- اوه لان جان!!
-اونجارو ببین!!به دشت بزرگی که رو به روشون بود اشاره کرد و لبخندی زد...
اصولا مقره ابر زمستون سختی داشت... در نتیجه ووشیان وانگجی و یوآن، پسر خواندشون، برای مدت طولانی نمیتونستن از گرمای آفتاب و منظره ی تابستون لذت ببرن...یوآن هنوز بچه بود... ۳ سال بیشتر نداشت و توی شیرین ترین سن خودش بود
تازه زبون باز کرده بود و با هر کلمه پدرهاشو خوشحال میکرد...
حتی لان وانگجی که به زور لبخند میزد ، جز زمانهایی که با ووشیانه، با دیدن تک تک اولین های یوآن لبخنده قشنگی روی لباش میومد...یوآن با قدمهای کوچک سمت دشت بزرگ رو به روش دویید
صدای ووشیان به گوش رسید-لان یوآن!!
-آروم بدو و از پدرهات دور نشو!!اومد سمت یوآن بره که دستایی پشت کمرش حلقه شدن و از پشت توی بغلش فشردتش...
بوی خنک هانگوانگ جون توی بینی ووشیان پیچیده بود...آروم عطرشو تنفس کرد و توی شش هاش کشید
-هانگوانگ جون
لان جان همونطوری که سرشو توی گردن وی یینگ فرو کرده بود و بوسه های ریز روی گردنش میذاشت زمزمه کرد
=هممم...
محکمتر وی یینگ رو از پشت به خودش فشار داد
و گفت=نگران نباش
=اون یه لانه
=ماها هیچوقت گم نمیشیموی یینگ خنده ی زیبایی کرد
-مخصوصا لان وانگجی !
-اون همیشه راهشو به تخت من پیدا میکنه!!همزمان توی بغلش چرخید و دستاشو دوره گردن لان جان حلقه کرد...
وانگجی ووشیانو محکم تر به خودش چسبوند
ووشیان خندید-یه نفر اینجا خیلی بچه شده!
وانگجی با اخم بهش خیره شد
-ببخشید ببخشید
وی یینگ همونطور که روی گونه ی وانگجی بوسه های ریز میزاشت گفت
.
.
.
.جفتشون توی چمن زار نشسته بودن...
ووشیان با فلوتش آهنگ مینواخت و وانگجی... وانگجی مثل طلسم شده ها به نیم رخ بی نقص ووشیان خیره بود...
+ بابا!!!صدای یوآن کوچولو به گوش رسید
وانگجی بدون مکث لبخندی به پسرش زد و دستاشو واسش باز کرد
یوآن خودشو توی بغل وانگجی پرتاب کرد و دستای کوچیکشو دوره کمره پدرش حلقه کرد...وی یینگ با لبخند به اون صحنه خیره شده بود و موهای یوآن رو نوازش میکرد...
خوشحال بود... کناره خانواده ی کوچیکش...یک دفعه دست راست لان جان چونه ی وی یینگ رو گرفت و سمت خودش کشید
و بدون معطلی لباشون روی هم قرار گرفت...
وی یینگ بین بوسه لبخندی زد و زبونشو توی دهن لان جان سر داد...
همزمان لان جان با دست چپش سره یوآن رو به سینش چسبونده بود... و زبونش با زبون وی یینگ بازی میکرد...با صدای ریزی از هم جدا شدن
دست وانگجی دوره شونه های ووشیان حلقه شد و بدنشو به بدن خودش چسبوند...
همزمان یوآن با فلوت پدرش بازی میکرد و سعی میکرد اداشو در بیاره...
وی یینگ خندید-آیوآن
-قول میدم بزرگتر شدی بهت یاد بدم چطوری بزنییوآن لبخنده شیرینی زد و دندونای سفید و ردیف شدشو به نمایش گذاشت...
=وی یینگ...
ووشیان لبخندی زد
«فرقی ندارد...
چه ساعت از شبانه روز باشد...
صدایت را که می شنوم...
خورشید در دلم طلوع می کند...»____________