-اگرمیخواید دستتون به وانگجی و ارباب زاده برسه...باید از روی جنازه ی من رد بشید...!!
وانگجی بانا باوری سرشو بالا آورد و به برادرش که جلوشون ایستاده بود خیره شد...
زیره لب گفت=برادر...
صداش خیلی آروم بود...اما به حدی بود که گوشای لاشیچن بشنون...
سرشو یکم به سمت وانگجی که ووشیان رو توی بغلش فشرده بود برگردوند...-لان ژان...
اولین بار بود که برادرش به اسم تولدش صداش میزد
-لان ژان من برادره خوبی نبودم...
=اینطور نیست
وانگجی با قاطعیت گفت
شیچن لبخندی زد
-من زمانی که باید پیشت میبودم نبودم... از بچگی...وقتی مادر فوت کرد و تو هر ماه رو به روی اقامتگاهش منتظرش میشستی من نبودم...وقتی عمو تنبیهت میکرد من نبودم...اما الان... نمیخوام تو هم توی محافظت ازکسی که دوسش داری شکست بخوری...
لبخنده دلگرم کننده ای بهش زد
-باید ازش محافظت کنی...اون جز تو کسی رو نداره...
وانگجی سرشو به معنای مثبت تکون داد
دستاشو زیره پاهای ووشیان گذاشت و بلندش کردلان شیچن همونطور که شمشیرشو از قلاف دراورده بود زمزمه کرد
-تا جایی که بتونم جلوشونو میگیرم
صورت لان چیرن از خشم و عصبانیت قرمز شده بود
رگای سرش بیرون زده بودن
دوتا ازبهترین شاگرداش داشتن توی روش چند تا ازمهم ترین قوانین حذب لان رو زیره پا میذاشتن !!با صدایی که از عصبانیت خدشه دار شده بود گفت
+این هشدار اخرمه !!
+با جفتتونم!!لان شیچن سرشو به سمت لان وانگجی تکون داد
و وانگجی هم تایید کرد...-متاسفم عمو...اما دیگه نمیتونم اجازه بدم که وانگجی کس دیگه رو از دست بده...
با صدای آرومی که فقط برادرش بشنوه گفت
-میدونی باید کجا بری
و بدون تامل شمشیرشو دراورد و به سربازایی که محاصرشون کرده بودن حمله کرد
وانگجی همونطور که ووشیان رو به سینش فشار میداد با تمام سرعت میدویید
روی پیشونیشو بوسید=یکم دیگه تحمل کن...
=دیگه چیزی نمونده...._________
من بازگشتم ^^
اگر ژانره خاصی مده نظرتون هست کامنت کنید وان شاتشو مینویسم :))