دو هفته و دو روز از اون ماجرا گذشت.
هوای شهر، گرم تر و گرم تر میشد و کم کم روح بهاریش رو به تن تابستون میفروخت.
شکوفه های خوش رنگ درخت ها میریختن تا جاشون رو به میوه های تابستونی بدن؛ و وقتی باد می وزید، گلبرگ های نازکشون رو توی هوا به بازی می داد.جونگ کوک در این حین شغل پاره وقتی توی یکی از فروشگاه های مواد غذایی پیدا کرد و امروز، ششمین روز کاریش رو سپری می کرد.
زخم های نسبتا سطحیش، به نظر بهبود یافته بود و سعی میکرد حواس جمع تر باشه!
کلاه آفتابیش رو روی موهای خرماییش کاور کرده بود و داشت جعبه های نوشیدنی رو جا به جا میکرد.
صاحب کارش، مرد میانسال و خوش اخلاقی بود که توی این مدت کم عمو جونگ صداش میزد و باهاش نسبتا راحت بود.
با دستمال سرش عرق پیشونیش رو پاک کرد، کمر راست کرد و به ساعتش نگاه کرد.
ساعت نزدیکی های یک ظهر رو نشون می داد و از شیفت کاریش فقط نیم ساعت باقی بود.آقای جونگ، با لبخندی رضایت بخش از مغازه خارج شد و نوشیدنی خنکی به جونگ کوک داد.
_پسرم! تو جوون کاری و قدرتمندی هستی...ممنون از سخت کوشی که این چند روز کردی.و تعظیم کوچیکی کرد!
جونگ کوک که حسابی خجالت زده و هول شده بود، با لبخندی مصنوعی مانع تعظیم شدن آقای جونگ شد و سرش رو خواروند.
_نه نه عمو جونگ! من که کاری نکردم...این شغل و وظیفمه.و آقای جونگ سری تکون داد، دستش رو دوبار روی شونه ی جونگ کوک زد و داخل رفت.
_میتونی امروز زودتر بری مرد جوان!جونگ کوک سری به نشانه ی تایید تکون داد، روی جدول کنار مغازه نشست و نوشیدنی فلزیش رو باز کرد.
چند روز سخت تلاش کرد برای راضی کردن مادربزرگ تا بتونه شغلی گیر بیاره و در نهایت یه شغل ساده ی پاره وقت گیرش اومد.آهی کشید و یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد.
اصرار بیشترش برای این بود که تا آخر عمر نمیشد پنهان شد و از خونه بیرون نرفت.
به هرحال، اون میدونست توی چه شرایطی گیر کرده و باید می پذیرفتش.
شاغل بودن هم باعث می شد بیشتر با آدم های این شهر سر و کار داشته باشه و این می تونست مفید باشه.پاشد و پیشبند کاریش رو در آورد.
کیف چرمی کوچیکش رو از فروشگاه برداشت، خدافظ بلندی گفت و بسمت خونه حرکت کرد.
_آه...نکنه امروزم قراره یه اژدهای دو سر آتشین بهم حمله کنه!؟خنده ی ریزی کرد و به راهش ادامه داد.
خوشبختانه فاصله ی فروشگاه با خونه ی مادربزرگ فقط یه کوچه ی فرعی بود.
در رو با کلید باز کرد و داد زد.
_من برگشتممم!میلکی، گربه کوچولوی مادربزرگ بسمتش دوید و خودش رو کش و قوص داد.
جونگ کوک خم شد و پشت گوش های میلکی رو نوازش کرد.
_میلکی تنهایی؟ مادربزرگ کجاست؟به گوشه و کنار خونه سرک زد و در نهایت، تسلیم از نبود مادربزرگ، روی کاناپه دراز کشید.
نگاهی به پانسمان های دستش انداخت و یکی یکی بازشون کرد.
جایی از زخم هاش باقی نمونده بود و فقط رد تیره ای روی پوست سفیدش به جا گذاشته بود.
یعنی مادربزرگ کجا میتونست رفته باشه؟
.
.
.
.
وارد کتابخونه شد و بسمت دفتر اصلی رفت.
بدون توجه در رو باز کرد و با خشم کنترل نشدش بسمت خانم الی رفت.
شاگرد ها و کتاب دار هایی که داخل دفتر بودن، خشکشون زد و به فضای خفه ی بین خانم الی و اون غریبه چشم دوختن.
_بچه ها لطفا تنهامون بزارین!
YOU ARE READING
Devil's shadow: where's your god?!
Fanfiction"سایه شیطان: خدای تو کجاست؟!" 𖢣Couple ' Vkook 𖢣Genre'دارک، ماورالطبیعی، درام خلاصه: در پس ثانیه به ثانیه ای که عقربه های ساعت طی میکنند، سِرّی در گوشه تاریکی ها مشغول به حیات است! قسم خوردگانی که میگویند فرزند آدم، برای نجاتشان خواهد آمد و به هم...