"پیست، هری ! "
"هوومم." هری توی بالشش ناله کرد و تا وقتی که چشماش رو باز نکرد، نفهمیده بود که روی سینه ی لویی خوابیده .
لویی پسر کوچیکتر رو کنار زد و وقتی هری با ناله سعی کرد یه بار دیگه خودش رو بهش برسونه اروم خندید ." متاسفم بیبی، ولی یکی از همکارام کله کیریه و بهم گفته که امروز میخواد بیاد اینجا. من گفتم نه، ولی خیلی کله شقه . اگه میخوای بریم خرید باید همین الان راه بیفتیم ، میتونی تو ماشین یه چیزی بخوری و بخوابی.باشه؟ "
لویی خیلی وقت بود که بیدار شده بود. وقتی بیدار شد، وحشت زده بود چون یه سنگینی روی سینش
حس میکرد ولی وقتی چشماش رو باز کرد و یه دسته ی بزرگ موی فرفری رو جلوی چشماش دید نمیتونست جز لبخند زدن کار دیگه ای بکنه .هری رو تا وقتی خواب بود تماشا کرد که چطور زیر لب یه چیزایی زمزمه میکنه و تو خواب حرف میزنه. وقتی مجبور شد که زیبای خفته رو بیدار کنه حس میکرد قلبش داره به درد میاد .
شب گذشته یکم سخت بود. بیشتر بخاطر اینکه هری نصفه شب بیدار شد و کاملا ترسیده بود، لویی
ارومش کرده بود و اونها برای اتاق بچه یکم لوازم چوبی رو سفارش داده بودند. لوازم امروز میرسیدند و اینطوری تا وقتی که کار رنگ زدن اتاق تموم میشد میتونستند بچینندشون .هری از جاش بلند شد و یکم چشماش رو مالید، در حالی که اروم به دور و برش نگاه میکرد .
"مشکلی نیست ."
پاهاشو روی لبه ی تخت کینگ سایز تکون داد وگردنش رو مالید . لویی هم پشت سرش از روی تخت بلند شد، سمت کمدش رفت و از هری خواست دنبالش بیاد .هری لبهاشو به هم فشار داد و همون طور خوابالو سمت لویی رفت. لویی بهش لبخندی زد و دستش
رو گرفت .
باید یکم عجله کنیم، لاو . یه جین مشکی و یه بلوز برداشت . تو دستای هری گذاشتشون و برای" خودشم یه دست لباس برداشت ." تو میتونی اینجا لباس عوض کنی ، من میرم تو حمام ."
"ا-اوه، مجبور نیستی بری؟" هری جوری گفت که انگار به حرف خودش شک داره و باعث شد لویی با تعجب بهش نگاه کنه ."م-منظورم این بود که فقط اگه خودت راحت نیستی اینکارو بکن. منظورم جنسی یا یه همچین چیزی نبود. فقط نمیخوام به خاطر من اروم بری و بیای و _ "
"سوییتی، داری خیلی تند حرف میزنی " لویی دستشو رو شونه ی هری گذاشت و وقتی گونه هاش صورتی پر رنگ شدند ، با شیفتگی بهش نگاه کرد .اونها لباساشون رو عوض کردند، دندوناشون رو مسواک زدند و موهاشون رو درست کردند و بعد به هم گفتند خوب به نظر میاند .
لویی هری رو علنا سمت ماشین کشوند و هلش داد تو ماشین و بعد خودش پشت فرمون نشست .لویی از پنجره به اطرافش نگاه کرد، چیزی که دید باعث شد وحشت زده شه. هری به عکس العملش ریز خندید. "نخند ! اگه وارد این خونه شه دیگه عمرا بتونیم بریم . "
YOU ARE READING
Baby boy ( persian translation )
Fanfictionهری بر خلاف خواست خودش توی مناقصه ای بین چندین دومینات به مزایده گزاشته میشه ، اون وارد دنیایی شده که پر از تاریکیه ولی چی میشه اگه تصوراتی که داره با واقعیت فرسنگ ها فاصله داشته باشه ..... پ.ن : لطفا دسکریپشن فیک رو بخونین !! #ddlb #bdsm #fluf #la...