فصل 23

837 62 18
                                    

"فردای سفر...در لندن"
صبح از خواب پاشدم.خری کنارم نبود.وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین.هری روی مبل خوابیده بود و تلویزیون هم جلوش روشن بود.معلوم بود که اینقدر تلویزیون دیده تا خوابش برده بود.رفتم و اروم پیشونیشو بوسیدم.صبحانه رو گذاشتم روی میز و خودم سریع خوردم.رفتم دانشگاه.تا ساعت 1 دانشگاه بودم و بعد رفتم رستوران تا حدود ساعت 6.سون یی اومد پیشم.
-هستی!
-بله.
-تو زودتر برو کیونگ جون جات وایمیستد.
-جدی?!
-اره.
-واااای عاشقتم.
پریدم بغل سون یی:بچه...بچه رو نکشی!
-اخ اخ ببخشید.خاله قربونش بره.اسمش چی شد?!
-ناتالی
-ناتالی?مگه کره ای نمیزاری?
-نه ناتالی قشنگ تره.
-باشه!منم خوشم میاد.
-حالا زودباش برو داره دیر می شه!
-باشه. باشه.
رفتم توی رختکن و لباسایی رو که اورده بودم و پوشیدم.از همه خداحافظی کرد و موقع خداحافظی بوس برای سون یی فرستادم.رفتم سمت قنادی!
کیک هاشو نگاه کردم و یک کیک شکلاتی رو انتخاب کردم.
موبایلم زنگ خورد:لویی!
-سلام هستی خوبی?
-مرسی.تو خوبی?
-مممون چیکار میکنی?
-دارم کیک میخرم برای صدمین روزمون.
-صدمین روزمون?!
-من و هری دیگه.
-اها!موفق باشی.
-لوییس?
-جانم.
-میگم هری چی دوست داره براش بگیرم?
-جوراب!
-لوییس!
-هههه خب می خوای عطر بگیر!
-چه عطری دوست داره?
-فرق نداره.ففط مردونه باشه.
خندیدم:لوییس...خیلی مسخره ای.
از پشت تلفن خندید.
-باشه پس خوش بگذره.عکس هم فراموش نشود!
-باشه حتما.
-راستی...نایل دو روز دیگه می اید لندن!
-جدی?!باشه مرسی که گفتی.فعلا!
-بای.
رفتم مغازه عطر فروشی و بین کلی عطر با کلی دعا یکیشو انتخاب کردم!
کاشکی خوشش می اومد!
************
حدود ساعت 8 رسیدم خونه از هیجان داشتم می مردم! در رو با کلید به ارومی باز کردم.سرم رو اوردم تو.چراغ ها خاموش بودن!
رفتم تو و گفتم:هری!کجایی?
وسایلمو گذاشتم روی مبل.صدایی از بالا پله ها اومد.لابد هری بالا بوده که صدای منم نشنیده.با کیک و کادو رفتم بالا.نزدیک در اتاقش که شدم،همون طور که گفتم هری! در ور باز کردم...
کیک از دستم افتاد.خشکم زده بود.فقط نگاه می کردم.هری و یه دختر با هم روی تخت بودن.با افتادن کیک هردو متوجه من شدن! هری متعجب نگاهم کرد.سریع از روی تخت بلند شد و نشف بدنش لخت بود! ناخوداگاه اشکی از چشمم اومد.هری چطور می تونست هری اروم اسمم رو زمزمه کرد:ه...هستی!
رفتم عقب و هری هم جلو اومد.برگشتم سمت پله ها شروع به دویدن کردم. دوان دوان از پله ها رفتم پایین.اشکامو نمی تونستم کنترل کنم! همچنان پایین میرفتم به طبقه پایین که رسیدم،هری دستمو گرفن.داشت دنبالم می دوید.
منو برگردوند:هستی وایسا...اون جوری نیست که تو فکر می کنی!
سعی کرد منو بغل کنه اما زدم به سینش.
با گریه بلند بلند داد زدم:اون جوری نیست? تو چطور تونستی عوضی اونم تو صدمین روزمون!
-صد...صدمین روز?وای!
-خفه شو ولم کن.
-تقصیر خودته! تو هیچ وقت نذاشتی من باهات بخوابم!
اونم دیگه داشت داد میزد.به قدر عصبانی شدم که دستم رو اوردم بالا...
درست یه ذره بغل صورتش نگه داشتم:حتی لیاقت زدن رو هم نداری!
با گفتن ابن حرف دویدم و از خونه رفتم بیرون. میدویدم و گریه می کردم.نمی دونستم باید چیکار می کردم!فقط می دویدم.تا این که وسط خیابان پل ایستادم!سرم رو چرخوندم.اولش نمیدونستم کجام.اما بعد تصمیم گرفتم برم خونه لویی! تنها کسی که به نظرم رسید! نزدیک خونه ی لوییس که شدم،
موبایلمو در اوردم و بهش زنگ زدم:الو!
-سل...سلام لو!
-هستی چرا صدات اینجوریه داری گریه میکنی? چی شده?
-خونه ای?
-اره
-در رو باز کن.
جلوی در خونه لوییس ایستادم.بعد چند لحظه لوییس در رو باز کرد.نمیدونم چرا اما بدون اینکه خودم بفهمم خودم رو انداختم تو بغل لویی و گریه کردم! با تمام وجود!یه مدت تو همون وضع بودیم تا این که رفتم عقب.لوییس منو نگران نگاه کرد.بعد من رو برد تو و روی مبل نشوند.همون طور که یک لیوان اب می اورد.
اروم کنار نشست و گفت:بیا اب بخور.
اینقدر گریه کردم بودم که به زور نفس میکشیدم و با هر نفس کشیدنم هق هق میکردم.
کمی اب خوردم:حالا بگو چی شده?
-هر...هری اون لعنتی بهم خیانت کرد!
و دوباره شروع به اشک ریختن کردم.
-هری چه غلطی کرد? مرتیکه ی ...
صبر کن الان حالیش می کنم.خواست بلند شه که دستشو گرفتم: نه لوییس بشین!
-یعنی چی بشین.بذار بفهمه که حق همچین کاری رو نداره.یعنی چی اگر می خواست از اینکارا بکنه خب می کرد اما دیگه چرا دوست دختر گرفت?!نگفت چرا خیانت کرده?!
-چرا!گفت تقصیر خودته تو هیچ وقت نذاشتی من باهات بخوابم!
هر کلمه ای که می گفتم اشکم سرازیر میشد.
-چی?!!مگه دوست بودن به رابطه داشتنه? عوضی...
با گریه گفتم:حالا من چیکار کنم?!
لوییس بغلم کرد و روی موهام دست کشید:ششش اروم باش فعلا بیا بریم بالا بخواب تا بعدش ببینیم چیکار میکنیم!
با هم بلند شدیم و رفتیم بالا و روی تخت دراز کشیدیم.تمام خاطراتم با هری به محض اینکه چشمام رو می بستم نقش می بست توی ذهنم.اونقدر گریه کردم تا خوابم برد!
***********
خب دوستان سلام!
امیدوارم از این کتاب خوشتون اومده باشه! اینجا این کتاب تموم میشه و خب کتاب بعدی رو میتونید توی پیجم پیدا کنید...ببخشید اگه خوشتون نیومد و در ضمن بگم اگه به هری بی احترامی شد صرفا جهت داستان نه چیزه دیگه ها!
نظراتتون رو بگید خوش حال می شم.
ممنون که تا اینجا همراهی کردید...
اووووه و درضمن اهنگ این داستان هم
Fools gold-One Direction
فکر نکنید داستان تموم شده ها!!! ادامش تو یک کتاب دیگست... اسم کتاب هم always in my heart هستش که توی اکانتم هست!
فعلا!
بای بایییی! 3>

Drunk In "Love"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant