Part 3

576 103 29
                                    

خورشید، درحال غروب بود و ابر های تیره رنگ، مشخصه ی بارشی که قرار باریدن داشت، بودن.
راه برگشت، طولانی تر از راهی به نظر میرسید که رفته بود.
و هنوز کتابش رو محکم گرفته بود و خسته قدم بر میداشت.
خونه ی مادربزرگ، نسبتا دور از شهر بود اما هوای تمیز تری نسبت به جاهای دیگه داشت.
با دیدن خونه ی مادربزرگ، لبخندی زد و بعد از دقایقی، مادربزرگ از خونه بیرون اومد و بسمتش حرکت کرد.
_جونگ کوک؟ پسرم کجا بودی؟ خیلی دیر کردی!

جونگ کوک لبخندی زد، کتاب رو پشتش قایم کرد و فاصله هاشون رو چند قدمی کرد.
_یه سر رفتم کتابخونه و چند تا کتاب گرفتم اما چون فاصله های بین خونه و شهر زیاده، دیر کردم!

مادربزرگ متوجه چیزی که پشت جونگ کوک مخفی شده بود، شد و خیره بهش موند.
_اون چیه که پشتت قایمش کردی؟

جونگ کوک لبخندی زد و سری تکون داد.
_چند تا کتاب قدیمین! عاااا.. من گشنمه...

مادر بزرگ لبخند زد و موهای قهوه ای رنگ نوه ش رو که با تابش نور ضعیف خورشید، جو گندمی به نظر میرسید، بهم زد.
_بیا تو پسرم! شام پختم.

و هردو بسمت خونه حرکت کردند.
خورشید، پشت کوه های برف گرفته ی دوردست، گم شد و کم کم تاریکی همه جارو فرا گرفت.
جیرجیرک ها، شروع به آواز خوندن کردن و شب تاب ها رقص باله میرفتند.
بخاری که روی شیشه ها نشسته بود، میعان میشد و بصورت قطره های سرد و سنگین از پنجره سر می خورد.
هوا خنک و خونه گرم و خوش بو بود.

گل های ریز روی میز فضای اطراف رو معطر  میکردند و رومیزی چارخونه ی قرمز رنگی که روی میز پهن بود، طیف رنگ قشنگ تری به خونه داده بود.

مادر بزرگ، تخم مرغ هارو به مواد توی ظرف اضافه کرد و محکم بهم زد و بعد از دقایقی، روی تابه ی داغ پهنش کرد.
صدای جلز ولز و بوی خوش غذا، سکوت خونه رو بهم زد.
شروع کرد به گذاشتن پنیر ها و کالباس ها روی مواد و رولت کردنشون.

جونگ کوک، درحالی که داشت موهاش رو با حوله ی سفیدی خشک میکرد از حموم بیرون اومد.
خمیازه ای کشید و گرامافون ظریف مادربزرگ رو روشن کرد.
موسیقی ملایمی پخش شد و ناگهان بارون باریدن گرفت.

بسمت آشپزخونه رفت و سر جاش نشست.
فکرش مشغول بود اما عاشق این سمفونی کوچیک امشب شده بود.
مادربزرگ، بشقاب رولت های تخم مرغ رو روی میز گذاشت.
ترشی ها و کوفته برنجی هارو دو طرف میز گذاشت و پنجره رو کمی باز کرد.

بعد دعای کوچیکی، شروع به خوردن کردند.

در طول خودن، حرف اضافه ای نشد و فقط سعی کردن در کنار هم از غذا لذت ببرند.
صدای بارون که به برگ های پهن درخت ها میخورد و به آرامی چکه میکرد، نوای دل انگیزی را برایشان رقم میزد.

Devil's shadow: where's your god?!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang