خشم و دیوونگی توی رگ هاش به جوش میومد و در امتداد مسیر خونش حرکت میکرد. همین باعث میشد تا حس کنه میخواد بزنه سیم آخر و آشوب و دردسر زیادی رو به پا کنه اما در نهایت، فقط چشمانی سرد و بی حس با یه تکخند محو تحویلش داد.
_مثل روز روشنه که معامله ای دو طرفه در کار نیست و فقط قراره زمان تکرار بشه._منظورت چیه؟
ملیکا گفت و انگشت هاش رو توی مشتش به حصار کشید.
آندرا پوزخندی زد و فاصله ی بینشون رو به چند قدمی رسوند.
_واضحه!با ادامه ی حرکتش، باعث شد تا ملیکا هم همراه با قدم هایی که جلو می اومدن، قدم به قدم عقب بره.
_سالیان دور...میشه گفت که شمارشش از دستم در رفته...اما خوب یادمه که چجوری بهشتیانی مثل خواهر زادت ...یا کامل تر بگم بهشتی هفتم از شاخه ی بیستم...باعث شد تا برادرم ذره ذره مقابلم نابود بشه.با برخورد ملیکا به آینه شمعدونی های باشکوه عمارت، سرجاش ایستاد و تو خودش جمع شد.
آندرا بقدری نزدیک بود که میتونست بوی مزخرف عطر کوفتی اون بهشتی رو حس کنه.
لب هاش رو بسمت گوش های ملیکا نزدیک کرد و نفس داغش رو بیرون داد.
_من پر از نفرت و خشمم فرشته کوچولو! بهتره از من فاصله بگیری...ملیکا اخمی کرد و با دو دستش آندرا رو به عقب هل داد.
آندرا تکون کوچیکی خورد و از ملیکا فاصله گرفت.
_بهتره بری...اینجا...جای کسی مثل تو نیست.و بلافاصله بدون در نظر گرفتن جوابی از ملیکا، از پله های سالن عمارت بالا رفت تا به اتاق مخصوص خودش بره.
_ممکنه اونا بهشتی باشن و پاک...اما برای دوزخیان هیچ ارفاقی وجود نداره! طبیعت ما...از اولش بی رحم بوجود اومد.لبخند تلخی زد و به آیینه ای که مقابلش بود چشم دوخت.
چشم های کشیده ش که جامی از شراب بودن، طرح رخش هایی که از گوشه کنار پوستش بیرون زده بودن و دندون های تیزش که لب هاش رو بی رحمانه خراش داده بود رو براندازی کرد.
میتونست از درون قلبش، نفرت، اشک و سرما رو حس کنه.
ثانیه ای نکشید که مشت زد به تن آینه و صدای پژواک شکسته شدنش، توی پیچ و تاب سالن عمارت، به گوش رسید.حس جریان سرد خون روی پوست مجازیش، خبر از زخمی شدن می داد.
به زخمش چشم دوخت و خون تیره ش رو که رو به سیاهی شب میزد، گوشه و کنار چشمش سایه زد.*فلش بک*
یه روز بهاری خوش آب و هوا بود.
آفتاب از شکاف ابر های مخملی و سفید می تابید و از گوشه کناره ی شاخه های کشیده ی درخت ها، به وجود زمین برخورد میکرد.
صدای پرنده های مهاجر که قصد برگشت به خونه ی خودشون رو داشتن، همه جا می پیچید و بلبل ها و دارکوب ها، فضای صوتی جنگل رو احاطه کرده بودن.از بین درخت های تنومند به سرعت می دویدن و قهقه های بلندشون گوش محیط اطرافشون رو کر میکرد.
و باد...
موهای بلند و خوش رنگشون رو به بازی می داد.
YOU ARE READING
Devil's shadow: where's your god?!
Fanfiction"سایه شیطان: خدای تو کجاست؟!" 𖢣Couple ' Vkook 𖢣Genre'دارک، ماورالطبیعی، درام خلاصه: در پس ثانیه به ثانیه ای که عقربه های ساعت طی میکنند، سِرّی در گوشه تاریکی ها مشغول به حیات است! قسم خوردگانی که میگویند فرزند آدم، برای نجاتشان خواهد آمد و به هم...