*از زبان وی یینگ*
به صورتش خیره شدم...
اون...زیبا بود... بی دلیل نبود که لقب یشم لان رو بهش داده بودن...
پوست سفیدش که به زیبایی زیره نوره آفتاب میدرخشید
بدن بی نقصش که با ردای سفیدش پوشیده شده بود...
همونطور که نگاهش میکردم لبخندی زدم...
به یوآن که کناره لان ژان ایستاده بود لبخندی زدم...من ،وی یینگ، خانواده کوچیک خودمو داشتم...
یوآن هنوز جوون بود، اما از تمام بچه های هم سن و سال خودش بیشتر میفهمید... و من همه ی اینارو مدیون لان ژان بودم که انقدر خوب بزرگش کرده بود...
یوآن با دیدنم دست تکون داد
و لان ژان... اون فقط یه پسر بچه ی حسوده سرتقه اما تونستم لبخنده محوی رو روی لباش ببینم
نزدیکشون شدم-چیکار میکنید ؟
یوآن با لبخند گفت
=هانگوانگ جون داشت بهم یه تکنیک جدید مبارزه یاد میداد
سری تکون دادم و انگشتامو بین انگشتای لان ژان قفل کردم... دستاش گرم بودن و حس لذت بخشی رو بهم میدادن...با شصتش خیلی آروم و نامحسوس دستمو لمس میکرد ...
یوآن با دیدن جینگی براش دست تکون داد
همزمان از جاش بلند شد
به من و وانگجی تعظیم کرد
بهش لبخندی بهش زدم و سرمو آروم تکون دادم....با دور شدن اون دو نفر، یه دفعه دستی دورم حلقه شد و با قدرتی باور نکردنی منو توی آغوشش کشید...
اون عطره آشنا... طولانی و عمیق تنفسش کردم...باده خنکیمیومد... همونطور که سرمو روی بازوی لان ژان گذاشته بودم به درخت بالای سرمون که به زیبایی توی اسمون قد علم کرده بود خیره شدم...
و لان ژان...به من خیره شده بود...توی جام چرخیدم و دستمو زیره چونم زدم
-لان ژان
صداش زدم
=همم
-چرا؟
بهش نزدیکتر شدمو با انگشت سبابم پوست لطیف گردنشو لمس کردم...
-چرا من لان ژان...
=منظورت چیه
-میدونی... تو هانگوانگ جونی... موقعیتای...
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم دستش روی لبام قرارگرفته بود و با چشمای بی نقصش به صورتم خیره شده بود
= تو زیباترین لبخندهای دنیارو داری
دستشو روی سینم گذاشت...
=تو صاحب پاک ترین قلبی هستی که تاحالا وجود داشته
دستاش بالا اومده بودن و روی گونه هام قراره گرفته بودن
=هر بار که با این چشما بهم خیره میشی پروانه های توی دلم بیشتر و بیشتر میشن
دست چپش پایین اومد و دوباره انگشتاشو بین انگشتام حلقه کرد
=وقتی دستاتو میگیرم... حس میکنم دنیا تو دستای منه...
پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد
=دلیلش سادست...چون تو وی یینگه منی...
=ادم برای دوست داشتن دلیل نمیخواد...لبخنده عمیقی روی لبام اومده بود و ضربان قلبم بالاتر رفته بود... لان ژان هم اینو حس کرده بود... چون میتونستم لبخنده روی لبشو ببینم
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و سرشو بالا آوردم
-لان ژان
-همین الان ۵ تا دلیل آوردی که چرا دوستم داریلان ژان با جدیت بهم خیره شد
=میتونم تا فردا برات دلیل بیارم
=اما همش به این ختم میشه که تو وی یینگ منی!!دستامو روی یقه ی رداش گذاشتم
-واو!
-ببینید کی اینجا داره ابراز مالکیت میکنه!قبل از اینکه بتونم چیزی بگم لبای نرمش روم لبام قرار گرفته بودن... ناخداگاه دستام بالا اومدن و دوره گردنش حلقه شدن... لبامون به آرومی روی هم حرکت میکردن... حلقه دستام دورش محکمتر شدن... دست راستش بالا اومد وکمرمو آروم چنگ زد و روی رون پاش نشوندتم...
نمیدونم چقدر گذشت...
لبامون با صدای کوتاهی از هم جدا شدن...همچنان روی رون پاش نشسته بودم و با موهایی که دو طرف صورتش ریخته شده بود بازی میکردم...
یه دفعه صدایی به گوشمون رسید
+چه غلطی دارید میکنید!؟؟؟؟
وانگجی بی حس به عموش خیره شد
نیشخندی زدم-اوپس
-یکی زیادی عصبانی شده...!!___________
ساعت ۵ ونیم صبح براتون نوشتمممم
ووت میدید؟🤧🥺💜