Part 17

223 47 13
                                    

*درست زمانی که پیشگویی هایی مبنی بر طلسم دوزخیان و و منجی دست به دست می چرخید، شایعه هایی در بین بهشتیان شروع به زمزمه شد! این شایعه در مورد راه نجاتی خبر میداد و میگفت اگر بازمانده ای از جادو، پیشکش شود، طلسم خواهد شکست اما با این شرط که قدرت دوزخی در پایین ترین سطح خود نسبت به دوزخیان دیگر باشد*

شیشه عمر رو از دور گردنش آزاد کرد و شروع کرد به خوندن ورد.
_و اینک، این زمان ماست...جایی که ماه و خورشید بهم می پیوندند و در کورسوی امید و ناامیدی در وجود نیمه دوزخی، میخواهم پیشکش کنم بازمانده ای از جادو از سمت پدرانمان را!

شیشه ی عمر چرخید و چرخید و ثانیه ای نکشید که هاله ای درخشان، به همراه صدایی مهیب، از مرکزش منفجر شد.
نور کور کننده ی حاصل از انفجار، حرکت کرد و به سرعت از انظار گم شد.
وقتی بینش چشم هاشون برگشت، شیشه ی عمر دو نیم شده بود و ثانیه ای نکشید که به زمین افتاد.
سکوت عظیمی بعد از هیاهوی پر صدای ثانیه ای پیش، در بستر همه جا حاکم شد.
یونگی، با چهره ای نا امید به امیلی خیره شد و دست به سینه ایستاد.
_خب؟! چی شد؟

امیلی که متعجب و عصبی بود، فریادی زد و شیشه ی عمر دو تیکه شده رو زیر پاش له کرد.
_لعنت بهش! باید میدونستم همشون یه مشت خرافاتن!

غرش ناگهانی رعد و برق، باعث شد خشکشون بزنه.
ابر ها به حرکت دراومدن و خورشید رو زیر جسم تیره رنگشون پنهان کردن.
خورشید و ماه، هر دو در یک آسمان ظاهر شدن و رعد و برق، در امتداد آسمان زد و به یونگی اصابت کرد.
_یونگییی؟! پسرم؟!

داد امیلی به هوا دراومد و بسمت آتیش نیمه خاموش حاصل از اصابت رعد و برق دوید.
با دودی که از جسم زمین بیدار میشد، یونگی از پشت دوده های سیاه رنگ، بیرون اومد.
یک دورگه ی آزاد که سرکش بودن، از چشم های سردش میبارید.
بال های سفید و سیاهش، هم راستا با یک چشم طلایی و یک چشم قرمز رنگش، رخ کشیدن.
_بالاخره! این طلسم لعنتی شکسته شد...
.
.
.
.
.

با به صدا دراومدن زنگ، دست از کتاب موردعلاقش کشید، عینکش رو از رو چشماش درآوردو به ساعت چشم دوخت.
_مادربزرگ منتظر کسی بودی؟!

جونگ کوک بود که درحال شستن ظرف ها پرسید.
مادربزرگ سری تکون داد و کتابش رو بست.
با صدا دراومدن دوباره ی زنگ، از جاش پاشد، دمپایی های راحتش رو پوشید و متعجب شروع به حرکت کرد.
_کی میتونه باشه این وقت شب؟

با خودش گفت و وقتی از باغچه ی زیبای حیاط، عبور و در رو باز کرد، تهیونگ رو دید.
باز هم ظاهری مرتب و باوقار داشت و چشم هایی که همیشه آروم بودن.
تهیونگ تعظیمی کرد و لبخند محوی روی لب هاش نشوند.
_من رو میبخشید اگه دیر وقت مزاحمتون شدم خانم! اما...

و بلافاصله بسته ای که تو دستش بود رو بسمت مادربزرگ گرفت.
_ای..این چیه؟!

مادربزرگ پرسید و بسته رو گرفت.
_آه...لباس های جونگ کوک رو دادم براش شستن اما مشکلی برای دستگاه هاشون بوجود اومد و تا الان طول کشید! بازم عذر میخوا...
_ممنونم!

Devil's shadow: where's your god?!Where stories live. Discover now