🌹 please, daddy 🌹

1.6K 228 308
                                    


"پیست، هری ! "
"هوومم." هری توی بالشش ناله کرد و تا وقتی که چشماش رو باز نکرد، نفهمیده بود که روی سینه ی لویی خوابیده .
لویی پسر کوچیکتر رو کنار زد و وقتی هری با ناله سعی کرد یه بار دیگه خودش رو بهش برسونه اروم خندید .

" متاسفم بیبی، ولی یکی از همکارام کله کیریه و بهم گفته که امروز میخواد بیاد اینجا. من گفتم نه، ولی خیلی کله شقه . اگه میخوای بریم خرید باید همین الان راه بیفتیم ، میتونی تو ماشین یه چیزی بخوری و بخوابی.باشه؟ "

لویی خیلی وقت بود که بیدار شده بود. وقتی بیدار شد، وحشت زده بود چون یه سنگینی روی سینش
حس میکرد ولی وقتی چشماش رو باز کرد و یه دسته ی بزرگ موی فرفری رو جلوی چشماش دید نمیتونست جز لبخند زدن کار دیگه ای بکنه .

هری رو تا وقتی خواب بود تماشا کرد که چطور زیر لب یه چیزایی زمزمه میکنه و تو خواب حرف میزنه. وقتی مجبور شد که زیبای خفته رو بیدار کنه حس میکرد قلبش داره به درد میاد .

شب گذشته یکم سخت بود. بیشتر بخاطر اینکه هری نصفه شب بیدار شد و کاملا ترسیده بود، لویی
ارومش کرده بود و اونها برای اتاق بچه یکم لوازم چوبی رو سفارش داده بودند. لوازم امروز میرسیدند و اینطوری تا وقتی که کار رنگ زدن اتاق تموم میشد میتونستند بچینندشون .

هری از جاش بلند شد و یکم چشماش رو مالید، در حالی که اروم به دور و برش نگاه میکرد .
"مشکلی نیست ."
پاهاشو روی لبه ی تخت کینگ سایز تکون داد وگردنش رو مالید . لویی هم پشت سرش از روی تخت بلند شد، سمت کمدش رفت و از هری خواست دنبالش بیاد .

هری لبهاشو به هم فشار داد و همون طور خوابالو سمت لویی رفت. لویی بهش لبخندی زد و دستش
رو گرفت .
باید یکم عجله کنیم، لاو . یه جین مشکی و یه بلوز برداشت . تو دستای هری گذاشتشون و برای" خودشم یه دست لباس برداشت .

" تو میتونی اینجا لباس عوض کنی ، من میرم تو حمام ."
"ا-اوه، مجبور نیستی بری؟" هری جوری گفت که انگار به حرف خودش شک داره و باعث شد لویی با تعجب بهش نگاه کنه .

"م-منظورم این بود که فقط اگه خودت راحت نیستی اینکارو بکن. منظورم جنسی یا یه همچین چیزی نبود. فقط نمیخوام به خاطر من اروم بری و بیای و _ "
"سوییتی، داری خیلی تند حرف میزنی " لویی دستشو رو شونه ی هری گذاشت و وقتی گونه هاش صورتی پر رنگ شدند ، با شیفتگی بهش نگاه کرد .

اونها لباساشون رو عوض کردند، دندوناشون رو مسواک زدند و موهاشون رو درست کردند و بعد به هم گفتند خوب به نظر میاند .
لویی هری رو علنا سمت ماشین کشوند و هلش داد تو ماشین و بعد خودش پشت فرمون نشست .

لویی از پنجره به اطرافش نگاه کرد، چیزی که دید باعث شد وحشت زده شه. هری به عکس العملش ریز خندید. "نخند ! اگه وارد این خونه شه دیگه عمرا بتونیم بریم . "

Baby boy ( persian translation )Where stories live. Discover now