فصل 1

2.1K 93 7
                                    

ریییینگ ریییینگ بیپ بیپ بیپ!

ساعت رو خاموش کردم درست ساعت 7 بود.

وای خدا چقدر خستم!بلند شدم رفتم دستشویی،صورتمو شستم اومدم بیرون و کتاب هارو داخل کیفم گذاشتم.

لباسی رو که شب قبل اماده کرده بودم رو پوشیدم یک شلوارک با یک تاپ و کت.

موهای فرفری و قهوه ایم رو دم اسبی بستم و فقط یه رژ صورتی زدم،چون به لباس مشکی می اومد.

کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

تو راه هندزفری تو گوشم بود و تمام مدتی که تو اتوبوس بودم چشمم به بیرون بود و خیابون های لندن رو تماشا میکردم.

تازه 6 ماه بود اومده بودم و هنوز هنوزه عادت نکرده بودم!

دمه دانشگاه پیاده شدم ساعت رو نگاه کردم وااای 5 دقیقه دیر رسیدم. شروع کردم به دویدن و "بنگ"!

خوردم به یه نفر سریع پاشدم و عذرخواهی کردم و دوباره دویدم...

****************

سندی:هستی تو چرا زودتر پا نمیشی?اخه!همیشه باید دیر برسی!! استاد دیگه این سری
میکشتت!حواست باشه!

من:اا تو هم!من دیر نمیام همش تقصیر اتوبوسه!باورکن جز اون ساعت نداره.خب من چیکار کنم!بعدم نترس هیچی نمیشه!

نینا:حالا از ما گفتن بود.راستی میری رستوران الان?!

من:اره قراره سون یی بیاد دنبالم.

سندی موهای بورش رو از روی صورتش کنار زد و با لحن بدی گفت:اه اه انقدر بدم میاد ازش دختره اکبیری خیلی هم خنگه!

نینا هم همراهیش کرد:اره مخصوصا با اون دوست پسرش...هستی واقعا که چجوری می تونی تحمل کنی?!

من:بچه ها بچه ها بسه! خجالت بکشید اون اصلنم بد نیست درواقع خیلی هم مهربونه.اون اولین دوستم بوده تو لندن،پس خواهشاً این جوری نگید در ضمن نینا کیونگ جون خیلی هم پسر خوبیه به خاطر اونه که الان من کار دارم! ا اومد بکس من برم فعلاً!!

با سیندی و نینا خداحافظی کردم...دخترای بدی نبودن ولی نمیدونم چرا گاهی رو اعصاب ادم با اون پاشنهاشون میدویدن!

برای سون یی دست تکون دادملبخند زد و دستی تکون داد.یه پیراهن سبز کمرنگ پوشیده بود و موهای قهوه اش رو مثله گوجه فرنگی پشتش جمع کرده بود،یه ربان فرمز هم بسته بود.

چشمای سیاهش پشت عینک افتابی بود.بهش رسیدم...

-سلام خوبی....عینکم خیلی بهت میادا!!

-ههه!!اره اخه تو کیفم جا مونده بود گفتم این سری جا نمونه.بازم دیر رسیدی?

-اره!دیگه عادی شده.اتوبوس چرا نمیاد?!

-الانا دیگه باید برسه،امروز چه کلاسایی داشتی?

-شیمی و اناتومی.

-اوووو بالاخره داروسازی دیگه.راستی یادت باشه شیفت مارک با تو عوض شده اون امروز میمونه!

-اهان باشه!ا بالاخره اومد!

سوار اتوبوس شدیم.کل راه رو حرف زدیم نمیدونم چرا ولی حالم گرفته بود دلم می خواست یه اتفاق هیجان انگیز بیوفته.میدونم دیگه بهتر از این نمیشه،تو لندن دارم درس می خونم و زندگی میکنم دیگع چی از این بهتر!

ولی هنوزم با این حرفا آروم نشدم!

رسیدیم رستوران،رستوران ماله دوست ، دوست پسر سون یی بود.4 ماه بود که توش کار میکردم واقعت جای خوبی بود همه مهربون بودن مشتریا هم همه شاد و بامزه...گارسون بودم خیلی خوب بود آدم با آدمای جدید روبه رو میشد!

*****************

لباسم رو عوض کردم و پیشبندم رو بستم و مشغول کار شدم هی سفارش بعدم تمیز کاری و بالاخره ساعت 4 شد!

لباسم رو عوض کردم و از بقیه خداحافظی کردم می خواستم تا خونه پیاده برم که هم فروشگاه ها رو تماشا کنم و هم یکم مغزم باز شه.داشتم میرفتم که...

:آخ...آخ...آخ...اروم!!!

جمعیتی عظیم بهم برخورد کرد و داشتم میوفتادم.جمعیت جیغ میزد و به یه سمت میرفت!مگه چه خبر بود?

حراجیه?!

Drunk In "Love"Where stories live. Discover now