The End

437 61 33
                                    

_و...ولی تو ... چطور ممکنه؟!

تهیونگ با حیرت پرسید و بیشتر و بیشتر در اعماق اون روشنی غرق شد.
مردی که در تمام طول زندگی در انتظار دیدنش بود، الان تو رویایی باهاش دیدار داشت.
وقتی نور محسور کننده، فرو ریخت، میتونست اون مرد رو مقابل خودش ببینه.
موهای آشفته ای که روی پیشونیش ریخته و جلوی دیدش رو گرفته بودن، دست های قدرتمندی که به دیواره ها چنگ انداخته بودن و صدای کلفتی که خسته سخن میگفت.
_اون پیشگوی پیر به من گفت! گفت که به زمانش هم رو ملاقات خواهیم کرد...

الیور گفت و سرش رو بالا گرفت.
انگشت های تهیونگ، بی اختیار بسمت موهای آشفته ی پدرش جست زدن و ممناعتشون رو کنار زد.
بهتر از چیزی بود که میشد تصور کرد؛ چشم های کشیده ی خوش رنگ و سردش، دقیقا هدیه ای از پدرش بود.
_ا..اما چجوری ممکنه؟ تو ... توی خندق..
_خندقی وجود نداره!

الیور لبخند تلخی زد و به پسرش خیره موند.
_ببخشید؟!

تهیونگ صدا نازک کرد و پرسید.
_درسته! خندقی وجود نداشت... تموم این سال ها... من همینجا بودم تهیونگ!

و دستش رو روی سمت چپ از سینه ی تهیونگ گذاشت.
_متوجه نمیشم...پ..پدر؟!

چشم های الیور در ثانیه ای، زادگاه اشک هایی از بغض شد.
_هیچ خندقی، جهنمی، آتیشی... هرچیزی که بهش میگید وجودی نداره! تمامی اون ها، اعمال ما هستن که بهمون برمیگردن! من اشتباه کردم و ... این یه فرصت دوبارست از سمت خدا! میخوام که برای آخرین بار عذرخواهی کنم...
_چی میگی پدر...نمیفهمم!

چشم های تهیونگ هم متقابلا بغض گرفت و دست های سردش رو روی دست پدرش کشید.
_پسرم... به آندرا بگو که متاسفم! نادیده گرفتمش و الان میدونم که چه چیزی جلو چشمانم بود و ازش غافل شدم... خدا پشت و پناهتون...

و دستش رو روی سینه ی تهیونگ فشار داد.
_دوستون دارم...
_نه ...میخوام باهات بیام! نه نرو...
تهیونگ بود که اشک میریخت و فریاد میزد!
و ثانیه ای نکشید که روشنایی مقابلش، محو شد در غباری از سردرگمی.
_تهیونگگگ

با صدایی که در بین اون خلأ، اون رو به خودش آورد، چشم های اشک آلودش رو از هم فاصله داد و جونگ کوکی رو دید که در بین خون و خاک فریاد میکشه.

درگیری بالا گرفته بود...
ناقوس ها به صدا در میومدن و گلوله ها بی مهابا به پرواز در میومدن.
خستگی، امون آندرا و همراهانش رو گرفته بود.
صدای کر کننده ی ضربات شمشیر با بنگ بنگ توپ و تفنگ درهم آمیخته شده بود و گرد و غبار برخواسته در هوا، زیر نور ماه میدرخشیدن.
سرش رو که چرخوند، دو جبهه جنگ رو نظاره کرد؛ دو جبهه ای که عادلانه تقسیم نشده بودن.

_هاها..تو پسره ی گستاخ! فکر کردی کی هستی؟

الی بود که با خنده ی دیوانه وارش، بسمت جونگ کوک حمله ور بود.
با زمین افتاد جونگ کوک، نزدیک تر شد و از چونه ی پسر مقابلش کشید.
_اون چشم های خیانت کارت رو از حدقه در میارم و تابلو میکنمشون... قول میدم!

Devil's shadow: where's your god?!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang