Part 13

259 48 5
                                    

_قربان..!

با صدای یکی از زیرگروه های پای کامپیوتر، فردریک از فکر و خیال دست برداشت و بسمتش رفت.
_چی شده؟

فردریک گفت و عینکشو تنظیم کرد.
_این صحنه رو ببینید قربان! نور از این منبأ بوده...متاسفانه زیاد چهره ها واضح...
_یکم بزن عقب!

فردریک گفت و بسمت کامپیوتر هجوم برد.
_یکم عقب تر...سرعتشو کم تر کن..وایسا!

تنها چهره ی خانم الی بود که قابل بازیابی بود.
_اینو چندین بار پرینت کن و هرچه سریع تر به بچه های تیم گشتمون بده!

از کامپیوتر فاصله گرفت و کت بلند کرم کاراملی رنگش رو به تن کرد.
_میخوام شب نشده اطلاعات دستم باشن! این زن کیه...کجاست و چیکارست...سن، وزن، فرزند یا خانواده...هرچی که بشه رو از زیر سنگم شده پیدا کنید!

موهای خرمایی رنگشو مرتب کرد و کراوات مشکی رنگ و براقش رو صاف کرد.
دستکش های چرمش رو به دست کرد و هیجان زده وسایل کارش رو جمع کرد.
_زمانتون از الان که ساعت چهار بعد از ظهره شروع شد! به نفعتونه تا ساعت هفت شب اینجا باشین...

"بله قربان" بلندی در جواب تیمش شنید و پوزخندی زد.
اولین سرنخ بزرگشون خیلی زود پیدا شد.
به نظر یه شوخی بی مزه بود که بعد سال ها تحقیق و گشت بی وقفه، یه همچین اشتباهی رو مرتکب شده باشن!
.
.
.
.
.
.

موهاش رو شونه زد و پیرهنش رو تعویض کرد.
روبه روی آینه قدیش خودش رو چکی کرد و بلافاصله از اتاق بیرون رفت و از پله ها پایین رفت.
میلکی رو نوازش کرد و زیر چونه ی پشمالوش رو خاروند که باعث شد میلکی از لذت، خرخر کنه.
مادربزرگ توی آشپزخونه مشغول و گرامافون کوچیک و قدیمی خونه، درحال پخش موسیقی ملایم جاز بود.

ظرف غذای میلکی رو پر کرد و به غذا خوردن میلکی چشم دوخت.
سبیل های نازک و بانمکش که هر از چندگاهی با دست های کوچیکش سعی در تمیز کردنشون داشت، وادار به خندش میکرد.
با بلند شدن ناگهانی بوی سیر، چینی به ابروهاش داد و ازجاش پاشد.
_مادربزرگ!؟ به سیر نیاز داشتی؟

مادبزرگ بسمتش برگشت و لبخندی زد.
_آه..خب تو باید وعده های مقوی و غنی از ویتامین داشته باشی...سیر میتونه خیلی مفید باشه!
_خب...

جونگ کوک زیر لب گفت و انگشتاش رو به بازی گرفت.
_بیا...کمک کن میز رو بچینیم ...غذا ها الان سرد میشن!

جونگ کوک سری تکون داد و بشقاب و چاپستیک هارو چید و ظروف غذا ها رو یکی بعد از دیگری حمل کرد.
پنجره رو نیمه باز گذاشت تا بوی زمخت و تند سیر بیرون بره.
از وقتی یادش میاد، تحمل سیر رو نداشت و اشتهاش به کل کور میشد.
سر میز غذا، صحبتی نشد و فقط صدای موزیک بود که توی سکوت حاکم در خونه می پیچید.

*گاها آرزو می کنم که بعضی چیز هارو میشد انتخاب کرد...چیزی مثل اینکه از چه نام و گروهی باشی! سخته اما...دلم نمیخواست توی این سرنوشت سهیم باشم!*

Devil's shadow: where's your god?!Where stories live. Discover now