Part 11

251 59 9
                                    

_تهیونگ!

با شنیدن اسم آشنای پسر از دهن اون خانم، چشماش گرد شد و پاهاش لرزید.
گوشاش اشتباه شنیده بود یا ...؟
_چ..چی؟ حتما اشتباهی بوج...
_هرگز شک نکردی که یهو زمان هایی که نیازه، یه پسر باهوش و خوش شانس پیداش میشه؟!

جونگ کوک خشکش زده بود و به سختی آب دهنش رو قورت داد.
_یعنی چی؟!

خانم الی خنده ی تمسخرانه ای زد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
_هاها...خنده داره...نگو که در این فکر بودی که سرنوشت شماها رو بهم وصل کرده!؟ پسر جون...

چشماش طلایی شد و چهره ی جدی به خودش گرفت.
_بهتره دست از بچه بازی برداری! ... اینجا چیزی به اسم شانس و سرنوشت نیست...در پسِ جنگ مابین گرگ ها و بره ها، این چوپانه که با عملکردش تعیین کننده ی برد یا باخته!

جونگ کوک اخمی کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
سنگینی حرف های این زن پر دردسر، روی قلب و روحش دیوانه وار بود.
_یعنی...از اولشم با نقشه ی نزدیکی به من...وارد زندگیم شد؟

خانم الی پوزخند زد و به جونگ کوک نزدیک شد.
_همشون یه مشت وحشی عوضین! اون ها ... تشنه ی خون و جنگن...اون ها...به دنبال استفاده ازتن چون بهت نیاز دارن!

جونگ کوک فاصله بینشون رو بیشتر کرد و صورتش رو چرخوند.
_بهم...نیاز دارن؟

خانم الی پیش رفت و دستش رو رقصان روی شونه ی جونگ کوک به بازی داد.
_فقط یه راه وجود داره که باهاشون مبارزه کنی!

جونگ کوک دست خانم الی رو پس زد و اخمی روی ابروهاش نشست.
_چیکار؟

خانم الی با چهره ای افتخارمند ازش فاصله گرفت.
_بیا بیرون!

با حرف خانم الی، دختر حوا و مینا از پشت دیوار بیرون اومدن.
جونگ کوک، این دو چهره ی نسبتا آشنا رو می شناخت.
دو دستش رو از خشم مشت کرد و دندون هاش رو بهم فشرد.
_پس برا همین بود که می خواست از اونها دور بمونم!

_پسر جوان...تیم تو از الان به بعد همینه! اگه میخوای راه درست رو در پیش بگیری...باید انتخاب درستی هم داشته باشی.

خانم الی گفت و گردنبند ایهام رو از جیب کت خوش دوختش بیرون آورد.
موهای جونگ کوک رو از روی پیشونیش کنار زد و گردنبند رو دور گردنش انداخت.

_نه! وایسا...

مادربزرگ بود که فریاد زد و بسمت جونگ کوک دوید.
جونگ کوک که شکه بود، بسمت مادربزرگ برگشت و ناگهان...
گردنبند ایهام بود که چرخید و چرخید و نور کور کنندش، تمام محوطه رو در بر گرفت.

_بالاخره ایهام...بلند میشه و با قیامش، رهبری رو بدست میگیره.
.
.
.
.
.
.

باد، موهای بلوند رنگش رو پیچ و تاب می داد و صدای شمشیرش، توی محوطه می پیچید.
چپ، راست، کمی عقب تر می رفت و شمشیر رو دوباره به سمت چپ و راست می چرخوند.
هانباکش، با هر حرکت تمرینی، پیچ می خورد و می رقصید و زمان، در چوسان قدیم به غل و زنجیر کشیده شده بود.

Devil's shadow: where's your god?!Where stories live. Discover now