من با پارت آخر برگشتم :)
آهنگ پیشنهادی این پارت
Blue & Grey - BTS
[اهنگ توی چنل قرار داده شده / لینک در بیو]_______
رو به روی بدنش نشسته بود و به لکه های کوچک و درشت خون که ردای سفیدشو رنگی کرده بودن خیره شده بود...حالا که به حال خودش برگشته بود و به زخمهای لان جان رسیده بود ذهنش داشت کار میکرد...
مطمئن بود یک چیزی این وسط درست نیست...
لان جان بی دلیل بهش پشت نمیکنه...زانوهاشو بیشتر توی بدنش جمع کرد...
تقریبا مطمئن بود که دچاره یک سوتفاهم شده...نفسشو آروم داد بیرون
و خودشو به سمت لان جان که بدون هیچ سر و صدایی خوابیده بود کشید...
رداشو کنار زد و برای باره هزارم زخمهاشو چک کرد
وقتی مطمئن شد جای نگرانی ای وجود نداره کنارش نشست....
و به صورتش که بخاطره از دست دادن خون بیش از حد سفید بود خیره شد...افکاره مختلف توی سرش بالا پایین میشدن...
قفسه ی سینش از شدت فشار داشت منفجر میشد و پیشونیش انگار آتش گرفته بود...وی یینگ همیشه به همه کمک کرده بود...
به خانوادش... به دوستاش... به مردمی که بهش نیاز داشتن...
اما هیچ وقت کسی دستشو نگرفته بود...
تک تک آدمهای زندگیش اومدن و رفتن...
و این وسط ...وی یینگ هر روز که میگذشت تنهاتر و تنهاتر میشد...نزدیک لان جان که روی پهلو خوابیده بود شد...
و کنارش دراز کشید...
انگشتشو آروم روی گونه ی یخ زدش کشید...هرکسی نمیتونست یک «لان جان» توی زندگیش داشته باشه...
و وی یینگ واقعا بابت داشتنش شکرگزار بود...
حتی با تمام سختی ها و مشکلات...
بازم خوشحال بود که این دفعه تنها نیست...همونطور که به صورتش خیره شده بود متوجه لرزش آروم دستای وانگجی شد...
لان جان آروم بازوشو بالا آورد و دوره وی یینگ حلقه کرد...
و بدناشونو بهم نزدیکتر کرد...
گرمای ناچیزه بدن وی یینگ قلب یخ زده ی لان جان رو گرم میکرد...=متاسفم...
صدای وانگجی به گوش رسید...وی یینگ انگشت سبابشو روی لبای وانگجی گذاشت
-الان وقتش نیست...
-بعدا راجبش صحبت میکنیم...وانگجی خودشو بالاتر کشید و پیشونی وی یینگ رو طولانی مدت بوسید...
لبهای لان جان سرد و خشک بود...
اما از میون لبهاش گرمای خاصی که مخصوص وی یینگ بود خارج میشد...
ووشیان خودشو به سینه ی وانگجی چسبوند....
و حواسشو به صدای مرتب قلب معشوقش داد...
شاید اگر لان جان نبود... وی یینگی دیگه توی این دنیا وجود نداشت...
همونطور که بدون وی یینگ ، لان جانی وجود نداشت...کلی حرف برای زدن داشتن...
اما هیچ کدومشون چیزی نمیگفتن... و سعی میکردن از آغوش پر از ارامش دیگری لذت ببرن...وی یینگ نفسی از سره اسودگی کشید...
همه چی قرار بود درست بشه...
قرار بود فردا صبح توی بغل معشوقش در حالی که سرشو نوازش میکنه و بهش میگه که چیزی نیست از خواب بیدار بشه...زیره لب با خودش زمزمه کرد...
-اره...
-اون اینجاست...
-اون بالاخره اینجاست...سرشو توی گردن وانگجی فرو کرد و نفس عمیقی کشید...
صدای بم و پر از ارامش لان جان به گوشش رسید...=من همینجام...
=آروم بخواب...درسته...
لان جان اینجا بود...
فرشته ی نجات وی یینگ اینجا بود...
اینجا بود تا به دنیای تاریک و سرده وی یینگ رنگ ببخشه...« Where is my angel?
The end of a tiring day
Someone come and save me, please... »
— BTS, blue & grey«فرشته ی من کجاست...؟
در پایان یک روزه خسته کننده...
یک نفر بیاد و منو نجات بده....»__________
نظر یادتون نره:)