🍼 princess 🍼

1.8K 215 504
                                    

لویی وارد نشیمن شد. هری دوش گرفته بود . دیگه نزدیک نیمه شب بود،زمانی که اگه این چیزا پیش نیومده بود هری باید به خونه بر میگشت .

لویی با گیجی به هری که روی زمین نشسته بود نگاه کرد . این که بگی نگران بود نیاز به درک خیلی بالایی نداشت. چیس احتمالا خیلی محکم هری رو زده بود.

بیبی بیچارش. لویی میدونست که نباید با رفتنش موافقت کنه .
لویی کنار سابمسیوش زانو زد. هری بهش نگاه کرد، جیغ جیغ کرد و بعد دستاش رو رو به لویی بالا
گرفت. اون مرد اخم کرد و به هری کمک کرد بلند شه و روی مبل تو بغلش بشینه .

"ددی؟"
لویی سرشو با گیجی تکون داد . هری میخواست بازی کنه؟
"بله؟"

لویی با تردید جواب داد. اون خیلی دوست داشت با هری بازی کنه ولی الان نه. اون پسر اسیب دیده بود، پس بازی کردن جزو کارهایی که باید انجام میدادند قرار نمی گرفت .

"م-میشه تدیمو برام بیاری؟"
" تدیت؟ هری اینجا چه خبر کوفتی ایه؟" لویی بهش تشر رفت. از صدای بلند دادش اشک تو چشم هری جمع شد .

" بب-ببخشید ددی." هری نالید و چشمهای خیسشو محکم مالید .
لویی اهی کشید و چشماهای خودشو با دستاش مالید. نمیفهمید مشکل هری چیه. شاید به خاطر اون مشتیه که تو صورتش خورده .

لویی دراز کشید و هری رو هم کشید کنارش. شاید اگه بخوابند حالش بهتر شه؟
هری اب دهنشو قورت داد و لبهاشو جمع کرد. لویی به خاطر رفتار بچگونه ی اون پسر چشماش رو چرخوند، ولی وقتی اون ،انگشت شستش رو بین لبهاش برد ، همه چی براش جا افتاد .

به پسر شکننده ی توی اغوشش نگاه کرد و روی بینیش رو بوسید. هری نخودی خندید و به مرد بزرگتر نگاه کرد.
"اوه، بیبی... تو لیتل شدی، مگه نه؟
هری یکم اخم کرد، ولی بعد جیغ کشید و سرشو تکون داد .

" ببخشید. من متوجه نشدم. میخوای لباساتو عوض کنیم؟ " هری با یه لبخند گنده روی صورتش دوباره سر تکون داد .
لویی میدونست که اگه اونها بخواند این لایف استایل رو ادامه بدند باید بیشتر ورزش کنه. هری به هیچ وجه سنگین نبود ولی اگه پسر بزرگتر بخواد مدام بغلش کنه و اینور اونور ببرتش ....

لویی به راحتی پسر کوچولو رو از روی مبل بلندش کرد و سمت اتاق بچه برد. این اولین باره که بعد از خرید این وسایل ازشون استفاده میکردند .

هری رو روی میز گذاشت و تیشرتش رو در اورد
"الان چند سالته، عشق من؟"
" من اینقدر سالمه." هری جیغ میکشه و سه تا از انگشتاشو بالا میاره .

لویی لبخند زد. "این خیلی خوبه، بیبی . من بهت افتخار میکنم." روی شکم پسر کوچولو رو بوسید و
خندشو در اورد .
لویی هم خندید و به بیبیش لبخند زد .

" بزار برم وسیله هاتو بیارم، باشه؟' لویی در کمد صورتی کمرنگ رو باز کرد و یه پیژامه ی ابی با خرسای کوچولو از توش بیرون کشید .

Baby boy ( persian translation )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora