ای روبروی لویی نشست .

" خب... هری ، درباره ی دیروز ، من -"
" هوا امروز خیلی خوبه! میشه با نایل بریم یکم قدم بزنیم؟ یکم درباره ی اتفاقی که تو پارتی افتاد ، صحبت کنیم؟ "

لویی به خاطر اینکه حرفش قطع شده بود بهش چشم غره رفت .
" حتما، هری. ولی اول باید درباره ی-"

" میدونی؟ من همیشه از پاییز و زمستون متنفر بودم. خیلی سرده و دیگه تو کتت احساس راحتی نمیکنی، چون یه جامپرم زیرش پوشیدی؟ خیلی رو مخه. من که ازش متنفرم ."
" باشه. من میخواستم بگم وقتی لیتل بودی من -"

" یا وقتی شالگردنت اذیت میکنه و اونجور که میخوای رو گلوت نمیمونه و اخرش حس میکنی داری
خفه میشی. از اینم خوشم نمیاد. و اینکه گوشات همیشه قرمزند و همینطور دماغت زمستونا خیلی  .درد میگیرند ."

هری واسه چرت و پرتای خودش سر تکون داد انگار داره تاییدشون میکنه .
" هری، حالا بذار من حرف بزنم. میخواستم بگم ک -"

" میدونستی توی زمستون خورشید توی نزدیکترین حالتش به خورشیده؟ به نظرت این عجیب نیست؟ اینکه همه جا روی زمین سرده ، در حالی که باید مثل تابستون باشه؟ "

Baby boy ( persian translation )Where stories live. Discover now