Part 1

1.9K 178 48
                                    

توجه: تمامی نوشته ها، مطالب، افسانه ها، رویداد ها و کاراکتر ها، صفر تا صد برگرفته از تخیلات نویسنده است و به هیچ عنوان صحت ندارند!

افسانه های باستانی حاکی از این هستند که در نقطه ای در موقعیت صفر جغرافیایی، زمانی که ساعت و دقیقه جفت صفر میشد، ضیافتی باشکوه و عظیم در بهشت و دوزخ برپا میشد که صدای رقص و پایکوبیشان، همراه رقص باد به گوش ها میرسید!
اما با این تفاوت که بهشتیان در میان ابر ها جشن و سرور میگرفتند و رخش های درخشان، از میان ابر ها تازیانه میزدند اما دوزخیان به خاطر قسم ننگینشان، در حصار خاک و در میان جهانی مرئی جشن میگرفتند.

بهشتیان، نامه هایی از دعا وآرزو دریافت میکردند و سخاوتمندانه آرزو هارا بر آورده میکردند و میبخشیدند...
دوزخیان، با نوشیدن خون فرزندان آدم، تغذیه میکردند و جاودانیشان را مدیون به طعم شیرین و رنگ شرابی آن میدانستند.
تا اینکه فرزندان آدم تصمیم گرفتند تا معامله ای با بهشتیان به انجام برسانند.
عهدنامه ای که محتوایی داشت که فرصت آرزو و دعا را در ساعت صفر و صفر دقیقه باطل میساخت و بر اساس آن، در ماحصل این قرارداد باید دروازه ای از جهان هایی دیگر را در پایه ی جهان فانی میساختند تا دوزخیان را برای همیشه در حصار زمان طلسم کنند.

افسانه های زیادی یکی پس از دیگری بوجود آمدند که گویای صداهای فریاد دوزخیان از گوشه و کنار حصار هایی از مقدسات بودند!
و اینکه قسم هایی یاد شد تا روزی فرزندی از آدم، آن هارا آزاد کند و جهان باری دیگر رنگی از شرارت بگیرد...

.
.
.
.
.
هیاهوی مترو، کلافه ترش میکرد و باعث میشد تند تند ساعت مچیش رو چک کنه.
ده دقیقه ای به وقت قطار بعدی مونده بود.
نه پدر و نه مادرش هیچ خبری ازش نگرفته بودن و همین داشت بیشتر از همیشه دل سردش میکرد.
به تازگی عادت کرده بود به جویدن ناخن و تا به خودش میومد، خودش رو در این حال میداد.
با نزدیک شدن قطار، بیخیال همه چیز شد و از روی صندلی آبی رنگ و مزخرف ایستگاه بلند شد.
مسافر زیادی برای ورود و خروج تقلا میکردن و همچین جمعیت انبوهی عصبی ترش میکرد.
بالاخره هرجور که می شد وارد قطار شد و نفس عمیقی کشید.
تموم صندلی ها پر شده بودن ب همین دلیل بسمت خلوت تر قطار رفت و بسمت دیوار تکیه کرد.
با حرکت سریع قطار، کمی جا به جا شد و سریع از دستگیره های سقفی قطار گرفت.

مطمئن نبود که داشت کجا میرفت و هدف چی بود!
آخرین باری که مادر بزرگش رو دیده بود، حدود ده سال داشت و چیز زیادی به خاطرش نبود.
سعی میکرد با کسی چشم تو چشم نشه یا حتی به کسی برخورد نکنه.
از وقتی یادش میومد، منزوی و اما باهوش بود.
دوست زیادی نداشت و تنها کسی که گاها باهاش بیرون میرفت، همکار هم سنش بود که توی کار نیمه وقت توی کافی شاپ باهم آشنا شده بودن.
اما از دبیرستان، کلی جوایز برنده شد و کلی مقام کسب کرد.
اما چه فایده که کسی برای افتخار کردن و تشویق نداری!؟

Devil's shadow: where's your god?!Where stories live. Discover now