ووشیان توی جاش تکونی خورد
و دستشو روی دستای پر قدرتی که دورش حلقه شده بودن گذاشت و سعی کرد که آروم عقبشون بزنه...-انقدر تکون نخور...
لان ژان با صدای کلفتی زمزمه کرد
وی یینگ لبخنده پر از اضطرابی زد+لان ژان! بیداری؟
-همم..
و دستاشو دوره کمره ووشیان محکمتر کرد
+لان ژان! بذار برم
-گفتم تکون نخور
+لان ژان...
-همم
توی بغلش چرخید...طوری که صورتش دقیقا رو به روی صورت بی عیب وانگجی قرار گرفت...
با لبخندی که روی لبش بود آروم گونشو نوازش کردوانگجی آروم چشماشو باز کرد و به صورت ووشیان که یکم نگرانی توش موج میزد نگاه کرد...
بدون هیچ حرفی سرشو توی گردن ووشیان فرو کرد و عطرشو توی سینش کشید...
بوسه ی آرومی روی ترقوش گذاشت...-وی یینگ
+هوم؟
-نگران نباش...
.
.
.
.روی اسباشون نشستن و به راه افتادن...
دو روزه دیگه تولده ۱۸ سالگی جین لینگ بود...و وی ووشیان و همسرش هم دعوت شده بودن...
ووشیان نگران بود...شاید به روی خودش نمیاورد اما ته دلش به واکنش جیانگ چنگ فکر میکرد...
حدودا یک سال از ماجرای معبد گذشته بود و توی این یک سال رابطه ی ووشیان در حدی با جین لینگ خوب شده بود که شخصا به تولدش دعوتش کرده بود!
اما جیانگ چنگ... اون خبر نداشت که ووشیان توی راه بود..!
آهشو آروم داد بیرون و این از چشم وانگجی دور نمود...
.
.
.
.
بالاخره به یونمنگ رسیدن!
ووشیان و وانگجی در کناره هم راه میرفتن... وانگجی نامحسوس به ووشیان نزدیک شد و دستشو نوازش کرد...
ووشیان لبخنده محوی به وانگجی زد
وقتی به اسکله نیلوفره آبی رسیدن انتظاره هر چیزیو داشتن جز جیانگ چنگی که با نگاه برزخی رو به روشون ایستاده بود...
دست وانگجی ناخداگاه بیچن رو یکم محکمتر از حده معمول چنگ زد
صدای ووشیان به گوشش رسید-لان ژان
و با نگاه ووشیان دستشو آورد پایین
جین لیانگ با صورت مضطربی به اون صحنه نگاه میکرد...
وقتی به داییش گفته بود که وی ووشیان رو هم دعوت کرده ، داییش فقط بهش نگاه کرده بود و اتاق رو ترک کرده بود!
قطعا اون انتظاره واکنش شدیدتری داشت! و سکوت جیانگ چنگ بیشتر میترسوندتش...ووشیان یه قدم به سمت جیانگ چنگ برداشت
-میدونی که برای دعوا نیومدم...
-اگر انقدر حضورم اذیتت میکنه میتونم همینجا هدیه ی جین لینگ رو بهش بدم و از اینجا بریم