Part7

340 77 18
                                    

دو هفته و دو روز از اون ماجرا گذشت.
هوای شهر، گرم تر و گرم تر میشد و کم کم روح بهاریش رو به تن تابستون میفروخت.
شکوفه های خوش رنگ درخت ها میریختن تا جاشون رو به میوه های تابستونی بدن؛ و وقتی باد می وزید، گلبرگ های نازکشون رو توی هوا به بازی می داد.

جونگ کوک در این حین شغل پاره وقتی توی یکی از فروشگاه های مواد غذایی پیدا کرد و امروز، ششمین روز کاریش رو سپری می کرد.

زخم های نسبتا سطحیش، به نظر بهبود یافته بود و سعی میکرد حواس جمع تر باشه!
کلاه آفتابیش رو روی موهای خرماییش کاور کرده بود و داشت جعبه های نوشیدنی رو جا به جا میکرد.
صاحب کارش، مرد میانسال و خوش اخلاقی بود که توی این مدت کم عمو جونگ صداش میزد و باهاش نسبتا راحت بود.
با دستمال سرش عرق پیشونیش رو پاک کرد، کمر راست کرد و به ساعتش نگاه کرد.
ساعت نزدیکی های یک ظهر رو نشون می داد  و از شیفت کاریش فقط نیم ساعت باقی بود.

آقای جونگ، با لبخندی رضایت بخش از مغازه خارج شد و نوشیدنی خنکی به جونگ کوک داد.
_پسرم! تو جوون کاری و قدرتمندی هستی...ممنون از سخت کوشی که این چند روز کردی.

و تعظیم کوچیکی کرد!
جونگ کوک که حسابی خجالت زده و هول شده بود، با لبخندی مصنوعی مانع تعظیم شدن آقای جونگ شد و سرش رو خواروند.
_نه نه عمو جونگ! من که کاری نکردم...این شغل و وظیفمه.

و آقای جونگ سری تکون داد، دستش رو دوبار روی شونه ی جونگ کوک زد و داخل رفت.
_میتونی امروز زودتر بری مرد جوان!

جونگ کوک سری به نشانه ی تایید تکون داد، روی جدول کنار مغازه نشست و نوشیدنی فلزیش رو باز کرد.
چند روز سخت تلاش کرد برای راضی کردن مادربزرگ تا بتونه شغلی گیر بیاره و در نهایت یه شغل ساده ی پاره وقت گیرش اومد.

آهی کشید و یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد.
اصرار بیشترش برای این بود که تا آخر عمر نمیشد پنهان شد و از خونه بیرون نرفت.
به هرحال، اون میدونست توی چه شرایطی گیر کرده و باید می پذیرفتش.
شاغل بودن هم باعث می شد بیشتر با آدم های این شهر سر و کار داشته باشه و این می تونست مفید باشه.

پاشد و پیشبند کاریش رو در آورد.
کیف چرمی کوچیکش رو از فروشگاه برداشت، خدافظ بلندی گفت و بسمت خونه حرکت کرد.
_آه...نکنه امروزم قراره یه اژدهای دو سر آتشین بهم حمله کنه!؟

خنده ی ریزی کرد و به راهش ادامه داد.
خوشبختانه فاصله ی فروشگاه با خونه ی مادربزرگ فقط یه کوچه ی فرعی بود.
در رو با کلید باز کرد و داد زد.
_من برگشتممم!

میلکی، گربه کوچولوی مادربزرگ بسمتش دوید و خودش رو کش و قوص داد.
جونگ کوک خم شد و پشت گوش های میلکی رو نوازش کرد.
_میلکی تنهایی؟ مادربزرگ کجاست؟

به گوشه و کنار خونه سرک زد و در نهایت، تسلیم از نبود مادربزرگ، روی کاناپه دراز کشید.
نگاهی به پانسمان های دستش انداخت و یکی یکی بازشون کرد.
جایی از زخم هاش باقی نمونده بود و فقط رد تیره ای روی پوست سفیدش به جا گذاشته بود.
یعنی مادربزرگ کجا میتونست رفته باشه؟
.
.
.
.
وارد کتابخونه شد و بسمت دفتر اصلی رفت.
بدون توجه در رو باز کرد و با خشم کنترل نشدش بسمت خانم الی رفت.
شاگرد ها و کتاب دار هایی که داخل دفتر بودن، خشکشون زد و به فضای خفه ی بین خانم الی و اون غریبه چشم دوختن.
_بچه ها لطفا تنهامون بزارین!

Devil's shadow: where's your god?!Where stories live. Discover now